کافکا در رمان «مسخ» شرح حال مردی به نام گرگور را مینویسد که همراه با مادر و پدر و خواهرش زندگی میکند و یک روز صبح بعد از بیدار شدن از خواب متوجه میشود که تبدیل به سوسک شده است.
نویسنده سپس مشکلات جسمی گرگور مسخ شده و دردسرهایی که برای افراد خانوادهاش تولید میکند را شرح میدهد.
در پایان داستان افراد خانواده گرگور تصمیم به خلاص شدن از دست او میگیرند چون به دلیل حضور او سه نفر از مستاجرانشان قراردادشان را فسخ میکنند.
کافکا از مشکلات روحی گرگور مسخ شده ننوشته است. این نشان میدهد که از نظر نویسنده افراد بشر به شرایط جدیدشان از نظر فکری روحی عادت میکنند.
کافکا درباره گرگور مسخ شده نوشته که موجودی است که حرفهایی که افراد خانوادهاش پس از مسخ شدنش میزنند را میفهمد اما آنها چیزی از حرفهای گرگور و کلماتی که میگوید سردر نمیآورند. از این نکته میتوان نتیجه گرفت که سعی نویسنده این است که نگاه جدیدی به زندگی در مخاطب ایجاد کند. از نظر کافکا افراد بشر فکر میکنند جانوران کوچک مکالمات آنها را نمیفهمند و چه بسا تصورشان اشتباه باشد.
مسخ از موضوعاتی است که در ادبیات توسط نویسندگان بسیاری نوشته شده اما رویکرد کافکا به این موضوع متفاوت است.
نویسنده در ابتدای داستان اشاره کرده که واقعا گرگور خود را به شکل سوسک یافت و دیگران هم همین طور او را یافتند. برای آن که جنبه واقعیتگرا در داستان باقی بماند کافکا از نوشتن مکالمه بین گرگور مسخ شده و افراد خانوادهاش خودداری کرده تا داستان جنبه مسخ غیر واقعی پیدا نکند و باعث نشود که خواننده داستان را باور نکند.
گروتسک کافکایی که در این داستان دیده میشود طنز تلخی است که با وجود فضای زشت موجود در داستان به دلیل مسخ گرگور مانع از لبخند زدن خواننده داستان نمیشود.
نوآوری کافکا در این داستان به نوع نگاه جدیدی که وارد داستان کرده مربوط است. نویسنده فلسفه خودش را از وجود بشر در داستان نوشته است.
داستان را می توان از دیدگاه اگزیستانسیالیسم بررسی کرد. طبق اگزیستانسیالیسم بشر مسئولیت وجود خودش و دیگران را دارد. بنابراین افراد خانواده گرگور برای زندگی او و خودشان مسئول هستند و همه حوادثی که در خانهشان اتفاق می افتد به عهده آنها است.
مورد دیگر این که طبق این دیدگاه دلهره بر زندگی بشر حاکم است و همه تشویشهایی که افراد خانواده گرگور پس از مسخ او و تبدیل شدنش به سوسک دارند از رفتارهای خودشان است.
اگزیستانسیالیسم مخالف گوشهگیری و راحتطلبی است. مادر و خواهر گرگور به محض این که میبینند دیگر او نمیتواند به دلیل مسخ شدنش سر کار برود شروع به کار کردن میکنند تا امورات خانواده را اداره کنند.
کافکا به گرگور وجودی کاملا حشرهوار نداده است چون:
۱. گرگور درباره افراد خانواده اش فکر میکند.
۲. گرگور کنشهایی در دیدن آنها نشان میدهد و انتظار واکنش از آنها دارد. این انتظارات برای یک حشره نیست.
۳. گرگور از این که قبل از مسخ شدنش خانواده را از نظر مالی اداره کرده احساس رضایت میکند.
این موارد اگر گرگور وجودی کاملا حشرهوار پیدا میکرد امکان نداشت اما چون نویسنده گرگور را با ظاهری سوسکمانند و انتظاراتی بشری در نظر گرفته این سه مورد در گرگور دیده میشود. پس نمیتوان نتیجه گرفت که کافکا در این داستان از گرگور یک سوسک ساخته بلکه از او وجودی مابین سوسک و انسان ساخته که هنوز برخی انتظارات و تمایلات در او باقی مانده است.
نهیلیسم در این داستان نتیجه مسخ است نه علت آن. پوچ گرایی گرگور به دلیل مسخ او است و تبدیل شدنش به سوسک از بیهدفی او نتیجه نشده است.
کافکا با نوشتن این داستان به دیگران نشان داد که میتوان متفاوت اندیشید و نوشت.
منبع:
La métamorphose- Franz Kafka- Brodard & Taupin- La Flèche (Sarthe)- Maxi- Livres- 2002- Paris
1 Comments
فرشاد
ممنون بابت نوشته ی خوبتون