جوامع در حال توسعه به دلیل دوره گذار (مدتدار) رسیدن به دوران توسعه یافتگی با مولفه ها،موانع و چالشهای عملی ،”بحران پنجگانه» بایندر و آلموند یعنی،«بحران های هویت،مشروعیت،مشارکت،نفوذ،توزیع» برمیخورند. وجود هر کدام از آنها پازلی را تشکیل می دهد که راه دشوار گذار به اصلاحات و مولفه های توسعه را دریابیم...
دکتر مصدق از آن دست مردانی است که گذشت زمان و افزونی اسناد آشکار شده نه تنها از حقانیت و سلامتش نکاست بلکه بر آن افزود. پس از سالها یک مورد سوءاستفاده مالی از او و همراهانش کشف نشد. بلکه بعدها مردم فهمیدند که او در دوره زمامداریش نه تنها از خزانه دولت حقوق نگرفت بلکه برای برخی ماموریتهای دولتی از جیب خود هزینه میکرد. مخالفان داخلی و خارجی او تلاش فراوان کردند تا شخصیت او را در اذهان عمومی تخریب کنند. از جمله محمدرضاشاه در کتاب «پاسخ به تاریخش» که پس از انقلاباسلامی نوشت، فصلی را تحت عنوان «مصدق، عوامفریبی در رأس قدرت» به بررسی نخستوزیری او اختصاص داد. اما در همین فصل بزرگترین جرمی که توانست به او نسبت دهد، این بود: «مصدق همواره رسما خود را مدافع احساسات ملی ضداستعماری نشان میداد و به صورت یک وطندوست سازشناپذیر جلوه میکرد که ادعا داشت هرگز هیچگونه امتیاز یا مزیتی نباید به قدرتهای خارجی داده شود. مصدق این نظریه خود را سیاست موازنه منفی مینامید و بزرگترین عیب او را هم میبایست همین «منفی» بودنش دانست».
برای بسیاری از ما، داوری درباره «اخلاق ماکیاولی»، کاری به غایت سهل و مختصر می نماید. این اندیشمند فلورانسی، عموماً به عنوان اصلی ترین مبین رویکرد غیراخلاقی به سیاست شناخته می شود که به «خشونت» و «فریب» مشروعیت می بخشد. او را آفریدگار این جمله بدنام می شناسیم که «هدف، وسیله را توجیه می کند» و نیز کسانی را که از این مشرب می نوشند، ملقب به «ماکیاولیست» می کنیم. اما در واقع، چیزی بیش از برداشت عرفی و تعبیر عامیانه از خلق و خو و شخصیت او وجود دارد.
نلسون ماندلا، تنها پنج سال رئیس جمهور کشورش بود، اما همچنان بیش از همه رهبران منطقه محبوبیت دارد. نفوذ او در میان مردمان قاره سیاه غیر قابل توصیف است. مردم آفریقاى جنوبى با وجود داشتن رئیس جمهور متنفذى به نام تابو امبکى و موفقیتى که دیپلماسى او در فرونشاندن بحران زیمبابوه کسب کرد هنوز ماندلا را مرد شماره یک کشورشان مى شناسند. در زادگاهش وى را «مادیبا» مى خوانند و این لقبى است که پیروانش به وى داده اند. هنگامى که ماندلا کرسى رهبرى بزرگترین تشکل سیاسى «کنگره ملى آفریقا» را به جانشین اش واگذار کرد هیچ نشانه اى از تغییر در رفتار او دیده نشد. در لحن پیغام وى آثارى از تبلیغ کیش شخصیت نبود.
اینکه مفاهیم کلیدی مارکس در نقد اقتصاد سیاسی امروزی شده اند و "پیشگویی" های وی فعلیت اجتماعی یافته اند، صرفا بواسطه درایت و نبوغ مارکس نیست. وجه مشخصه مارکس در بازآفرینی روش دیالکتیکی در برخورد با مقولات تجربی (آمپریک) است که بقول خودش به وی امکان "آزادی حرکت در امور مادی" را می دهد. لذا مارکس در تعیین روابط اجتماعی سرمایه داری، از سطح به عمق و از "نماد" به "ذات" رفته و تعارضات درونی و قوانین حرکت سرمایه را تا فرجام منطقی اش دنبال می کند. بهمین خاطر است که در جلد اول «سرمایه»، در بخش "فرآیند انباشت سرمایه"، تشخیص می دهد که ادامه منطقی تراکم و تمرکز سرمایه می تواند به شرایطی منتهی شود که " کل سرمایه اجتماعی در دست یک سرمایه دار واحد و یا یک شرکت سرمایه داری واحد متحد گردد." (سرمایه:۷۷۹:۱)
ما نباید دموکراسی را با حاکمیت اکثریت یکی بدانیم. دموکراسی الزامات پیچیدهای دارد که مطمئنا شامل رأیگیری و احترام به نتایج انتخابات میشود؛ اما مستلزم حفاظت از حقوق وامتیازات شهروندی و آزادیها، احترام به حقوق قانونی، تضمین گفتوگوی آزاد و توزیع بدون سانسور و اخبار و تفسیر بیطرفانه نیز هست. دموکراسی یک نظام مکانیکی نیست و تنها از یک قاعده نظیر حاکمیت اکثریت تشکیل نمیشود، دموکراسی نظامی است که الزامات زیادی دارد. در تعریف دموکراسی برحسب انتخابات آزاد، به حداقل قناعت شده است. در نظر بعضی دیگر تعریف دموکراسی بسیاری از نکات و دقایق ضمنی ایدهآلی و جامع را شامل میشود و یا باید چنان باشد. در نظراینها دموکراسی واقعی عبارتاست از: آزادی، مساوات و برادری. در تئوری کلاسیک دموکراسی، دموکراسی بر حسب اراده مردم و نفع مردم تعریف شده است.
پرسش این است: در سبک و روش گفتمانی که هایدگر آغازگر آن بود چه چیزی وجود داشت که بخش نسبتاً بزرگی از روشنفکران اروپایی را تا بدین حد شیفتهی خود کرده بود، بهطوری که آنان میتوانستند از طریق مرتبط کردن ریشهدارترین واکنشهای غیر ارادی استالینی، با چند «تیک» اصلاحطلبانه، عوض اینکه دربارهی این اندیشه تردید کنند، ادلّه و شواهد را منکر شوند؟ اندیشهای که حداقل دربارهی آن میتوان گفت: «حامل دموکراسی نیست».
دغدغه این نوشتار، توصیف و تحلیل رابطه دین و سیاست در اندیشه مدرن است. گرچه متفکران زیادى در عصر مدرنیته به نسبتیابى دین و سیاست پرداخته اند، تمرکز بر سه متفکر بزرگ این دوره؛ یعنى هابز، لاک و کانت، کمک خواهد کرد تا برخى از ریشه هاى مجادلات کنونى ایران درباره نسبت دین و سیاست را کشف کنیم. تفکیک دین طبیعى از مذهب مدنى و ابزار نگارى دین در نظریه هابز، تفکیک نهاد دولت از نهاد دین و بنیانگذارى نظریه سکولاریزم در نظریه لاک و بالاخره تأویل بردن دین وحیانى به اخلاقى در نظریه کانت، شاید مهمترین نظریه هاى موجود باشند که تأملى دوباره مى طلبند. به نظر مى رسد امروزه بحث از دین و سیاست در غرب، منسوخ شده و گفت و گو درباره آنها اهمیت تاریخى داشته باشد. در غربِ کنونى سیاست به شدت توسعه یافته است. حال آیا سخن از رابطه آن دو در اندیشه غرب مفید است. «موریس باربیه» معتقد است که جستوجوى جوانان غرب از معنویت و تأثیرگذارى باورهاى مذهبى در سیاست در برخى از کشورها از جمله فرانسه، همواره افق روشنى از پرسش مذکور به ما ارائه مى دهد. همچنین طرح دیدگاههاى مختلف در این باره، به تعمیق گفتوگوى سیاستهاى دینى کشورمان کمک خواهد کرد. در این مقاله دیدگاه سه تن از متفکرین غرب؛ یعنى هابز و لاک و کانت مورد بررسى قرار مى گیرد.
از مهمترین جریان هایی که در عصر قاجارها به وجود آمد فکر تغییر و اندیشه نوین مبتنی بر اصلاحات بود. درحقیقت، آنچه موجب پدیدار گشتن این جریان شد بروز شرایط خاص بود که لزوم بازسازی و اصلاح را میطلبید. عواملی چون تماس با غرب، تاثیر حضور استعمار، انسجام اجتماعی در قالب شکل گیری طبقات نوین، اشاعه فکر نو و درخواست استمرار تغییرات، مسافرت رجال و دانشجویان به فرنگ و انتقال مشاهدات به هموطنان، ورود پدیده های جدید تکنیکی، فنی، فرهنگی (تلگراف، روزنامه، مدرسه و...) ، به خصوص طرح آرای اندیشمندان و خردورزان اروپایی در مورد آزادی، برابری، سوسیالیسم، قانون مدنی و مشروطیت سبب شد تا موجی از داخل و خارج نظام قاجار برای انجام تغییرات گسترده به پا خیزد. چنین به نظر میآید که بروز این شرایط خاص که به تعبیری میتوان آن را با مفهوم مدرنیسم و ورود مدرنیته به ایران یکسان پنداشت سببی بر آن شد تا برخی رجال آگاه تر پی ببرند که جامعه شان چه میزان عقب مانده میباشد و در جوامع دیگر چه تغییر و تحولاتی رخ داده است و در نتیجه رویای اصلاح و خیال تحول را در سر بپروانند.
اولین سنگ بنای شخصیت گاندی را مذهبی بنا نهاد که او از نیاکانش به ارث برده بود. او به رسم آئین هندو بودایی، گوشت و زن و شراب را بر خود حرام کرد تا مبادا اسیر جاذبه های زندگی شود. احترام به توازن و نظم طبیعت، نوعی مبارزه منفی را در وی پرورد که او با سکوت و روزه های پیاپی آنرا نشان می داد. ازدواج زود رس او و مرگ پدرش در زمانی که گاندی در بستر زناشویی بود باعث شد که او بیکباره دل از زن بکند و تجرد اختیار کند. این ضربه سخت باعث شد که او همیشه در پی لذتهای معنوی که حتی بیشتر اوقات انتزاعی می نمودند، برود. او در بر خورد با غرب دو نوع نگاه را تجربه کرده است. نگاه اول او بدلیل جوانی و ناپختگی، یکسره مبتنی بر تقلید و تجمل است و نمی تواند در برابر تفاوتهای غرب نسبت به جامعه اش نگاه تحلیلی داشته باشد. جاذبه های غرب در این دوران او را شیفته میکند و حتی رفتار و کردار گاندی را نیز تغییر می دهد. اما هنگامی که به بلوغ فکری می رسد و مطالعاتش در زمینه های ادیان و فرهنگ شرق آغاز می شود، از قالب یک انسان معمولی خارج و به یک تئوریسن زندگی انسانی تبدیل می شود که می تواند برای وجوه مختلف زندگی حرفهای تازه ای داشته باشد.