پیش درآمد
اهل اندیشه مطمئناً جنجال بزرگی را که با انتشار کتاب «ویکتور فاریاس» در سال ۱۹۸۷ به بار آمد و در آن از گسترهی تعهد «نازیسم» مارتین هایدگر ـفیلسوف بزرگ آلمانیـ پرده برداشته شد، به یاد دارند. اما آیا این ادعا در مورد مردی همچون هایدگر که بسیاری او را تأثیرگذارترین متفکر قرن بیستم میدانند، درست است؟ دو فرض در این باب مطرح میشود:
۱ـ میگویند هایدگر بیشک یک نازی بوده است و از این نتیجه میگیرند که پس او نمیتوانسته متفکر بزرگی باشد. این تفکر در اصل، منتج از اندیشهی جامعهشناسان «مارکسگرا» است.
۲ـ عدهای نیز از او یک بت میسازند و به هر دری میزنند تا ثابت کنند که هایدگر نازی نبوده است. از این رو پرسشهای اصلی و بهویژه پرسشی که ارزش بسیاری دارد پنهان میماند و آن اینکه چگونه قابل تصور است که هایدگر هم اندیشمندی بزرگ و هم نازی دوآتشهای باشد که در دههی ۳۰ (حدود سالهای ۳۳ـ۱۹۳۱) سخنانی به غایت ضد یهود بر زبان آوَرَد و ۲۰ سال پس از جنگ نیز کماکان از «شکوه» و «حقانیت» نازیسم سخن بگوید؟ در مرحلهی دوم پرسش دیگری مطرح میشود که دربارهی آن نیز، تقریباً اصلاً سخن گفته نشده است.
پرسش این است: در سبک و روش گفتمانی که هایدگر آغازگر آن بود چه چیزی وجود داشت که بخش نسبتاً بزرگی از روشنفکران اروپایی را تا بدین حد شیفتهی خود کرده بود، بهطوری که آنان میتوانستند از طریق مرتبط کردن ریشهدارترین واکنشهای غیر ارادی استالینی، با چند «تیک» اصلاحطلبانه، عوض اینکه دربارهی این اندیشه تردید کنند، ادلّه و شواهد را منکر شوند؟ اندیشهای که حداقل دربارهی آن میتوان گفت: «حامل دموکراسی نیست».
چند پرسش اساسی
نخست آنکه باید به روشنی تأکید کنم که تعهد هایدگر به نازیسم بیآنکه یک ضرورت باشد، از سر تصادف و اتفاق هم نیست. گو اینکه این تعهد میتواند به غایت تکاندهنده و غریب باشد، در عین حال اما به راحتی از رهگذر فلسفهی «ساختشکنی» او توجیهپذیر است. از نظر هایدگر تفکر مدرن «طرح چیرگی» گسترده و وحشتناکی را عرضه میکند که «عصر روشنگری» آغازگر آن بوده است (۱). در دورهای که آدمیان سخت دلباختهی «پیشرفت» شده بودند، تحقق همهی آرمانهایشان را در «علم» میجستند. «جهان تکنیک» که این طرح در آنجا به نقطهی اوج خود میرسد تمام و کمال زمانی حادث میشود که ارادهی سلطه بر طبیعت و یا جامعه دیگر تابع یک هدف و یا یک مقصود رهاییبخش نیست، بلکه «خود به یک هدف» بدل میشود.
«ارادهی سلطه» به مثابه ارادهی کور، به «اراده بر اراده»، سلطه بر سلطه، تنزل مییابد. این همان جنون ویرانگری است که کل جهان معاصر محکوم به آن است.
از این رو کل مدرنیته است که باید «ساختشکنی» شود. از اینجاست که میتوان به همدلی هایدگر برای یک جنبش سیاسی (نازیسم) پیبرد، جنبشی که خود را چنان آشکارا ضدلیبرال و ضدکمونیستی نشان میدهد که میتوان در آن جهشی ارتجاعی و رهاییبخش را بر ضد این دو چهرهی دورانِ مدرن صنعتی جستوجو کرد. این چیزی است که هایدگر در «درآمدی بر متافیزیک» (۱۹۵۳) نوشته است: «این اروپا که در نابینایی درمانناپذیر خود، همیشه بر روی خودش خنجر میکشد، امروز، در میان یک گازانبر، روسیه از یک طرف، آمریکا از دیگر سو، گیر افتاده است. از منظر متافیزیکی، روسیه و آمریکا، هر دو یک چیز هستند: همان جنون شریرانهی تکنیک لجامگسیخته، و سازمانی که در میان انسان معمولی ریشه ندارد».
افزون بر این، فرضیات و احکام یهودیستیزی هم در این کتاب به چشم میخورد (چرا که هایدگر یهود را نماد اصلی انسانِ بیریشه میبیند). پس واکنش برابر لجامگسیختگی و تکنیک روسیـآمریکایی، باید از اروپای راستین از «متیل اروپا» (۲) و در یک کلام از «آلمان» صورت گیرد. این واکنش است که از نظر هایدگر جنبش ناسیونالـسوسیالیست، مظهر آن است. بیشبهه، این «تعهد به نازیسم»، حتا به لحاظ مواضع فلسفی وی «ضروری» نیست. مسخره است وانمود کنیم هر انتقادی از «تکنیک» که در عین حال ضد روسی و ضد آمریکایی هم هست، خواه ناخواه به نازیسم میانجامد. این انتقاد مثلاً میتوانست به بومشناسی رادیکال بینجامد، همانند دههی ۷۰ در آلمان. اما به رغم همهی این حرفها، این تعهد، امکانی بود که شالودهی «فلسفی» داشت و در زمانهای که هایدگر خود را متعهد میکرد، یک امکان واقعی بود نه یک تصادف و یا «حماقت ساده» آنگونه که امروز عدهای میگویند.
چرا از همان آغاز کوشیدهاند واقعیتها را انکار کنند؟ گهگاه میگویند که در سیاست، روشنفکران، بسیار اشتباه میکنند و برخی از آنان که کم هم نیستند در کنار رژیمهای توتالیتر و خودکامه قرار میگیرند و شگفتزده میشویم که میبینیم چنین شعورهایی، چنین کورکورانه، در کنار چنان رژیمهایی قرار گرفتهاند. اما شاید کمتر تعجب کنیم اگر بفهمیم که رسالت اصلی روشنفکران در یک جامعهی دمکراتیک، آن است که به انتقاد عینیت بخشند و از این رو، باید داوطلبانه مواضعی ضد دمکراتیک بگیرند. روشنفکران در بافت جوامع غربی، پس از جنگ از دو سو مورد ظن بودهاند: در بیرون «استعمار» را تحمل کردهاند، در درون نیز «فاشیسم» را پروراندهاند!
آیا این جوامع که میگویند «متمدنترین» هستند، وحشیگریها نکردهاند؟ البته در این بافت بود که مارکسیسم میتوانست از منظر اکثریت عظیم روشنفکران، ابزار ایدهآل نقد جوامع «لیبرالـدمکرات» باشد.
مارکسیسم تنها ایدئولوژی غربی فراگیر بود که دامنش از سازش با «نازیسم» رو «استعمار» پاک بود. به این دلیل است که باید به هر قیمتی که باشد آن موضوع غیرقابل اجتناب را به عقب میانداختند، اینکه مارکسیسم خود شریک فجایع رژیمهای توتالیتر بوده است. «تفکر هایدگر» پس از فروپاشی مارکسیسم، به عنوان یک زندان ثانوی، و ظریفتر برای یک موضع انتقادیِ بازسازی شده به کار گرفته میشود. در این میان حیف که خود هایدگر، تفکراتاش و نقشاش در تکوین و تکمیل و بازسازی اگزیستانسیالیسم پنهان میماند و یا به دست سازمان جهانی یهود، همان سازمان توتالیتر و «یکچشم»، اعدام انقلابی میشود.
پینوشت:
۱) برای آشنایی بیشتر نگاه کنید به: «عصر روشنگری» نوشتهی لوسین گلدمن، انتشارات فکر روز، ۱۳۷۸
۲) «Mittle Europa»
منبع: هفتهنامهی مهر زنجان، یکشنبه شمارهی ۲۹، یکشنبه، ۶ بهمن ۱۳۸۱، ص ۴
1 Comments
آنی
بسیار جالب و خواندنی بود.