زیزفون نام درختان پارکی در شهر کونیگسبرگ آلمان است که کانت هر روز عصر در ساعت معینی زیر آن قدم میزد. مجله زیزفون در بردارنده مقالاتی در حوزه فلسفه عمومی و همچنین تحلیلی بر اندیشه فیلسوفان مطرح جهان است.
هگل جهان را جامعیتی میبیند و میداند، ازاندیشه (یا عقل یا خدا یا معنا) و برون شدگی آن. او این برون شدگی را عالم واقعیت میداند. از نظر او خدا یا عقل وجودی ایستا و ساکن نیست بلکه وجودی است که طی پروسه و فرایندی در حال جنبش است و تاریخ نمایش این برون شدگی وایده است.
ما انسانها در شرایط مرکب و متکثری زندگی میکنیم. تکثر در خود تعارض به همراه دارد. وقتی تعارض وجود داشته باشد از سکون و ثبات خبری نیست. نتیجه دگرگونی دائم است. هر بر نهاده و وضع هماهنگی دچار برابر نهاده و ناهماهنگی میشود. این تقابل به درهم آمیزی منجر میشود و با هم نهاده را در پی میآورد. اما با هم نهاده نیز خود به برنهادهیی در مقابل برابر نهادهی دیگر تبدیل میشود و با هم نهادهی جدیدی حاصل میشود. این وضعیت به طور مداوم تکرار میشود. اما حاصل هر تکرار میتواند متفاوت از آنچه پیشتر حاصل شده است باشد. اما این تداوم یک حرکت کور و بیهدف نیست و یک حرکت تکاملی است به سوی هدفی معین. این هدف معین کسب بیشترین آزادی و شناخت از خودمان است.
نخستین کار دیلتاى متمرکز بر مباحثى است که در کتاب مقدمه اى بر علوم انسانى (۱۸۸۳) مطرح ساخت. نکته اصلى این مساعى فکرى این عبارت اوست که «هیچ خون واقعى در رگهاى فاعل شناساى (Knowing Subject) مطرح شده از سوى لاک، هیوم و کانت جریان ندارد.» دیلتاى تمایل دارد که تجربه هاى انسانى را همان گونه که در زندگى هاى روزمره واقعى انسانها وقوع مى یابد، بررسى کند. او برخلاف بسیارى از اندیشه وران پیشین آدمها را موجوداتى در درجه اول عاقل و عقلانى نمى داند، بلکه آنها را توأمان موجوداتى صاحب اراده، احساس و فکر به شمار مى آورد، گرچه به نسبتهاى مختلف در زمانهاى گوناگون.
ایمانوئل کانت (Immanuel Kant) در توصیف فلسفه خود آن را "انقلاب کوپرنیکی" می نامد. رأی انقلابی کانت این است که جهانی که ما در آن به سر می بریم و ادراکش می کنیم وابسته است به کیفیات ذهن درک کننده آن، نه اینکه به کلی مستقل از ذهن ما وجود داشته باشد. کانت به فلاسفه عقل گرا خرده می گیرد که توسط عقل، تنها می توان به کنه واقعیت واقف گشت. لذا اکتفای صرف به عقل در باب معرفت شناسی به سرمنزل مقصود راه نخواهد برد. بنابراین لازمه معرفت هم تجربه حسی است و هم مفاهیمی که مُدرِِک بر تجربهاش بار می کند.
اگرچه روش شناختی پوزیتیویستی و کسب آگاهی و احتجاج بر مبنای مشاهدات عینی در برخی از موارد همچون علوم طبیعی و یا فیزیک قابل استناد است، با این حال تعمیم این روش به مسائل فلسفی و ابتنای تفکر بر مادیات در نهایت منتج به پوشیده ماندن بخش مهمی از حقایق و واقعیت ها می شود. انحصار روش‑ شناختی یکی از چالش های اساسی در فلسفه غرب است که ضمن دامن زدن به آشوب های فکری، انسان ها را از درک بخش عمده ای از حقایق غافل می سازد. مقاله ذیل نگاهی است به تلاش های بنجامین لیبت فیزیولوژیست دانشگاه کالیفرنیا که به نحوی سعی کرده است فلسفه جبر یا اختیار را در میانه حرکت پالس های الکتریکی حل کند! رسالت صرفا برای اشنایی هرچه بیشتر مخاطبان با این نوع نگاه انحصارگرا این مقاله را که شرحی است بر اقدامات به اصطلاح علمی - فلسفی لیبت منتشر می سازد.
انسان معاصر دردهه دوم قرن حاضر، در مواجهه با تخریب ترمیم ناپذیر زیست محیطی و زیست بومی، دوباره با عارضه ای زیست مدارانه روبرو شده که امکان تداوم پایدار هستی انسانی و بلکه کل کره زمین و موجودات زنده اش را به پرسشی مبرم تبدیل کرده است. آخرین باری که بشر با چنین شدتی با بحران ادامه زیست درگیر شده بود، درنیمه قرن بیستم و ازپس بارش بمبهای هسته ای برسر مردم هیروشیما، و سپس رقابت هسته ای آمریکا و شوروی بود.
دریدا در سال۱۹۳۰ همزمان با رشد فاشیسم و نازیسم، در الجزایر به دنیا آمد. در ۱۹ سالگی مدتی بعد از پایان جنگ جهانی دوم به فرانسه آمد. و در مؤسسهای تحت نظر ژانهیپولیت به تحصیل فلسفه پرداخت. در ۱۹۶۲ اولین کتاب خود به نام «خاستگاه هندسه» در آرای ادموند هوسرل را به چاپ رساند. در سال ۱۹۶۷ دکتری فلسفه خود را گرفت. سال ۱۹۶۷ مهمترین سال زندگی دریدا به حساب میآید و نظریههای مشهور و اصلی او با چاپ سه کتاب «از گرماتولوژی» «نوشتار و تفاوت» و«گفتار و پدیدار» مطرح شد. در همین کتابهاست که مفاهیمی چون «دی کانستراکشن» و «دیفرنس» ظاهر می شود.
هربرت مارکوزه در سال ۱۸۹۸ در برلین متولد شد. او دکترای خود را از دانشگاه فرایبورگ اخذ کرد و در موسسه تحقیقات اجتماعی فرانکفورت مشغول به کار شد. پس از به قدرت رسیدن نازی ها در سال ۱۹۳۳ او از آلمان به سوئیس و سپس به آمریکا مهاجرت کرد. انتقادات او از جامعه سرمایه داری الهام بخش جنبش دانشجویی در دهه ۶۰ بود. امید او به عنصر یوتوپیایی فلسفه که در مقاله زیر نیز منعکس است، باعث می شد که در بدبینی همکارانش در مکتب فرانکفورت سهیم نباشد.
امروزه بسیاری بر این باورند که اطلاعات نقشی اساسی در جهان بازی میکند.رسانه های جمعی که این اطلاعات را منتشر میکنند یا کارتل هایی که آنها را در اختیار دارند به نوعی دنیا را اداره میکنند. به عبارت دیگر اطلاعات به تدریج جای سرمایه را میگیرد. جنگ اینترنتی ای که بعد از انتشار اسناد اطلاعاتی آمریکا توسط ویکی لیکس به وجود آمد شاید وجوهی از این نظریات را تایید می کند. اما پرداختن به مساله دانش یا اطلاعات در جهان امروز کار دشواریست زیرا منابع نوشته شده در این مورد به قدری زیاد است که دستیابی به نظری واحد امکان پذیر نیست. ژان فرانسوا لیوتار، فیلسوف برجسته فرانسوی، در کتاب خود "شرایط پست مدرن: گزارشی در مورد دانش" به بررسی موقعیت دانش در جهان امروز پرداخته است و بر آنست که تحولات عصر حاضر را در متن بحران روایت ها بررسی کند.
اخلاق، آن بخشی از نتایج شناخت عمومی ما است که کنترل رفتار ما را در رابطه با کسی و کسانی دیگر بر عهده دارد. یعنی اولاً، اخلاق معلولِ حضور "دیگران" در مجاورت ما است. دوم: اخلاق خودِ "شناخت" نیست، بلکه نتیجهگیری از آن است. سوم اینکه کلِ نتیجهگیری از شناخت ما هم نیست، بلکه بخشی از آن را شامل میشود. اما آنچه که در این میان عنصر ثابت است، همان "شناخت" میباشد، که چگونگی آن تأثیر تام بر اجزای خود و استنتاجات خود را خواهد داشت. یعنی اخلاق ما نمیتواند، جدای از ساختار شناخت ما باشد. سطح و نوع شناخت ما، تعیینکنندۀ اخلاق ما است.