ما انسانها در شرایط مرکب و متکثری زندگی میکنیم. تکثر در خود تعارض به همراه دارد. وقتی تعارض وجود داشته باشد از سکون و ثبات خبری نیست. نتیجه دگرگونی دائم است. هر بر نهاده و وضع هماهنگی دچار برابر نهاده و ناهماهنگی میشود. این تقابل به درهم آمیزی منجر میشود و با هم نهاده را در پی میآورد. اما با هم نهاده نیز خود به برنهادهیی در مقابل برابر نهادهی دیگر تبدیل میشود و با هم نهادهی جدیدی حاصل میشود. این وضعیت به طور مداوم تکرار میشود. اما حاصل هر تکرار میتواند متفاوت از آنچه پیشتر حاصل شده است باشد. اما این تداوم یک حرکت کور و بیهدف نیست و یک حرکت تکاملی است به سوی هدفی معین. این هدف معین کسب بیشترین آزادی و شناخت از خودمان است.
آنچه به طور خلاصه ذکر شد فلسفهی تاریخ هگل بر مبنای فرایند دیالکتیکی است. در پی تز، آنتیتز میآید و حاصل این دو سنتز است. سنتز خود به تز جدیدی تبدیل میشود که آنتی تزی به دنبال خود میآورد و حاصل این تداوم دگرگونی دائمی است. گئورگ ویلهلم فریدریش هگل در سال ۱۷۷۰ در شهر اشتوتگارت آلمان به دنیا آمد. پیش از آنکه به استادی فلسفه برسد به تدریس پرداخت. عمرش چندان طولانی نبود. در سال ۱۸۳۱ درگذشت. درخشش وی در فلسفه نیز دیر هنگام بود. اما این درخشش چنان فراگیر بود که زمینه ساز عظیمترین جریانهای اجتماعی و سیاسی قرن نوزدهم و بیستم شد. علم منطق، فلسفهی حق، فلسفهی تاریخ و پدیدارشناسی ذهن و به تعبیری روح از مهمترین آثار وی میباشند. با هگل است که تاریخ اهمیت پیدا میکند و وارد فلسفه میشود. این ورود یک ورود ساده نیست بلکه یک ورود بنیان ساز است. دگرگونی و عدم ثبات و پایداری جزو ذات تاریخ اعلام میشود که اجازه نمیدهد هیچ همسانی و هماهنگی برای همیشه تداوم پیدا کند. اما هگل نمیگوید که مسیر این حرکت پیش بینی ناپدیر است بلکه بر عکس معتقد است که حرکت تاریخ رو به افزایش آگاهی و آزادی است. اما این دگرگونی بر روی چه چیز به وقوع میپیوندد؟ هگل سخن از گایست«geist» به میان میآورد ترجمهی دقیق این کلمه از آلمانی به زبانهای دیگر از جمله فارسی دشوار است.
«ذهن» یاد «دماغ» یا «روان» ترجمهی لغتنامه یی این کلمه است. عارض شدن تاریخ بر ذهن یا روان شاید مفهوم چندانی نداشته باشد. گایست را به معنایspirit یعنی روح نیز میگیرند در این صورت پای مفاهیم مذهب مسیحیت به بحث گشوده میشود. اینکه مفهوم مورد نظر هگل امری دینی و روحانی باشد یا خیر میان هگلشناسان اختلاف هست. اما اگر هم نخواهیم گفتههای هگل را حمل بر مفاهیم دینی کنیم اما از گونهیی رابطهی ظریف و نزدیک در این میان گریزی نیست. به عبارتی باید برداشت حد وسط و بینابین از گایست هگل و روح دینی به عمل آورد. ذهنی که هگل از آن سخن به میان میآورد از طرفی برآیند اذهان فرد فرد ما یعنی یک ذهن جمعی از آنجا که به توانایی مشترک ما برای استدلال کردن و تعقل ورزیدن برمیگردد در کنار دو مفهوم اصلی و تاثیرگذار که هگل وارد فلسفه و اندیشهی غرب کرد یعنی فرآیند تاریخی و دیالکتیک مفهوم سومی نیز مورد تاکید و اشارهی او بوده است که عبارت استalienation از یا از خود بیگانگی. هگل برای توضیح این تصور از عبارتthe unhappy soul استفاده میکند که به معنی جان ناخوش است. از خود بیگانگی، خارجی پنداشتن صفات و ویژگیهای خود و نسبت دادن آن به یک ذات دیگر است.
انسان خود را ناتوان و خوار میشمارد و صفاتی که در واقع جزیی از او است از جمله توانایی و دانایی و از قبیل آن را به دیگری نسبت میدهد و در نزد خوداحساس ضعف و زبونی میکند در حالی که بیگانه پنداشتن این صفات از خود جز یک گم گشتگی و خودباختگی چیزی دیگری نیست و ناشی از حالات و تصوراتی که بر یک جان ناخوش عارض میشود. اما این ناخوشی ها همانگونه که عارضی است گذرا نیز خواهد بود.
ذهن مطلق به هر تقدیر از این دورهی ناخوشی و سرگشتگی عبور میکند. همانگونه که بقیهی ناهمسانیها نیز دگرگون میشوند و به آن معرفتی که انتظارش را میکشد دست پیدا خواهد کرد. این معرفت عمان هدفی است که فرآیند دیالکتیکی تاریخی پس از پشت سر گذاشتن دگرگونیهای بیشمار بدان دست پیدا خواهد کرد. این معرفت «معرفت مطلق» است Absolute Knowledge که از ابتدا وجود داشته اما وقوف بر آن نبوده است. ذهن مطلق آنگاه که بر خود وقوف پیدا کند به اجرای اصول عقلانی خودش خواهد پرداخت باید پذیرفت که این وقوف برای خود هگل در جریان تعاملات فلسفیاش روی داده است اما از آنجایی که برای گایست یا ذهن برتر چنین وقوفی به وقوع نپیوست شاید وقوف هگل نیز برایش آن تحولی را که انتظار میکشید در پی نداشت تا پیش از وقوف آنچه در جریان است بیشتر از روح حاکم بر یک بازی نیست. بازی مُهرگانی دربند که از دربند بودن خود بیاطلاعند.
تنها آزادی زمانی به وقوع میپیوندد که ذهن مطلق به آن معرفت مطلق دسترسی پیدا کند. از همین رو است که هگل فرآیند دیالکتیکی تاریخ را یک حرکت هدفدار به شمار میآورد و آن را به سوی نقطهی خاصی که همان افزایش آگاهی و شناخت بیشتر از خودمان است معرفی میکند. ما تا زمانی که به همهی ابعاد واقعیت دسترسی پیدا نکنیم؛ واقعیتی که در خود ما است، عنان سرنوشت مان را در دست خودمان نخواهد بود. تنها پس از وقوف است که بر قوانین تکامل تاریخ دسترسی پیدا میکنیم که این قوانین نیز چیزی جدا از قوانین عقلی ما نیست. متحقق بودن همان عقلانیت است و عقلانیت همان متحقق بودن. شاید درک آنچه پس از رسیدن به چنین هدفی روی میدهد یعنی درک ابعاد جدیدی از معنا بسیار یاس آور و ناامید کننده باشد. به عبارتی انسان را دچار خلای معنا کند، آنچنان که هایدگر از چنین خلایی صحبت میکند.
اما چنین یاسی را در هگل سراغ نداریم چرا که معطوف شدن همهی ذهن او برای رسیدن به چنین هدفی برایش آنقدر حرکت آفرین بوده است که کمترین خلای معنایی احساس نکرده است. نه تنها احساس نکرده است که در او شور و شوق حرکت به وجود آورده است. از همین رو شاید بتوان گفت که هگل خود به درکی کامل از آنچه میگفته است نرسیده است چرا که رسیدن به آن واقعیتی که هگل مدعی آن است یعنی بر باد رفتن همهی باورها و در نتیجه همهی تکیهگاهها و ماویها. درک چنین لحظاتی منوط بر رنگ باختن همهی مفاهیم و معناها است.
معناهایی که عامل و ارکان همهی همان بازیهایی است که به قول هگل مهرههای بیمقدار به آن مشغولند. چگونه میتوان ارکان و ابعاد همین بازیها را در جهان نویی که از واقعیتهای نوینتر ساخته شدهاند به کار بست؟ آیا بازیهای دیگری میتوان سراغ گرفت؟ این بازیها همواره و در طول همهی تاریخی که مبنای استدلال هگل است از ماهیت یکسانی برخوردار است. آنچه تغییر میکند مقررات حاکم بر بازیها و ابهاد بازیها است. آیا میتوان پذیرفت در هنگامهی وقوف بر واقعیت های نهایی، ذات و ماهیت تغییر کند؟
جامعهیی که مطابق عقل سامان داده شده است اوج فرایند تاریخ است .ایده ها و تصورات فراتر از دگرگونیهای تاریخی یعنی جوامع و نهادها به صورت اصولی ثابت باقی میمانند و همواره تجسم پیدا میکنند. عناصر عقلانی را میتوان همواره از واقعیات موجود کشف و استخراج کرد. آن چیزی که موجود است ناگزیر بر وجوهی عقلانی بنا شده است. ممکن است در این بناسازی حاشیه روی نیز صورت گرفته باشد و زوایدی به بار آورده باشد. اما نباید هیچگاه همه چیز را از بیخ و بن ویران کرد.
باید جرح و تعدیل صورت گیرد تا با تقویت عناصر عقلی در واقعیات موجود در مسیر فرآیند تکامل قرار گرفت. برای پرهیز از حاشیه روی و تقویت عناصر عقلانی وجود یک نیروی برتر و قاطع، یک دولت حاکم که چنین وظیفهیی را به سامان رساند ضروری است. چنین دولتی میتواند همواره تمیز دهندهی جنبههای عقلانی از غیر عقلانی اعمال باشد. اما اینکه وجود چنین دولتی به استبداد بینجامد و در مقابل این استبداد چه باید کرد؟ هگل با صراحت پاسخی به آن نداده است. اگر چه هگل با آزادیهای فردی مخالفتی ندارد اما شاید بی راه نباشد که نتیجه بگیریم راهکارهای هگل نهایتاً به چنین نتایجی میرسد. از مهمترین مخالفان هگل در این زمینه اندیشمندان لیبرال هستند که معتقدند وجود یک دولت انداموار یکپارچه جلوی خلاقیتهای فردی را سلب میکند و ابتکار عمل را از افراد میگیرد. آزادی به ویژه آزادی اقتصادی و مالکیت مهمترین چیزی است که لیبرالهای کلاسیک به آن اهمیت میدهند و معیار آنها در سنجش نظرگاهها است.
از طرفی هگل معتقد است که در اقتصاد لیبرالی نظرگاهها و سلایق مردم برای سودجویی و استفاده و بهرهی شخصی دستکاری میشود، متغیر و دگرگون میشود و در این تغییر و دگرگونی، عناصر عقلانی است که مغفول باقی میمانند. بنابر این آزادی لیبرال نمیتواند انسانها را آنگونه که به واقع میخواهند به آزادی حقیقی برساند. بلکه تنها تصور آزاد بودن حاصل میشود که تصوری است گمره کننده. سخن از هر چیز در فلسفهی هگل برمیگردد به ذهن. ذهن است که نحوی درک و شناخت از جهان را از طریق قیود زمان، مکان و علیت به دست میدهد. مفاهیمی که ذهنمان بر هر چیز بار میکند سبب شناخت آن میشود.
از همین رو هگل را فیلسوفی اصالت معنایی نام نهادهاند. هگل تصور موجود شناسنده و شناسایی شدهی مستقل را مردود میداند زیرا که معتقد است شناسایی تنها در صورتی امکانپذیر است که بدون واسطه صورت پذیرد. هیچ چیز بین ذهن یعنی عالم و سوژهی مورد شناسایی یعنی معلوم فاصله و حائل ایحاد نکند. باید هر دو ذهن باشند و کل واقعیت ذهنی باشد. چنین فهمی فرایند دگرگونی است نه فهم یک وضعیت و حالت خاص. هیچ چیز به یک صورت خاص و ثابت باقی نمیماند چرا که چنین حالتی حالت از خود بیگانگی است و از خود بیگانگی نمیتواند طولانی مدت داوم بیاورد. دیالکتیک توصیف فرآیند دگرگونی است و این دگرگونی به سوی یک هدف پیش میرود که همان معرفت و معرفت مطلق است.
مشاهده میشود که اندیشهی هگل همچون محوری است که خطوط آن از به هم پیوستگی و امتداد تاریخی اندیشههای هگل نفوذ کلام او را در سایر زمینهها از جمله علم کلام اقتصاد، سیاست تاریخ نیز در بر میگرفت. بنابر سرنوشت محتوم و مشترک همهی مواریث بشری اندیشه های هکل نیز پس از او دو دسته میراث خوار داشت. عدهیی که بنابر سرشت و ماهیت جوانی خود چیپگرا نامید شدند و عدهیی دیگر که آنان نیز بنا به ویژگی کهنسالی خود راستگرا نامید شدند. هگلیهای پیر معتقد بودند که دولت پروس (امیر نشین آلمان پیش از جنگ جهانی اول) همان دولت اندامواری است که هگل توصیف آن را در کتاب «فلسفه حق» آورده است. بنابر این ضرورت دارد که این سلطنت بدون تغییرات چندان حفظ شود.
در حالی که هگلیهای جوان معتقد بودند که فلسفهی هگل تغیرات دامنهدار و عمیقی را در بر میگیرد و جز با دگرگونیهای انقلابی ایجاد نمیشود. حتی اگر هگل در کتاب خود – فلسفهی حق – به چنین چیزی به صراحت اشاره نکرده باشد اما میتوان آن را از بطن فلسفهی هگل استخراج کرد. آنان میخواستند به گمان خویش، خودفروشی هگل به دولت پروس را جبران کنند. معتقد بودند که هگل به خاطر مقرری که از امیرنشین پروس دریافت میکرده است خودفروشی کرده و محافظه کاری به خرج داده است. باید محافطهکاریها را به کناری زد و تغییرات انقلابی را به وجود آورد. بدینگونه میشد بر تقابلهای عقل و نفسانیات فائق آمد و به جامعهیی هماهنگ دست یافت. از میان هگلیهای جوان به معروفترین آنها یعنی کارل مارکس میتوان اشاره کرد. اساس و بنیاد اندیشههای مارکس از هگل و بنیاد اندیشههای مارکس از هگل ستانده شده است. واقعیت فرآیند تاریخی دگرگونی دیالکتکیکی، هدفمند بودن این دگرگونی، و رسیدن به عدم تعارض یعنی هماهنگی جملگی محورهای اندیشهی هگل میباشند.
آنچه هست هگل فرآیند دگرگونی را عارض بر ذهن میدانست و در حالی که مارکس دگرگونی را عارض بر ماده میدانست. تکامل نیروهای تولید دگرگونی مادی را سبب میشوند. همین دگرگونی است که بر ذهن و هر چیز دیگر چیرگی دارد. تمرکز مارکس بر ماده به مفهوم دفاع او از مادیگرایی نیست. او واقعیت مادی را به عنوان امری بدیهی در نظر گرفته و نگاه بشر را به آن معطوف داشته است. تا بشر دریابد که تغییرات ماده است که سرنوشت او را رقم میزند و اوضاع و احوال او را دگرگون میکند. بنابر این آزادی متصور نیست جز با مهار نیروهای اقتصادی. نیازهای اقتصادی چیزی نیست جز بخشی از نیازهای وجودی ما از قبیل غذا و کار و مسکن و ما در بند همین نیازهای وجودی خود هستیم. برای اینکه رهایی حاصل کنیم باید مهار اهرمهای اقتصادی را در دست گرفت تا از بروز تضادها پیشگیری شود و رسیدن به هماهنگی میسر شود. فرآیند دگرگونی تاریخی و متصل بودن سرنوشت انسانها و جوامع به آن و رسیدن به آزادی با در دست گرفتن مهار سرنوشت خود، دو نکتهی برجسته و به هم پیوند خوردهی اندیشههای هگل و مارکس است که به تاریخ فلسفه و جوامع بشری عرضه شد. هگل و مارکس معتقد بودند که ارزش و اهمیت هر اندیشه در تجسم یافتگی اجتماعی آن است. آنگاه که در قالب ریزی افکار هگل حکومت فاشیستی هیتلر در آلمان نازی و افکار مارکس حکومتهای کمونیستی و مخوفترینآن حکومت استالینی روسیه بود.
اگر چه این دو اندیشمند هر یک اگر در آن هنگام زنده بودند طبعاً از چنین تجسمهای استبدادی برأت و دوری میکردند اما به هر حال حاصل آنچه بود که پدیدار شد. سخن از اندیشهی واقعی و غیر واقعی و از این قبیل نیز بیهوده است و این بیهودگی دستکم به گواهی همان تاریخی که مبنای استدلال هگل بوده است به اثبات رسیده است. چه بخواهیم چه نخواهیم دو حکومت توتالیتاریستی معروف تاریخ – فاشیسم و کمونیسم – ثمرهی مبانی افکار هگل و مارکس میباشند. اما در این میان از ذکر این واقعیت نیز نباید چشمپوشی کرد که آدمیزاد همواره محمل پیریزی استبداد و خودکامگیاش را خواهد یافت چه از طریق هگل باشد یا مارکس و چه هر علل و جریان و بهانهی دیگر. این نکته را دستکم در خود واقعیت فرایند تاریخی هگل و جریان دگرگونی دیالکتیکی میتوان یافت.
منبع: http://pourhamrang.org