سدهیِ شانزدهم روزگارِ شگرفی ست که در آن چیزی به نام اروپا و تمدنِ اروپایی با قدرت و شکوهی بیمانند از دلِ جهانِ قرونِ وسطایی زاده میشود. نیروهایی که از سدهیِ دوازدهم رفته-رفته بر هم انباشته شده و از سدهیِ چهاردهم با رنسانسِ ایتالیا سخت فشردهتر شده بودند، در این سده نیرویِ زایایِ خود را از سویی در شکافتنِ سینهیِ اقیانوسها به دستِ دریانوردانِ بیباک و ماجراجو برایِ یافتنِ «سرزمینهایِ ناشناخته» نمایان میکرد و، از سویِ دیگر، در جنب-و-جوشِ شگرفِ نقاشان در هنرآوری با شگردهایِ تازهیِ نمایشِ چشمانداز، و نیز فهمِ نویافتهیِ علمی بر بنیادِ مشاهده و تجربه و ذهنِ کنجکاو در پیِ هر گونه کشف و اختراع. در این دوران بود که اروپا این نام را به خود گرفت و به «اروپایی بودنِ» خود در برابرِ دیگر تمدنها و فرهنگهایِ بشری آگاه شد. اروپاییان در مقامِ کاشفانِ خطرپیشه کرهیِ زمین را در دریا و خشکی پیمودند. پیشاهنگیِ ماجراجویانِ اروپایی در شکافتنِ سینهیِ اقیانوسها و پیمودنِ قارههایِ دیگر و دستاندازیهایِ استعمارگرانه سببِ «کشفِ» دیگر فرهنگها و تمدنها شد، و از آن جا هشیاری به خود و تاریخ و فرهنگِ «اروپاییِ» خود و احساسِ برتری و سرفرازی از آن. و در این پهنهیِ تازهیِ جنگِ قدرت بود که دولت-ملتهایِ نوخاستهیِ اروپایی، بریتانیا و فرانسه و هلند و اسپانیا و پرتقال، بر سرِ سروری بر اقیانوسها و سرزمینهایِ نویافته به رقابت و ستیز برخاستند. همچنین، در همین دوران بود که مشاهدهگریهایِ جهانگردانه در بارهیِ شگفتیهایِ زندگانیها و فرهنگهایِ بشری در این سو و آن سویِ عالم و همسنجیِ آنها زمینهیِ پیدایش و پرورشِ علومِ انسانی را نیز فراهم کرد.
یکی از پرسشهایی که پژوهشگران فلسفه همواره در باب آرای ابونصر فارابی مطرح میکنند، این است که چگونه میتوان طرح واره وجود گرایی در فلسفه را در نگاهی انضمامی به حکمت نظری و عملی در سیاست متصل ساخت. فارابی که در فلسفه سیاسی خود نگاهی آسیبشناسانه به زیست واره انسانی دارد، بستر سقوط و انحطاط اجتماعی و به تبع آن سیاسی را در فاصلهگرفتن از معیار " خرد " میداند و به همین سبب، ضعف و زوال در جامعه را عدول از سنجش گری در جامعهای میبیند که از منظر جامعهشناسانه، ایستارهای ارزشی و نیز ایستارهای حسی. روانی در بسیاری از تصمیمگیریها و تصمیمسازیها بر عقلگرایی چیره میشوند و او در حکم یک فیلسوف با تاکید بر نسبیت سنجی میان امر معلوم و امر محتوم، تقسیم بندی عقلانیت به عقل معاد و عقل معاش را راهکار فهم عمیقتر و موثقتر راهبرد سیاسی تبیین میکند و پیدایش دو مفهوم "کمال" و سعادت در تبیین زیست عالمانه انسانی در واقع ماحصل همین رویکرد اوست.
جوامع در حال توسعه به دلیل دوره گذار (مدتدار) رسیدن به دوران توسعه یافتگی با مولفه ها،موانع و چالشهای عملی ،”بحران پنجگانه» بایندر و آلموند یعنی،«بحران های هویت،مشروعیت،مشارکت،نفوذ،توزیع» برمیخورند. وجود هر کدام از آنها پازلی را تشکیل می دهد که راه دشوار گذار به اصلاحات و مولفه های توسعه را دریابیم...
دکتر مصدق از آن دست مردانی است که گذشت زمان و افزونی اسناد آشکار شده نه تنها از حقانیت و سلامتش نکاست بلکه بر آن افزود. پس از سالها یک مورد سوءاستفاده مالی از او و همراهانش کشف نشد. بلکه بعدها مردم فهمیدند که او در دوره زمامداریش نه تنها از خزانه دولت حقوق نگرفت بلکه برای برخی ماموریتهای دولتی از جیب خود هزینه میکرد. مخالفان داخلی و خارجی او تلاش فراوان کردند تا شخصیت او را در اذهان عمومی تخریب کنند. از جمله محمدرضاشاه در کتاب «پاسخ به تاریخش» که پس از انقلاباسلامی نوشت، فصلی را تحت عنوان «مصدق، عوامفریبی در رأس قدرت» به بررسی نخستوزیری او اختصاص داد. اما در همین فصل بزرگترین جرمی که توانست به او نسبت دهد، این بود: «مصدق همواره رسما خود را مدافع احساسات ملی ضداستعماری نشان میداد و به صورت یک وطندوست سازشناپذیر جلوه میکرد که ادعا داشت هرگز هیچگونه امتیاز یا مزیتی نباید به قدرتهای خارجی داده شود. مصدق این نظریه خود را سیاست موازنه منفی مینامید و بزرگترین عیب او را هم میبایست همین «منفی» بودنش دانست».
برای بسیاری از ما، داوری درباره «اخلاق ماکیاولی»، کاری به غایت سهل و مختصر می نماید. این اندیشمند فلورانسی، عموماً به عنوان اصلی ترین مبین رویکرد غیراخلاقی به سیاست شناخته می شود که به «خشونت» و «فریب» مشروعیت می بخشد. او را آفریدگار این جمله بدنام می شناسیم که «هدف، وسیله را توجیه می کند» و نیز کسانی را که از این مشرب می نوشند، ملقب به «ماکیاولیست» می کنیم. اما در واقع، چیزی بیش از برداشت عرفی و تعبیر عامیانه از خلق و خو و شخصیت او وجود دارد.
نلسون ماندلا، تنها پنج سال رئیس جمهور کشورش بود، اما همچنان بیش از همه رهبران منطقه محبوبیت دارد. نفوذ او در میان مردمان قاره سیاه غیر قابل توصیف است. مردم آفریقاى جنوبى با وجود داشتن رئیس جمهور متنفذى به نام تابو امبکى و موفقیتى که دیپلماسى او در فرونشاندن بحران زیمبابوه کسب کرد هنوز ماندلا را مرد شماره یک کشورشان مى شناسند. در زادگاهش وى را «مادیبا» مى خوانند و این لقبى است که پیروانش به وى داده اند. هنگامى که ماندلا کرسى رهبرى بزرگترین تشکل سیاسى «کنگره ملى آفریقا» را به جانشین اش واگذار کرد هیچ نشانه اى از تغییر در رفتار او دیده نشد. در لحن پیغام وى آثارى از تبلیغ کیش شخصیت نبود.
اینکه مفاهیم کلیدی مارکس در نقد اقتصاد سیاسی امروزی شده اند و "پیشگویی" های وی فعلیت اجتماعی یافته اند، صرفا بواسطه درایت و نبوغ مارکس نیست. وجه مشخصه مارکس در بازآفرینی روش دیالکتیکی در برخورد با مقولات تجربی (آمپریک) است که بقول خودش به وی امکان "آزادی حرکت در امور مادی" را می دهد. لذا مارکس در تعیین روابط اجتماعی سرمایه داری، از سطح به عمق و از "نماد" به "ذات" رفته و تعارضات درونی و قوانین حرکت سرمایه را تا فرجام منطقی اش دنبال می کند. بهمین خاطر است که در جلد اول «سرمایه»، در بخش "فرآیند انباشت سرمایه"، تشخیص می دهد که ادامه منطقی تراکم و تمرکز سرمایه می تواند به شرایطی منتهی شود که " کل سرمایه اجتماعی در دست یک سرمایه دار واحد و یا یک شرکت سرمایه داری واحد متحد گردد." (سرمایه:۷۷۹:۱)
ما نباید دموکراسی را با حاکمیت اکثریت یکی بدانیم. دموکراسی الزامات پیچیدهای دارد که مطمئنا شامل رأیگیری و احترام به نتایج انتخابات میشود؛ اما مستلزم حفاظت از حقوق وامتیازات شهروندی و آزادیها، احترام به حقوق قانونی، تضمین گفتوگوی آزاد و توزیع بدون سانسور و اخبار و تفسیر بیطرفانه نیز هست. دموکراسی یک نظام مکانیکی نیست و تنها از یک قاعده نظیر حاکمیت اکثریت تشکیل نمیشود، دموکراسی نظامی است که الزامات زیادی دارد. در تعریف دموکراسی برحسب انتخابات آزاد، به حداقل قناعت شده است. در نظر بعضی دیگر تعریف دموکراسی بسیاری از نکات و دقایق ضمنی ایدهآلی و جامع را شامل میشود و یا باید چنان باشد. در نظراینها دموکراسی واقعی عبارتاست از: آزادی، مساوات و برادری. در تئوری کلاسیک دموکراسی، دموکراسی بر حسب اراده مردم و نفع مردم تعریف شده است.
پرسش این است: در سبک و روش گفتمانی که هایدگر آغازگر آن بود چه چیزی وجود داشت که بخش نسبتاً بزرگی از روشنفکران اروپایی را تا بدین حد شیفتهی خود کرده بود، بهطوری که آنان میتوانستند از طریق مرتبط کردن ریشهدارترین واکنشهای غیر ارادی استالینی، با چند «تیک» اصلاحطلبانه، عوض اینکه دربارهی این اندیشه تردید کنند، ادلّه و شواهد را منکر شوند؟ اندیشهای که حداقل دربارهی آن میتوان گفت: «حامل دموکراسی نیست».
دغدغه این نوشتار، توصیف و تحلیل رابطه دین و سیاست در اندیشه مدرن است. گرچه متفکران زیادى در عصر مدرنیته به نسبتیابى دین و سیاست پرداخته اند، تمرکز بر سه متفکر بزرگ این دوره؛ یعنى هابز، لاک و کانت، کمک خواهد کرد تا برخى از ریشه هاى مجادلات کنونى ایران درباره نسبت دین و سیاست را کشف کنیم. تفکیک دین طبیعى از مذهب مدنى و ابزار نگارى دین در نظریه هابز، تفکیک نهاد دولت از نهاد دین و بنیانگذارى نظریه سکولاریزم در نظریه لاک و بالاخره تأویل بردن دین وحیانى به اخلاقى در نظریه کانت، شاید مهمترین نظریه هاى موجود باشند که تأملى دوباره مى طلبند. به نظر مى رسد امروزه بحث از دین و سیاست در غرب، منسوخ شده و گفت و گو درباره آنها اهمیت تاریخى داشته باشد. در غربِ کنونى سیاست به شدت توسعه یافته است. حال آیا سخن از رابطه آن دو در اندیشه غرب مفید است. «موریس باربیه» معتقد است که جستوجوى جوانان غرب از معنویت و تأثیرگذارى باورهاى مذهبى در سیاست در برخى از کشورها از جمله فرانسه، همواره افق روشنى از پرسش مذکور به ما ارائه مى دهد. همچنین طرح دیدگاههاى مختلف در این باره، به تعمیق گفتوگوى سیاستهاى دینى کشورمان کمک خواهد کرد. در این مقاله دیدگاه سه تن از متفکرین غرب؛ یعنى هابز و لاک و کانت مورد بررسى قرار مى گیرد.