گوتفرید کلر در ۱۹ ژولای سال ۱۸۱۹ در محیط خرده بورژوایی شهر زوریخ متولد شد. پدر وی رودُلف کلر خراط و مادرش الیزابت شوایتسر دختر یک پزشک بود. در سال ۱۸۲۴ هنگامی که گوتفرید فقط پنج سال داشت، پدرش در اثر مرگی زود هنگام از دنیا رفت. او یک سال بعد به مدرسه رفت و تا سال ۱۸۳۴ در مدارس مختلفی مشغول تحصیل بود. درسال ۱۸۲۶ مادر وی با یکی از همکاران خود به نام هینریش ویلد ازدواج کرد. زندگی مشترک این دو تا سال ۱۸۳۴ ادامه داشت و پس از آن از یکدیگر جداشدند.
مهدی اخوان ثالث که غالبا از او به عنوان یکی از ۵ شاعر بزرگ معاصر یاد میشود متولد سال ۱۳۰۷ در مشهد است.اخوان ثالث تحصیلات خود را تا دوره متوسطه در مشهد ادامه میدهد و در سال ۱۳۲۶ در دوره کارآموزی در رشته آهنگری را تمام میکند. اخوان پیش از انقلاب چند بار به جرم سیاسی زندانی شد. او پس از آزادی از دومین حبس خود در سال ۱۳۳۶ به کار در رادیو مشغول شد. او در سال ۱۳۵۶ هم مدتی مشغول به تدریس در دانشگاه تهران بود. اخوان ثالث در سال ۱۳۶۰ بدون حقوق و با محرومیت از تمام مشاغل دولتی بازنشسته شد. او در سال ۱۳۶۹ به دعوت خانه فرهنگ آلمان برای برگزاری شب شعری از تاریخ ۴ تا ۷ آوریل برای نخستینبار به خارج رفت و سرانجام چند ماهی پس از بازگشت از سفر در چهارم شهریور ماه همان سال درگذشت. او را در توس در کنار آرامگاه فردوسی به خاک سپردند.
گزارشی از خواب های شاهنامه و برخورد هوشمندانه ی فردوسی با نمادها
محمود دولت آبادی جدای از همه توانمندی ها و قابلیتهای ادبی ، نوعا نویسنده و روشنفکر ایرانی برخوردار از فکر ، ذهن و اولویت ها و تعلقات فکری و ذهنیتی نیز به شمار می آید . در ذهنیت بحران زده، تراژیک ، مخالفت خواه و مصیبت جوی دولت آبادی زندگی اساسا عرصه وقوع « سوگ های ماندگار » و «حماسه های ناتمام » است . حماسه سازان او اغلب از میان معمولی ها و « پایینی » ها ظهور کرده اند . همان مردمی که او با نمایش مصائب فردی و جمعی آنان در صدد است تا نشان دهد ما واقعا چگونه «مردمی هستیم »؟. « تنهایی » ، « طغیان » و « یاس » چرخه ای از مفاهیم مشترک درآثار داستانی خلق شده در طول سه دوره اصلی از زندگی حرفهای اوست . مفاهیمی که بی شک بازتاب مستقیمی از ذهنیت و باورها و دریافت ها و برداشت های او از زندگی به حساب می آید .
اگر تنها یک چیز وجود داشته باشد که وولف بیش از همه دوست داشته باشد، آن جمله های نا تمام، مکالمه های شکسته ، و سوالهای بی جواب و بی قاعده است. مانند خطهای هادی که طرح مبهمی دارند و زود از هم می پاشند. همین چیزها ویژگی خاص پوچ و بیهوده ی خود را به زندگی پارجیترها و دوستانشان در رمان سالها می دهند. آنها آدمهای بسیار خوبی هستند، اما هیچ نیازی ندارند، چیزی نمی خواهند، و به هیچ جایی در زندگی شان نمی رسند. به نظر می رسد که نویسنده از این موضوع آگاه است و شخصیتهایی را برای ارائه قضاوت در باره ی این آدمها معرفی کرده است. این شخصیتها رویای عملکرد متفاوتی نسبت به افراد قبلی را در سر می پرورانند، اما تفاوتی که آنها مجسم می کنند آنقدر مبهم، معنوی و احساسی است که راز بازی را افشا می کند. نورث، پگی و نویسنده هیچکدامشان معتقد نیستند آنچه که شاهدش هستند انحطاط نظام اجتماعی است و اراده ی عمل در دنیای مادی اصل لازم برای هر گونه تجدید معنوی واقعی است.
در آثار ویرجینیا وولف بیش از هر رمان نویس انگلیسی دیگر ، نویسنده ی داستان با مشکل از هم گسیختگی مشخصه معنایی عام و نتایجش در رمان مواجه است . رمان نویسی که می پرسد، "منظور از واقعیت چیست؟" و در جواب می گوید، "به نظر چیزی غیر قابل پیش بینی و اعتماد که این لحظه در جاده ای غبار آلود، لحظه ای در تکه روز نامه ای در خیابان و لحظه ی دیگر در نرگسی زرد در آفتاب است." و همچنین قدرت باور مردم و عقاید عام در اصولی که باعث تمایز بین نویسندگان هم دوره اش و اسکات و جین آستین است را متذکر می شود، ملزم به وجود منتقد برای توضیح اینکه چرا و چه می کند، نیست.
ادبیات سرگذشت پرفراز و نشیب زندگی جوامع بشری است که درقالبهای گوناگون شعر، داستان، رمان، نمایشنامه، تئاتر، فیلم، سینما، نشریات و... به نمایش درآمده، هویت خویش را بر مخاطب خود آشکار میکند. هنرمندان خلاق عرصههای گوناگون این هنر، با به کار جستن اندیشههای آرمانی و انسانی خویش و نیز خلاقیتهای ویژه هنری خود، بر آنند تا بازتاب زندگی اجتماعی، فردی، فرهنگی، سیاسی و هنری و... مردمان عصر خویش رابه تصویر بکشند و در لابهلای آن، خواستهها، افتخارات، اندوهها و دلتنگیهای بشری را به نمایش بگذارند. شناخت، ارزیابی و معرفی کیفیت این آثار از سویی موجب لذت بیشتر از متن در ذهن خواننده خواهد شد و از سوی دیگر منجر به ساخت جامعهای بر پایه اندیشه، تفکر و خواستههای معقول بشری میگردد در این میان نگارش داستان و پرداختن بدان در قلمرو ادبیات فارسی جایگاه ویژه و در خور دارد. در این مقاله به بررسی آثار منیرو روانی نویسنده زن معاصر کشورمان میپردازم.
در آوریل ۱۹۲۸ ارنست میلر همینگوی همراه همسر دومش، پائولین فایفر، برای اولین بار پا به هاوانا گذاشت. آن دو با کشتی انگلیسی اُریتا از لا روشل به کیوست می رفتند، نزدیک یازده ماه بود ازدواج کرده بودند و هیچ علاقهی به شهر کارائیبی نداشتند الاٌ این که بعد از زمستان سخت فرانسه و دو هفته سفر روی آن اقیانوس بیکران، دو روز در منطقه ی حاره توقف کنند.
خوان رولفو نویسندهی حرفهای نبود. حرفهای به این معنی که کارش نوشتن باشد واز این راه گذران بکند. او به مشاغل متعدد روی آورد، از جمله کار کردن در ادارهی مهاجرت، بعد استخدام در کارخانهی لاستیکسازی گودریچ و آنگاه استخدام در ادارات دیگر. روزنامهنگاری هم زندگیاش را تامین نمیکرد و کار دانشگاهی هم نداشت. رولفو را به هیچ معنی نمیتوانیم روشنفکری از نوع اوکتاویو پاز بدانیم. او مینوشت از آن روی که ناچار از نوشتن بود. بیگمان خوانندگان او این ضرورت را در داستانهایاش احساس کردهاند، نوعی فوریت و فشردگی که با تجربهای عینی و ملموس پیوند مییابد. اما این تجربه در آمیخته با فراست و مهارت ادبی سرشاری است که خود از مطالعهی گسترده و مداوم حاصل شده است. رولفو آموخته بود که روستاییان خود را از دل نوشتههای فاکنر و توماس وولف و جیمز جویس و کنوت هامسن بیرون بکشد. این مطالعهی گسترده سبب شد که پدرو پارامو از ویژگیها و جایگاهی کلاسیک برخوردار شود. اما رولفو نویسندهای است که رمان موجزش را نه با مرکب که با خون خود مینویسد و خواننده برای دریافت این نکته باید زندگی نامهی او را با این رمان مقایسه کند.
بر زمینی لرزان از تنهایی، در روزگاری تلخ و سیاه که نان نیروی شگفت رسالت را مغلوب کرده و پبغمبران گرسنه و مفلوک از وعدهگاههای الهی میگریزند و برههای گمشده دیگر صدای هیهی چوپانها را در بهت دشتها نمیشنوند، در دیار تکیدهی قحطیزدهی خشکیدهای که خورشیدش سرد است و برکت از زمینهایش رفته و سبزهها به صحراهایش خشکیده و ماهیان به دریاهایش خشکیده و خاک مردگانش را دیگر به خود نمیپذیرد، در زمانهای که دیگر کسی به عشق نمیاندیشد، و دیگر کسی به فتح نمیاندیشد، و دیگر هیچکس به هیچچیز نمیاندیشد، در سرزمینی که راههایش ادامهی خود را در تیرگی رها میکنند، و خون بوی بنگ و افیون میدهد، و زنهای باردار نوزادهای بیسر میزایند و گاهوارهها از شرم به گورها پناه میبرند، در جهان بیتفاوتی فکرها و حرفها و صداها، در جهانی شبیه به لانههای ماران، در جهانی پر از صدای حرکت پاهای مردمی که همچنان که تو را میبوسند در ذهن خود طناب دار تو را میبافند، در میان آدمهای پوک، آدمهای پوک پر از اعتماد که دندانهایشان وقت جویدن سرود میخوانند و چشمهایشان وقت خیره شدن میدرند، در میان جنازههای خوشبخت، جنازههای ملول، جنازههای ساکت متفکر، جنازههای خوشبرخورد، خوشپوش، خوشخوراک؛ فروغ بینهایت تنهاست، خودش تنهاست، اتاقش تنهاست، حیاط خانهاش تنهاست، درخت حیاط خانهاش، تکدرختی تنهاست، دنیایش دنیای تنهاییست.