بحث توسعه طبیعتاً بحث بسیار پیچیده اى است و بسیارى ازمسائلش را ما واقعاً نمى شناسیم یا بنده نمى دانم. لذا بحث نظریه پردازى هست، کوشش در این است که یک مسأله بسیار کوچکى را به هر حال یک مقدارى مهم سازى بکنید که شاید بهتر بتوانیم آن را بفهمیم و روى آ ن عمل کنیم. ولى اینکه این فرآیند چه هست؟ اولاً این فرآیند به طور قطع و یقین به نظر مى آید که از مراحلى مى گذرد. یعنى این طور نیست که مثلاً بشود واقعاً برخى از این مراحل را رها کرد. تجارب ۳۰۰ سال گذشته که مطالعه شده و براى اینکه آدم بداند که در هر مرحله چه مى توان کرد. حتماً باید این مراحل را بشناسیم. براى مثال تاریخ ایران را نگاه کنید...
«دین و سیاست»، به عنوان مقالهای برای تحویل به همایش دانشگاه هاروارد، دربارهی این پرسش نوشته شد که «آیا نبرد میان جهان آزاد و کمونیسم اساساً نبردی دینی است؟» این مقاله در مجلهی Confluence، دورهی دوم، ش ۳، ۱۹۵۳، منتشر شد. ژول مونرو به مقالهی آرنت در نامهای خطاب به هنری کیسینجر، سردبیر Confluence، پاسخ داد و این پاسخ در شمارهی بعدی مجله، دورهی دوم، ش ۴، ۱۹۵۳، منتشر شد. مونرو در نامهاش، با ذکر اینکه آرنت «[او] را متهم به خلط ایدئولوژی با دین میکند»، به نوبهی خود از او به دلیل ناتوانی در تعریف هریک از آنها انتقاد میکند. پاسخ آرنت در دورهی بعدی Confluence، دورهی سوم، ش ۱، ۱۹۵۴، منتشر شد. یکی از جنبههای تعجبآور نبرد میان جهان آزاد و جهان تمامخواه تمایلی قوی به تأویل این نبرد با واژگان دینی بوده است. به ما گفته میشود که کمونیسم «دین دنیوی» [”secular religion“] تازهای است که جهان آزاد در برابر آن به دفاع از «نظام دینی» متعالی خویش میپردازد. این نظریه لوازمی بیشتر از علت قریبش دارد و «دین» را باز به قلمرو امور عمومی- سیاسی آورده است، «دینی» که از زمان جدایی کلیسا و دولت تا مدتها از این قلمرو بیرون رانده شده بود. به همین منوال، اگرچه مدافعان این نظریه اغلب از این امر ناآگاهند، مسألهی تقریباً فراموششدهی رابطهی میان دین و سیاست را بار دیگر در دستور کار علم سیاسی قرار دادهاند.
این مقاله بررسی است در باره تاریخ مدرنیته در ایران، و هدف آن ارائه دیدگاهی انسانشناختی از چگونگی مواجه ایران با دنیا مدرن از نیمه قرن نوزدهم تا به امروز است. در ابتداء به معرفی دو رویکرد غالب، یعنی" نظریه مدرنیته ناقص" و نظریه نوسازی" یا غربی سازی، در باره مدرنیته در ایران پرداخته، و آنگاه با بررسی انتقادی این دو رویکرد به ارائه "نظریه مدرنیته بومی" که رهیافتی انسانشناختی به مدرن شدن و مدرنیته است می پردازد. دو نظریه مذکور با ارائه رهیافتی رادیکال از معنای مدرینته، مدرن شدن ایران را ناممکن یا به غربی شدن تقلیل می دهند.
سیاست همواره یکی از مهم ترین دغدغه های جدی جریانات مختلف روشنفکری بوده است و به جرات می توان ادعا کرد که هیچ جریان روشنفکری شناخته شده یی در جهان وجود ندارد که در خصوص سیاست موضعی نداشته باشد. در خصوص نگاه روشنفکران به سیاست آنچه بیش از همه خودنمایی کرده و می توان آن را حد فاصل روشنفکران از عالمان سیاست دانست نگاه ایده آلیستی آنها به عرصه سیاست است که هر چند در نظر نخست مطلوب و دلپسند به نظر می رسد، در عمل منجر به جدایی آنها از واقعیاتی شده است که گاه نظرات روشنفکران را به رویاهای شاعرانه بیشتر بدل کرده است تا راهکارهایی عملی برای حل مشکلات سیاسی جوامع. اما نکته مهم این است که این نگاه روشنفکران است که بیشتر مورد توجه قرار گرفته و حتی سیاستمداران را نیز متاثر از آن ساخته است و نه بررسی های علمی و پژوهشی کارشناسان علوم اجتماعی.
اندیشه سیاسی ایرانشهری یکی از عوامل تداوم حیات سیاسی و فرهنگی ایران زمین به شمار میرود و تامل جدی درباره هویت تاریخی و فرهنگی ایرانیان از مجرای تحلیل تداوم اندیشه سیاسی ایرانشهری قابل فهمتر است. این مساله به این علت است که اندیشمندان ایران دوره اسلامی به ویژه سیاستنامهنویسان تحتتاثیر این اندیشه بوده و بسیاری از مولفههای خود را از آن به عاریت گرفتهاند.
در فلسفه غرب تا قبل از کانت، شناخت نفس و تقابل ابژه و سوبژه مطرح بود ولی پس از کانت، شناخت نفس و تقابل ابژه و سوبژه به تدریج کنار رفت و معرفت ذهنی معیار شد. هگل بر تأثیر گذاری "تاریخ" و "سنت" بر "ذهن" انسان و در نتیجه بر "شناخت انسانی" تکیه داشت. در اندیشه هگل تاریخ، در فکر و اندیشه تأثیر می گذارد و چون هیچ چیز بدون معرفت انسان، ظهور و بروز ندارد هیچ چیز حتی انسان هم بدون تاریخ ظهور و بروز نخواهد داشت. کانت اصل واقع را قبول داشت ولی شناخت و رهیابی انسان به آنان را ممکن نمی دانست اما هگل وحتی دیگران تفاوت ذهن و واقع را نیز در آستانه فروپاشی قرار دادند..
دراین نوشتارکوشش بر آن است که دیدگاه های آنارشیسم وفمینیسم درکنارهم بررسی شوند تا روشن شود که ارزش ها/شیوه ها/دیدگاه های سیاسی هرکدام برای تکمیل هم دیگر چه توان مندی هایی دارند.چنین کاری آسان نیست زیر هر کدام ازاین نگرش ها در برگیرنده ی دسته ای گسترده از کنش ها واندیشه های سیاسی اند. افراد بسیار گوناگونی که جذب این جنبش ها می شوند اغلب درقبال بسیاری از موضوعات بنیادی دارای مواضع متفاوتی هستند. جنبش آزادی زنان(فمینیسم) از دهه ی ۱۹۷۰ در رویکردش به دگرگونی های اجتماعی راه های گوناگون و پرشماری را درپیش گرفته است که از لحاظ توان انقلابی باهم تفاوت دارند.آنارشیسم هم با آن که درباره ی ماهیت انقلابی اش تردیدی درمیان نیست لزوما نظریه ی سیاسی یکپارچه ای نیست وانواع بسیار گوناگونی دارد، مانند آنارشیست سندیکالیسم، آنارشیست کمونیسم و آنارشیسم سبز. این نام ها به طور معمول بازتاب دهنده ی تفاوت راهبردها واولویت های نحله های مختلف آنارشیسم است. فمینیسم هم برچسب های گوناگونی داردوبرای تعریف شکل های گوناگون اش تاکنون دسته بندی های گوناگونی به کار رفته است که عمده ترین شان عبارتنداز فمینیسم تندرو، فمینیسم لیبرال(که دراین نوشتار به آن نخواهیم پرداخت) و فمینیسم سوسیالیستی. به تازگی فمینیسم پساساختارگرا نیز به میدان آمده است ،رویکردی که توان اثرگذاری برتمامی این دسته ها رادارد. بحث این نوشتار آن است که ترکیب فمینیسم وآنارشیسم نیز شکل بسیار کارسازی از فمینیسم را به دست می دهد.دراین جا می خواهیم بر برخی از شیوه ها انگشت بگذاریم که فمینیست های آنارشیست تاکنون درپروژه ی یکپارچه سازی این دودیدگاه درپیش گرفته اند. مقداری هم به چگونگی تقویت نگرش آنارشیستی توسط نظریه وکنش فمینیستی پرداخته خواهد شد.
نقد لیبرال های ایرانی را باید در نگاه آنان به تاریخ و شیوه تحلیل شان در این حوزه آغاز کرد. بخشی از آنها به تاریخ رویکرد هگلی دارند که این آغاز تناقضات در نظام فکری آنها است. مثلاً دکتر مرتضی مردیها اتهام امریکا در ماجرای کودتای ۲۸ مرداد را به وسیله ترس امریکا از نفوذ کمونیسم در ایران توجیه می کند. همین استدلال توسط آنها در حوادث و فجایع گوناگون همچون جنگ ویتنام و سرکوب های مشابه مطرح می شود، در صورتی که در اندیشه لیبرالی این توجیهات منطقی به نظر نمی رسد. این درک از تاریخ بیشتر هگلی است تا کانتی و لیبرالی.
تروریسم امروزى، تولید و محصول تاریخ سنتى آنارشیسم، نهیلیسم یا تعصب و خشک اندیشى نیست. بلکه در عوض، تروریسم شریک و یار معاصر جهانى شدن (globalization) است. براى تعیین ویژگى هاى اصلى تروریسم، ضرورى است تا تبار شناسى مختصرى از جهانى شدن خصوصاً در ارتباطش با امر منفرد و یکتا و امر کلى و جهانشمول ارائه دهیم. قیاس بین اصطلاحات «جهانى» (global) و «کلى و جهانشمول» (universal) گمراه کننده است. جهانشمول کردن با حقوق بشر، آزادى، فرهنگ و دموکراسى در ارتباط است. اما برخلاف آن، جهانى شدن در رابطه با تکنولوژى، بازار، جهانگردى و اطلاعات است. این گونه به نظر مى رسد که جهانى شدن جریانى برگشت ناپذیر باشد، حال آنکه جهانشمول کردن به احتمال فراوان به پایان راه خود رسیده است.
اغلب فیلسوفان راست می پندارند که آزادی و برابری چنان با یکدیگر ناسازگارند که دست یافتن به یکی رسیدن به دیگری را ناممکن می سازد. به باور آن ها هنگامی که آزادی و برابری بدین سان رویاروی هم قرار می گیرند، باید آزادی را بر برابری ترجیح داد. برخی فیلسوفان از این موضع گیری ابراز تأسف می کنند و برخی دیگر ایرادی در آن نمی بینند. بر عکس، اغلب فیلسوفان چپ عقیده دارند: اعم از اینکه هیچ تعارض واقعی میان برابری و آزادی نباشد، و یا اینکه چنین تعارضی بین آن ها موجود باشد، باید برابری را بر آزادی ترجیح داد؛ زیرا عدالت مستلزم برابری است و لزوماً بر دیگر ارزش های سیاسی برتری دارد.