کهن الگوها، مفاهیمی مشترک و جهانی هستند که از گذشته های دور، از اجداد بشر، نسل به نسل منتقل شده اند و در ژرفای ضمیر ناخودآگاه جای گرفته اند.مهم ترین کهن الگوها از نظر روان پزشک شهیر سوئیسی، کارل گوستاو یونگ، عبارتند از: سایه، پرسونا، خود، آنیما و آنیموس.این صور مثالی برای رسیدن به مرزهای خودآگاهی در نمادهای گوناگون جلوه گر شده اند و در آثار هنرمندان نمود پیدا کرده اند. آنیما از مهم ترین کهن الگوهای یونگ است که به "روان زنانهی" یک مرد اشاره دارد. به نظر می رسد آثار ادبی و هنری، بستر بسیار مناسبی برای تجلی آرکی تایپهاست و هنرمند برای ایجاد یک اثر ماندگار بیشتر از ناخودآگاهش الهام می گیرد.از آن جا که جایگاه آنیما در ناخودآگاهست، می توان تأثیر این کهن الگوی مهم را بر آثار ادبی یا هنری بسیار ارزشمند و ماندگار و بر ذهن و زبان خالق اثر مشاهده کرد. به اعتقاد یونگ خاستگاه آثاری از این دست، لایه های ژرف ناخودآگاه جمعی است که منبع کشف و شهود و الهام شاعر و هنرمند است.در این مقاله تأثیر کهن الگوی آنیما بر اشعار مولوی، شاعر بزرگ و ارزندهی ایران، بازنگری و موارد تأثیر گذاری آنیما بر افکار و سرودههای وی به اختصار بررسی شده است.
تعالیم متفاوت شمس از یکسو و منش عارفانه مولانا و شور و شوق روحانی وی از سوی دیگر، او را در ردیف شادمانه ترین عارفان ایران زمین قرار دادهاست. زیر و بم مترنم غزلیات شمس و شور و حال ریخته در این اثر جاوید ، حاصل سماعروح شاعر در بیکرانه هاست و شاید همین دقیقه عمیق است که او را از خیل شاعران اندوهسرای سده های سوم تا دهم متفاوت کرده است. در این نوشته ما چند و چون ذهن و زبان مولوی کاویده ایم تا راز و رمز این شادی و انبساط خاطر را پیش چشم خواننده آوریم. در این میان از جبر و اختیار می گوییم و تفاوت آشکار مولانا را با دیگر شاعران همردیف او بیان خواهیم کرد. مولوی را در اختیار یا جبری عارفانه غوطه ور خواهیم دید و باز این از دو منظر وجد و حال عارفانه او را به تماشا خواهیم نشست. ردیابی اندیشههای شمس و بروز شادمانگی های این پیر عارف در آثار مولانا، ما را به دریافت منشاء ومبداء سرمستی های مولانا رهنمون خواهد شد. مقایسه مولانا و خواجه اهل راز حافظ ازاین زاویه قابل تامل است و بررسی این تنوع و تفاوت گوشه هایی دیگر از شخصیت این دوشاعر بزرگ عارف را بر ما خواهد نمود.
در ابتدای کار هر شاعری، تعدادکمی قواعد کلی در ساخت و ساز شعر به کار می رود. حتی این قواعد خیلی مرسوم اند. همان طور که در شطرنج حرکت های اول، معمول و متعارف اند. اما بعد از این حرکت ها به فکر می افتید که چگونه حمله کنید. حتی بهترین حرکتی که به فکرشما رسیده است در بازی بعد تکرار نخواهد شد. یک حرکت ناگهانی، چرت را از سر رقیب شما پاره می کند.
نویسنده در تلاشی استادانه بخش اول داستان را می چیند تا بخش دوم را توجیه کند و با آن و از آن بخش دوم و پایان داستان را به سرانجام داستانی خود برساند. قضیه ای که به نظر خود مورسو « ساده » می آید و دنیای داستان و هستی او را بر هم می ریزد. زن، سیگار و ... از نظر مورسو یعنی آزادی و دوری از این ها یعنی مجازات و محروم شدن از آزادی. اما « عادت » این مجازات ها را هم از بین می برد. کامو با استفاده از عادت به درون شخصیت های نام دار داستانش، مثل : مادر، سالامانوی پیر، سگش، توماس پرزه و ... رخنه کرده و هستی داستانی آن ها را تصویر و تفسیر می کند. همه و همه به زندگی که می کنند عادت کرده اند. مادر به تنهایی و سکوت آسایشگاه، سالامانوی به سگش، توماس پرزه به مادر، افراد آسایشگاه سالمندان به هم و ... . به قول مادر : « آخرش آدم به همه چیز عادت می کند ». و این عادت است که زندگی اینان را پیش می برد. آدم ها تنها برای فرار از تنهایی ها و برای برون رفت از مشکلات احساسی خود تن به عادت به چیز هایی را می دهند که گاه مثل سگ سالامانوی زشت و کریه و آزار دهنده است. اما در دنیایی که تنهایی و فردیت رکن اول آن است باید با حقیقتی دروغی ، عادتی روزگار گذرانید و زندان را هم به بر حسب عادت به خانه خود بدل کرد. چون چاره ای نیست!
مکانیزم هایی که در روند تاریخی تکامل یک زبان خود را نشان میدهند پیچیده و جالب توجه هستند. به عنوان مثال در روند تاریخی زبان فارسی و آنگونه که در شعر فارسی بروز پیدا کرده میتوان این مکانیزمها را شاهد بود: - در برهههای زمانی گوناگون و با توجه به تجربیات زبانی و ذهنی هر قومی شاهد حوالتهای زبانی مختلفی در آن قوم میتوان بود. - حوالتهای زبانی ای که همزمان با انکشاف هستی توسط قومی خاص صورت میپذیرد منجر به آفرینش تفکر آن قوم میشود. با توجه به اینکه انکشاف هستی، همان فرایند فهم و فرایند فهم، همان زبان میباشد.
از زمانى که شهرزاد با گفتن داستان هایى از حیله و مکر زنان، آشوب دل شهریار را بیشتر مى کرد تا امروز این موجود عجیب و غریب و چندوجهى که با تاباندن نورهاى مختلف بر او طیف هاى جدیدى از شخصیتش را به نمایش مى گذارد، در داستان ها جاخوش کرده و بى حضورش داستان نویس براى رنگ و بو دادن به نوشته اش باید به فکر تمهید دیگرى باشد. زن هاى هزار و یک رنگ هزار و یک شب، مادام بوارى، آناکارنینا، زن هاى بور و مشکى هیچکاک، زن هاى اندرونى نشین و مظلوم یا مظلوم نماى نویسندگان معاصرمان، صورتک هاى مختلفى از زن را برایمان به تصویر کشیده اند. قدیمى ترین و پابرجاترین نقشى که زن ها در قصه ها به عهده داشته اند نقش مادرانه بوده است. زن- مادر در داستان هاى مردانه و زنانه تقریباً حضور یکسانى دارد. ممکن است داستان نویس زن به علت احساس همذات پندارى با مادر داستانش به داستان کیفیت متفاوتى بدهد اما در حس بنیادى اش با داستان نویس مرد تفاوت زیادى ندارد. به علت غریزى بودن مسئله، فرهنگ و جغرافیا هم مانند جنسیت تاثیر مهمى در ایجاد و درک احساس مادرانه ندارند.
بی اغراق می توان گفت که ادبیات آمریکای لاتین در مدت کمتر از یک قرن چنان شتابی در جهان پیدا کرد که ادبیات کشورهای مدعی را _ که بعضا شاید بیش از سه هزار سال قدمت دارند- تحت تاثیر قرار داد و نگاه های اکثر آنها را به سمت و سوی خود معطوف داشته است، به گونه ای که حتی بسیاری کم و بیش غبطه غنای آن را می خورند، ادبیاتی که هر روز به سوی پویایی و بالندگی می رود و استیلای خود را بر ادبیات اروپا و حتی جهان تحمیل می کند. اروپاییان که بانیان جوایز متعدد ادبی اند، نمی توانند از ادبا و شعرای آمریکای لاتین چشم بپوشند و دسته های جوایز را به سوی آنان گسیل ندارند، در حالی که بسیاری از اروپاییان حسرت جایزه نوبل را می خورند، این شعرا و نویسندگان قاره آمریکا هستند که گاهی نوبل ادبی را درو می کنند و کماکان رقبای اروپایی را کنار می زنند.
شعر در هسته ی خود،برداشتی زود باورانه از واژه های سیال و متلاطم و بازتاب برخورد آنها با قواعد نا خودآگاهانه ی همنشینی و جانشینی است ، که شاعر بر حسب شبهه ای میان درونگرایی و برونگرایی روانی_ که تا حدودی سنجه ی روانپریشی نیز به آن دامن می زند _ با درونه ای نیمه پنهان به نام مخاطب در گیر می شود.
واقعیت این است که در جوامع طبقاتی؛ اندیشه نیز طبقاتی است. اندیشهی طبقاتی؛خود، محصول بلا منازع تفکر «زور»، «قدرت» و«سرمایه» است. در واقع«طبقهی استثمارگر، با پشتوانهی ربودهی خویش که تبلور و تراکم نیروی«کار» مردمان محروم و خاموش است، به موجودیت تحمیلی خویش، قدرتی شیطانی بخشیده و زیر سلطهی تجهیزات نظامی، فرهنگ انحطاطی خود را به لعاب مفاهیم مترقی هنر و فرهنگ امروز میآلاید و میگسترد تا بیش از پیش، پاسخ گوی نیازمندی های متجاوزین جهانی باشد»
اینکه فروغ شاعری عصیان گر است که به نقش خود و رنج خود پی برده او برای رهایی و رسیدن به بهار زیستن عصیان می کند و( جهان را زیبا می خواهدآنچنان که شایسته زیستن باشد) فروغ عشق و زندگی را تحقیر نمی کندیا برایش سوگواری نمی نماید بلکه به عقیده نگارنده این سطور با نفسی عمیق آنچه هست را کنار می زند تا به آنچه شکوه زیستن است دست یابد و در پرتو همین هاست که استمرار و همینطور بودن شعر وی به تفاوط خود دست یافته و جاودانگی را لمس می نماید.