تروریسم امروزى، تولید و محصول تاریخ سنتى آنارشیسم، نهیلیسم یا تعصب و خشک اندیشى نیست. بلکه در عوض، تروریسم شریک و یار معاصر جهانى شدن (globalization) است. براى تعیین ویژگى هاى اصلى تروریسم، ضرورى است تا تبار شناسى مختصرى از جهانى شدن خصوصاً در ارتباطش با امر منفرد و یکتا و امر کلى و جهانشمول ارائه دهیم. قیاس بین اصطلاحات «جهانى» (global) و «کلى و جهانشمول» (universal) گمراه کننده است. جهانشمول کردن با حقوق بشر، آزادى، فرهنگ و دموکراسى در ارتباط است. اما برخلاف آن، جهانى شدن در رابطه با تکنولوژى، بازار، جهانگردى و اطلاعات است. این گونه به نظر مى رسد که جهانى شدن جریانى برگشت ناپذیر باشد، حال آنکه جهانشمول کردن به احتمال فراوان به پایان راه خود رسیده است.
حداقل مى توان گفت، به نظر مى رسد که جهانشمول کردن به عنوان نظامى ارزشى پسروى کرده است، نظامى که در زمینه مدرنیته غربى بسط و توسعه یافت و نسبت به هر نوع فرهنگ دیگر بى شباهت بود. هر فرهنگى که کلى و جهانشمول شود، منفرد بودن خود را از دست داده و خواهد مرد. این امر همانى است که براى همه آن فرهنگ هایى رخ داد که ما آنها را با همگون ساختن قوى و موثر ویران ساختیم. اما این مسئله در مورد فرهنگ خود ما نیز به رغم ادعایش مبنى بر ارزش و اعتبارى جهانشمول داشتن، صادق است. تنها تفاوت در این میان این است که سایر فرهنگ ها به دلیل منفرد بودنشان مردند که این مرگ، مرگى زیباست. اما ما مى میریم که چرا که منفرد بودنمان را از دست مى دهیم و همه ارزش هایمان را به کلى نابود مى کنیم و این مرگى به مراتب زشت تر و کریه تر است.
ما بر این عقیده ایم که مقصود و هدف آرمانى هرگونه ارزشى، جهانشمول شدن است اما در واقع به هیچ وجه خطر مرگبارى که چنین جست وجویى به همراه دارد را ارزیابى نمى کنیم. این جست وجو برخلاف حرکتى رو به بالا، روندى رو به پایین به سوى درجه صفر همه ارزش هاست. جهانشمول کردن در عصر روشنگرى به مثابه رشد نامحدود و پیشرفت رو به جلو مدنظر قرار گرفت. امروزه برخلاف آن، جهانشمول کردن تنها به صورت قراردادى و ظاهرى وجود دارد و به عنوان گریزى رو به جلو بیان مى شود که بر آن است تا به حداقل ترین ارزش عام و مشترک برسد. این امر دقیقاً تقدیر و سرنوشت امروز حقوق بشر، دموکراسى و آزادى است. بسط و توسعه آنها در واقعیت، ضعیف ترین بیان آنهاست. جهانشمول کردن به دلیل جهانى شدن در حال محو شدن است. جهانى شدن مبادلات، خط پایانى بر جهانشمول کردن ارزش ها کشیده است. این مسئله نشانگر فتح و چیرگى تفکرى یگانه بر تفکر جهانشمول و کلى است. آنچه که پیش از همه جهانى مى شود بازار، وفور مبادلات و همه انواع محصولات و تولیدات و گردش دائمى پول است.
به لحاظ فرهنگى، جهانى شدن به هرزگى نشانه ها و ارزش ها و یا در حقیقت به شکلى از هرزه نگارى (pornography) بدل مى شود. در واقع گسترش همه چیز و هیچ چیز توسط شبکه ها، هرزه نگارانه است. دیگر به وقاحت جنسى نیز نیازى نیست. هر آنچه که شما دارید نوعى جماع و مقاربت تعاملى جهانى است و خلاصه در نتیجه همه این امور، هیچ تفاوتى میان امر جهانى و امر کلى و جهانشمول وجود ندارد. امر جهانشمول، جهانى شد و از این رو حقوق بشر دقیقاً همانند هر نوع محصول جهانى دیگر (براى مثال نفت یا سرمایه) به گردش درمى آید. گذر از امر جهانشمول به امر جهانى موجب نوعى همسان سازى بى وقفه و ثابت و همچنین سبب قطعه قطعه شدنى بى پایان گردید. بى محل شدن و نه محلى شدن، جایگزین تمرکز گرایى شد. گریز از مرکز و نه تمرکز زدایى جاى تمرکز را گرفت. به همین سان مى توان گفت تبعیض و طرد فقط نتایج عرضى و فرعى جهانى شدن نیستند بلکه آنها بیشتر پیامد هاى منطقى خود جهانى شدن اند.
در واقع حضور جهانى شدن ما را در شگفت مى برد که آیا جهانشمول کردن قبلاً توسط جرم بحرانى (Critical mass) خود از بین نرفته است؟ این امر همچنین ما را در شگفت مى برد که آیا کلیت و جهانشمولى و مدرنیته تا به حال خارج از برخى گفتار هاى رسمى یا برخى احساسات اخلاقى مردمى و توده پسند وجود داشته است؟ امروزه براى ما آینه جهانشمول کردن مدرنمان شکسته است. اما در واقع این مسئله مى تواند فرصت و غنیمتى باشد. در تکه هاى این آینه شکسته شده، همه انواع امور منفرد و یکتا دوباره پدیدار مى شوند آن یکتایى ها که گمان مى کردیم در خطرند نجات مى یابند و آنها که تصور مى کردیم از دست مى روند، احیا مى شوند.
همین که ارزش هاى جهانشمول اقتدار و مشروعیت شان را از دست مى دهند، اشیا و امور ریشه اى تر مى شوند. هنگامى که باورهاى جهانشمول که به لحاظ فرهنگى به مثابه تنها ارزش هاى میانجى ممکن معرفى مى شدند، براى چنین باور هایى بسیار ساده بود تا یکتایى ها را به عنوان حالات و شیوه هاى تفاوت گذارى در فرهنگى جهانشمول و کلى ادغام کنند، فرهنگى که خود را مدافع تفاوت مى دانست. اما این باور ها بیش از این نمى توانند چنین کارى کنند چرا که گسترش پیروزمند جهانى شدن، همه اشکال تفاوت گذارى و همه ارزش هاى کلى و جهانشمول که براى دفاع از تفاوت استفاده مى شد را از بیخ و بن نابود کرده است. در نتیجه چنین کارى، جهانى شدن منجر به فرهنگى کاملاً بى اعتنا گردید. از لحظه اى که امر جهانشمول محو شد، ساختار تکنیکى جهانى قادر مطلقى، یکه تاز میدان سلطه شد. اما این ساختار تکنیکى حال باید با یکتا یى هاى جدید روبه رو شود، یکتایى هایى که بدون حضور جهانشمول کردن براى حفاظت از آنها قادرند تا آزادانه و وحشى توسعه یابند. تاریخ به جهانشمول کردن فرصت و مجال خود را داد. اگر چه امروز با مواجه شدن جهانشمول کردن با نظمى جهانى بدون هیچ نوع بدیل از یکسو و با شناور شدن طغیانى یکتایى ها از سوى دیگر، مفاهیم آزادى، دموکراسى و حقوق بشر، ناتوان و بیمار شده اند. این مفاهیم در مقام ارواح گذشته جهانشمول کردن باقى مى مانند. جهانشمول کردن فرهنگى را ارتقا مى داد که شاخصه هاى آن مفاهیم استعلا (transcendence)، ذهنیت، مفهوم پردازى، واقعیت و بازنمایى (representation) بود. برخلاف آن، فرهنگ مجازى جهانى امروز، مفاهیم جهانشمول و کلى را با صفحات کامپیوتر، شبکه ها، درون ماندگارى (immanence)، شماره ها و پیوستارى زمانى _ مکانى بدون هیچ نوع عمق و ژرفا جایگزین کرده است. در امر جهانشمول، هنوز جایى براى ارجاعى طبیعى به جهان، بدن یا گذشته وجود داشت. هنوز نوعى تنش دیالکتیکى یا جنبش و حرکت انتقادى که حضور مادى خود را در خشونت تاریخى و انقلابى مى یافت، وجود داشت. اما بیرون راندن این منفیت انتقادى، در را به روى شکل دیگرى از خشونت یعنى خشونت امر جهانى گشود. این خشونت جدید به واسطه تفوق و برترى کارآیى و اثبات پذیرى تکنیکى، سازمان کلى و سراسرى، گردش یکپارچه و همترازى همه مبادلات مشخص مى شود. به علاوه، خشونت امر جهانى خط پایانى بر نقش اجتماعى روشنفکر (ایده اى که با روشنگرى و جهانشمول کردن گره خورده است) کشیده است و اما همچنین امر جهانى خط پایانى بر نقش فعال سیاسى نیز کشیده است که تقدیر و سرنوشتش به ایده هاى مخالف انتقادى و خشونت تاریخى بسته بود.
آیا جهانى شدن مهلک است؟ زمانى فرهنگ هایى به غیر از فرهنگ هاى ما قادر بودند تا از قضا و قدر مبادله بى تفاوت، بگریزند. گرچه امروز باید پرسید نقطه بحرانى میان امر جهانشمول و امر جهانى کجاست؟ آیا ما به نقطه اى رسیده ایم که هیچ راه برگشتى در آن وجود ندارد؟ چه سرگیجه و دورانى جهان را به سوى پاک کردن این ایده سوق داد؟ و ضمناً آن سرگیجه دیگر چیست که به نظر مى رسد مردم را وادار مى کند تا بى قید و شرط خواهان تحقق این ایده باشند؟
امر جهانشمول یک ایده بود اما هنگامى که در امر جهانى محقق شد در مقام یک ایده نیز ناپدید شد، امر جهانشمول دست به خودکشى زد و به عنوان پایانى در خود محو گشت، از آن پس، بشریت درون ماندگارى خود گشته است، پس از اشغال مکانى که توسط خدایى مرده بر جاى گذاشته شد، بشر تنها شیوه ارجاع گشته و اکنون حاکم است. اما این بشریت هیچ نوع غایت مندى ندارد. بشریت که از قید دشمنان پیشین خود رها شده است اکنون باید دشمنانى از درون خلق کند که این بشریت در واقع انواع گوناگونى از ناخوشى ها و امراض غیرانسانى را تولید مى کند. این دقیقاً همان جایى است که خشونت امر جهانى از آن مى آید. این خشونت تولید سیستمى است که ردپاى هر شکلى از منفیت و یکتایى که البته شامل مرگ در مقام شکل نهایى یکتایى است را گرفته و مى یابد. این خشونت، خشونت جامعه اى که در آن تضاد و مبارزه قدغن است، جایى که در آن مرگ جایز نیست. این خشونت، خشونتى است که خط پایانى بر خشونت فى نفسه مى کشد و تقلا مى کند تا جهانى بر پا کند که در آن باید هر چیزى که با امر طبیعى مرتبط است محو و ناپدید گردد (خواه آن چیز در بدن، جنسیت، تولد یا مرگ باشد.) بهتر است به جاى خشونتى جهانى آن را سرایت بخشى جهانى بخوانیم. در حقیقت این شکل از خشونت، ویروسى (Viral) است. این ویروس به واسطه حالت واگیرى خود حرکت مى کند، توسط واکنشى زنجیره اى به جریان مى افتد و رفته رفته سیستم هاى ایمنى ما و ظرفیت هاى ما براى مقاومت را از بین مى برد.
اما این بازى هنوز خاتمه نیافته است. جهانى شدن به طور کامل برنده نشده است علیه چنین قدرت حل کننده و همگون سازى، نیرو هاى ناهمگون _ نه تنها نیرو هاى متفاوت بلکه آشکارا نیرو هاى ستیزه جویانه _ در همه جا نمایان مى شوند. در پس واکنش هاى شدید رو به تزاید به جهانى شدن و در پس اشکال اجتماعى و سیاسى مقاومت در برابر امر جهانى، ما چیزهاى بیشترى از صرف بیانات نوستالژیک نفى (negation) مى یابیم. در عوض، ما تجدید نظر طلبى قاطع و سختى در مقابل مدرنیته و پیشرفت را مى یابیم که نه تنها رد و نفى ساختار تکنیکى جهانى است بلکه همچنین رد نظام ذهنى جهانى شدن نیز است، نظامى ذهنى که اصل همترازى میان همه فرهنگ ها را مفروض مى گیرد. این نوع از واکنش مى تواند برخى جنبه هاى خشن، نابهنجار و ضدعقلانى را به خود بگیرد، حداقل اینکه آنها مى توانند از چشم انداز شیوه هاى سنتى روشنگرى تفکر ما به عنوان خشن، نابهنجار و ضدعقلانى تلقى شوند. این واکنش مى تواند اشکال جمعى قومى، مذهبى و زبانى به خود بگیرد. اما این واکنش حتى مى تواند به اشکال طغیان ها و فوران هاى احساسى فردى یا روان نژندى ها درآید.
در هر صورت این نیز یک اشتباه است که آن واکنش ها را خیلى ساده به عنوان پوپولیستى، باستانى یا حتى تروریستى سرزنش کنیم. این روز ها هر چیزى که داراى کیفیت رویداد است علیه کلیت انتزاعى امر جهانى اعلان جنگ مى کند. و این مسئله مخالفت اسلام با ارزش هاى غربى را نیز در برمى گیرد (این امر بدین خاطر است که اسلام قوى ترین منازعه و چالش آن ارزش ها است که از این رو امروزه دشمن شماره یک غرب شمرده مى شود.)
چه کسى مى تواند نظام جهانى را شکست دهد، یقیناً جنبش ضدجهانى شدن که تنها هدف آن کاستن سرعت آزادسازى جهانى است، نیست. تاثیر سیاسى این جنبش مطمئناً حائز اهمیت است اما تاثیر نمادین آن بى ارزش و بى مقدار است. مخالفت این جنبش چیزى بیش از یک مسئله درونى نیست که نظام مسلط به سادگى مى تواند آن را تحت کنترل درآورد. آلترناتیو هاى مثبت نمى توانند نظام مسلط را شکست دهند اما یکتایى هایى که نه مثبت اند و نه منفى مى توانند چنین کارى کنند. یکتایى ها، آلترناتیو ها نیستند. آنها نظم نمادین متفاوتى را باز مى نمایند. آنها قضاوت هاى ارزشى یا واقعیات سیاسى را نادیده مى گیرند. آنها مى توانند بهترین یا بدترین باشند. آنها نمى توانند به وسیله یک کنش جمعى تاریخى «تنظیم» شوند. آنها هر نوع تفکر مسلط منحصر به فردى را شکست مى دهند. آنها حتى خود را در مقام تفکر متقابل یگانه عرضه نمى کنند. تنها اینکه آنها بازى خود را ایجاد مى کنند و قواعد خود را تحمیل مى کنند.
همه یکتایى ها خشن نیستند. برخى یکتایى هاى زبانى، هنرى، جسمانى یا فرهنگى کاملاً ظریف و حساسند. اما یکتایى هاى دیگر نظیر تروریسم مى توانند خشن باشند. یکتایى تروریسم، انتقام یکتایى هاى آن فرهنگ هایى را مى ستاند که بهاى تحمیل یک قدرت جهانى یگانه را با منقرض شدن خود پرداخته اند. ما فى الواقع در اینجا راجع به «برخورد تمدن ها» صحبت نمى کنیم، بلکه در عوض راجع به یک رویارویى نسبتاً انسان شناختى صحبت مى کنیم که میان یک فرهنگ کلى تمایز نیافته و هر چیز دیگرى که در هر حوزه اى، کیفیتى از غیریت تقلیل ناپذیر را حفظ مى کند، وجود دارد. از چشم انداز قدرت جهانى (نظیر بنیاد گرا در عقایدش در هر نوع درست آئینى مذهبى) هرگونه تفاوت و یکتایى بدعت و الحاد است. نیرو هاى یکتا تنها مى توانند میان ملحق شدن به نظام جهانى (با میل و اراده یا به وسیله زور) و یا هلاک شدن، دست به انتخاب بزنند.
ماموریت غرب (یا بهتر است بگوییم غرب سابق، از زمانى که غرب ارزش هاى خود را مدت ها پیش از دست داد) این است که از همه وسایل موجود بهره گیرد تا همه فرهنگ ها را تحت انقیاد اصل بى رحمانه همترازى و هم ارزى فرهنگى درآورد. زمانى که فرهنگى ارزش هایش را از دست داد، این فرهنگ تنها مى تواند در پى انتقام به وسیله حمله به فرهنگ هاى دیگران باشد. جنگ هایى نظیر جنگ در افغانستان ، وراى اهداف سیاسى یا اقتصادى شان به منظور عادى کردن توحش و مرتب کردن و به صف چیدن همه قلمروها صورت مى گیرد. هدف، خلاص شدن از شر هر پهنه و منطقه واکنشى است و همچنین استعمار کردن و رام ساختن هر قلمرو وحشى و مقاوم در هر دو حالت جغرافیایى و ذهنى است. پایه گذارى نظام جهانى نتیجه رشک و حسدى شدید است. این امر، رشک و حسد فرهنگى بى اعتنا و فرودست نسبت به فرهنگ هایى فرادست است. رشک و حسد نظام افسون زدایى شده و شدت زدایى شده علیه محیط هاى فرهنگى با شدت بالاست و رشک و حسد جامعه اى قداست زدایى شده نسبت به اشکال قربانگرانه است.
بر طبق این نظام مسلط، هرگونه شکل واکنشى به طور مجازى تروریست است. (بر طبق این منطق ما حتى مى توانیم بگوییم بلایاى طبیعى نیز اشکالى از تروریسم هستند. سانحه هاى تکنولوژیکى بزرگ نظیر چرنوبیل، هم عملى تروریستى و هم فاجعه اى طبیعى هستند. سانحه تکنولوژیکى دیگر یعنى نشست گاز سمى در بوپال هند نیز عملى تروریستى بوده است. همچنین هر نوع برخورد هواپیما مى تواند توسط هر گروه تروریستى بر عهده گرفته شود. ویژگى مسلط رویدادهاى ضد عقلانى این است که آنها مى توانند به هرکسى نسبت داده شوند و یا مشمول هر انگیزه اى شوند. تا حدودى مى توان گفت، هرچیزى که ما بتوانیم بدان فکر کنیم مى تواند مجرم و تبهکار باشد، حتى یک جبهه هواى سرد یا یک زلزله.
در زلزله توکیو در سال ۱۹۲۳، هزاران کره اى کشته شدند زیرا آنها خود را مسئول این فاجعه مى دانستند. در نظامى شدیداً یکپارچه نظیر نظام ما، هرچیزى مى تواند تاثیرى مشابه با بى ثبات کردن داشته باشد. همه چیز به سمت شکست نظامى مى رود که خود را لغزش ناپذیر مى داند. از نقطه نظر ما که در درون کنترل هاى عقلانى و برنامه ریزى شده این نظام گرفتار شده ایم، حتى مى توان اندیشید که بدترین فاجعه لغزش ناپذیر بودن خود این نظام است). به افغانستان نگاه کنید. به این واقعیت که در این کشور به تنهایى، همه اشکال به رسمیت شناخته شده آزادى ها و بیانات «دموکراتیک»- از موسیقى و تلویزیون گرفته تا توان دیدن چهره یک زن- ممنوع و قدغن بود و امکان اینکه چنین کشورى بتواند مسیرى کاملاً مخالف با آنچه که ما تمدن مى نامیم در پیش گیرد (اینکه این تمدن چه اصول مذهبى را فراخواند اهمیتى ندارد) براى جهان «آزاد» قابل قبول نبود. ساحت کلى و جهانشمول مدرنیته نمى تواند رد شود. از چشم انداز غرب، از منظر الگوى اجماعى و هم رأیانه آن و از منظر شیوه یگانه تفکر آن، این امر که مدرنیته را در مقام منبع آشکار خیر یا به عنوان آرمان طبیعى نوع بشر تلقى نکنیم، یک جرم محسوب مى شود. همچنین این امر نیز یک جرم است هنگامى که جهانشمولى ارزش ها و اعمال ما توسط برخى افراد مورد ظن و تردید قرار مى گیرد، افرادى که به محض آشکار ساختن ظن خود انگ متعصبین را مى خورند.
فقط، تحلیلى که بر منطق التزام نمادین تاکید ورزد مى تواند این رویارویى میان امر جهانى و امر منفرد و یکتا را روشن سازد. براى درک نفرت و انزجار باقى جهان علیه غرب، چشم اندازها باید دگرگون شوند. نفرت مردم غیرغربى برپایه این واقعیت نیست که غرب همه چیز را از آنان ربوده است و هرگز چیزى را به آنان باز پس نمى دهد. بلکه فراتر از این، این نفرت مبتنى بر این واقعیت است که آنها همه چیز را دریافت مى کنند اما اجازه اینکه چیزى را برگردانند، ندارند. این نفرت و انزجار به واسطه خلع ید یا استثمار ایجاد نشده است، بلکه علت آن بیشتر به واسطه تحقیر است. و این نفرت دقیقاً همان نوع از نفرت و انزجار است که حملات تروریستى ۱۱ سپتامبر را تبیین مى کند. این حملات کنش هاى تحقیر در پاسخ به تحقیرى دیگر بودند.
بدترین چیزى که مى تواند براى قدرت جهانى رخ دهد این نیست که مورد حمله قرار گیرد یا از بین برود بلکه این است که از تحقیرى در رنج باشد. قدرت جهانى در ۱۱ سپتامبر تحقیر شد زیرا تروریست ها چیزى را تحمیل کردند که نظام جهانى نمى تواند آن را بازگرداند تلافى هاى نظامى تنها وسایلى از پاسخ فیزیکى بودند. اما در ۱۱ سپتامبر، نظام جهانى به طور نمادین شکست خورد. جنگ، پاسخى به یک تجاوز است اما پاسخى به چالشى نمادین نیست. چالش نمادین پذیرفته مى شود و زدوده و پاک مى گردد هنگامى که به جاى آن، دیگرى تحقیر مى شود (اما هنگامى که دیگرى زیر بمباران قرار مى گیرد یا در گوانتانامو پشت میله ها زندانى مى شود، این تحقیر کارگر نیست.) حکم بنیادین التزام نمادین تصریح مى کند که پایه و اساس هر شکلى از سلطه، غیبت کامل هرگونه همتا و هرگونه بازگشت است.
هدیه و بخشش یک جانبه، کنشى از قدرت است و امپراتورى خیر، خشونت امرخیر، دقیقاً قادر است تا بدهد بدون اینکه چیزى بگیرد. این امر به معناى در جایگاه خدا بودن است و یا در جایگاه ارباب بودن، اربابى که به بنده اجازه مى دهد تا در ازاى کار، زندگى کند. (اما کار، همتایى نمادین نیست و تنها پاسخ بنده این است که در نهایت شورش کند یا بمیرد.) خدا رخصت مى داد تا فضایى براى قربانى کردن باقى بماند. در نظم سنتى همواره ممکن بود تا به وسیله قربانى کردن به خدا یا طبیعت یا به هرگونه هستى برتر بازپس دهیم. این امر، توازنى نمادین میان وجودها و اشیا را تضمین مى کرد. اما امروزه ما هیچ کس را نداریم تا بدان پس دهیم تا دین نمادین خود را بدان بازگردانیم. این نفرین فرهنگ ماست.
مسئله این نیست که هدیه ناممکن است بلکه بیشتر این است که هدیه متقابل ناممکن است. همه اشکال قربانگرانه (Sacrificial) خنثى گشته و زدوده شده اند. (آنچه که در عوض برجاى گذاشته شده است پارودى قربانى کردن (Sacrifice) است، پارودى اى که در همه نمونه هاى معاصر قربانى کردن (Victimization) آشکار است.)
از اینرو ما در وضعیت چاره ناپذیر دریافت کردن، هماره دریافت کردنیم، آن هم نه از جانب خدا یا طبیعت بلکه به وسیله مکانیسمى تکنولوژیکى از مبادله تعمیم یافته و کامروایى عام و مشترک. همه چیز به صورت مجازى به ما داده شده است و خواه ناخواه، ما حقى براى همه چیز پیدا کرده ایم. ما شبیه بنده اى هستیم که زندگى اش آزاد شده است اما با این وجود به وسیله دینى غیرقابل پرداخت محکوم گشته است. این وضعیت مى تواند براى مدتى پایدار بماند چرا که این وضعیت اساس و بنیان مبادله در این نظم اقتصادى است. هنوز هماره زمانى مى آید که حکم بنیادین ظاهر مى شود و ناگزیر بازگشتى منفى به انتقالى مثبت پاسخ مى دهد، زمانى که وارهاندنى خشن به چنین حیات اسیر و دربند، چنین وجود محافظت شده و به چنین اشباع کردن وجود (being) رخ مى دهد. این رجعت مى تواند به شکل کنش گشوده اى از خشونت درآید (نظیر تروریسم)، اما همچنین مى تواند شکل تسلیم شدنى عقیم و ناتوان (یعنى ویژگى غالب مدرنیته ما)، از خود بیزارى و پریشانى و به عبارتى شکل همه آن شور و احساسات منفى را بگیرد که اشکال هدیه متقابل ناممکن را ضایع مى کنند.
آنچه ما در خودمان از آن بیزاریم- یعنى ابژه مبهم کینه توزى ما- فزونى و گزافى واقعیت، قدرت و آسایش ما، دسترسى پذیر بودن کلى ما، دستیافت و هنر معین ما است، یعنى این نوع از تقدیر و سرنوشت که مفتش اعظم داستایوفسکى براى توده هاى رام شده اندوخته بود و این دقیقاً همان بخش از فرهنگ ماست که تروریست ها آن را نفرت آور و وازننده مى دانند (این امر همچنین حمایتى که آنان دریافت مى کنند و جذابیتى که قادرند اعمال کنند را تبیین مى کند). حمایت تروریسم تنها مبتنى بر یاس و نومیدى آنانى که تحقیر شده اند و آزرده و رنجیده گشته اند، نیست. حمایت تروریسم همچنین مبتنى بر نومیدى پنهان آنانى است که جهانى شدن گسترششان داده است، مبتنى بر فرمانبردارى خود ما از تکنولوژى قادر مطلق، مبتنى بر واقعیت مجازى سخت و شدید، بر امپراتورى اى از شبکه ها و برنامه هاست، شبکه ها و برنامه هایى که احتمالاً در فرآیند ترسیم دوباره طرح پسرو و پسگراى کل نوع بشر هستند، از بشریتى که «جهانى» شده است. (پس از این همه، آیا تفوق و برترى انواع انسان بر باقى حیات در زمین، تصویر آینه سلطه غرب بر مابقى جهان نیست؟)
این نومیدى پنهان، نومیدى پنهان ما، مایوس کننده و چاره ناپذیر است چرا که این نومیدى نتیجه تحقق همه امیال خود ماست. بنابراین، اگر تروریسم از این فزونى و گزافى واقعیت و از این مبادله ناممکن واقعیت نشات مى گیرد، اگر تروریسم تولید و فورى بدون هر نوع همتا یا بازگشت ممکن است و اگر تروریسم از قاطعیت اجبارى منازعات پدیدار مى شود، پس خلاص شدن از شر تروریسم به شکلى که گویا شرى عینى بوده است نیز توهمى تمام و کمال است. از همین رو، تروریسم در پوچى و بى معنایى اش، حکم داورى و کیفر جامعه ماست.
منبع: داروگ http://www.darvag.ir