معمولا چنین تصور می شود که موضوع محوری (جمهوری) افلاطون عدالت است؛ اما شاید بتوان عدالت را پاسخی به پرسش قدرت در جامعه دانست. در قاموس فلسفی افلاطون می توان عدالت یا دادگری را معادل اصول و معتقدات و اخلاق ترجمه کرد. افلاطون عدالت را نوعی استعداد و تمایل درونی در انسان می داند که از بروز احساسات و انگیزه های شدیدی که طالب منافع خصوصی هستند، جلوگیری می کند و انسان را از انجام اموری که ظاهراً به نفع اش تمام می شود، ولی وجدانش آنها را نهی می کند، باز می دارد. افلاطون، عدالت، خرد، شجاعت و رعایت اعتدال را در زمره فضایل انسانی می داند و بر آن است که عدالت هم باعث کمال انسان می شود و هم او را اجتماعی بارمی آورد. عدالت برای نیل به این امر یعنی رهنمون کردن بشر به سوی کمال و فضیلت، نیازمند یک حاکم سیاسی عادل است، تا عدل را در جامعه اعمال کند.
قدرت دولت به اطاعت اتباع از اوامر آن متکی است و عدالت دولت نیز در حفظ این قدرت است، لذا افلاطون قدرت و عدالت دولت را یکسان قلمداد می کند که با نیل به یکی از آن دیگری نیز بدست می آید. در واقع در اندیشه افلاطون، قدرت، ابزاری است در دستان حاکم سیاسی برای استقرار عدالت و از این حیث می توان قدرت را مطلوب دانست، اما در غیر اینصورت قدرت نمی تواند وسیله استقرار عدالت درجامعه باشد. بنابراین افلاطون قدرت را فی النفسه مطلوب یا غیر مطلوب تلقی نمی کند. افلاطون در گفتمان جورجیا، به بحث درباره قدرت می پردازد و بین هدف قدرت و میل قدرت تمایز قایل می شود.
اساساً در آثار ارسطو آن چیزی که به چشم می خورد اینست که؛ به وجود آمدن دولت امری طبیعی است چرا که¬ هر دولتی عبارت از نوعی جامعه است و هر جامعه ای به این منظور که سودی به اعضای خود برساند، تأسیس شده است؛ زیرا که فعالیت افراد بشر همواره به این قصد صورت می گیرد که آنچه را متضمن خیر و صلاح آن ها است، به دست آورد. اما اگر غرض نهایی جامعه ها، تحصیل خیر و صلاح باشد، غرض دولت یا جامعۀ سیاسی عبارت است از تحصیل بزرگ ترین خیرها در عالی ترین صور آن ها برای اعضای جامعۀ سیاسی.
بنابراین می توان اذعان کرد که قدرت در قالب تشکیلات دولتی که ارسطو در رساله سیاست مفصلاً شرح وظایف و ماهیت اش را بدست می دهد امری مطلوب و پسندیده است. برای شناخت ماهیت طبیعی دولت، ارسطو از نهاد خانواده آغاز می کند و طبیعی بودن شکل گیری آن را امری بدیهی می داند. از آنجا که انسان به تنهایی قادر به برآوردن نیازهای اساسی خود نیست، دست به تشکیل خانواده می زند. اما از آنجا که این نهاد نیز قادر به برآورده کردن تمامی نیازهای اساسی بشر نیست، تشکیلات بزرگتری به نام “دهکده” شکل می گیرد و نهایتاً اجتماع بزرگتری به نام دولت و در مقیاس کوچکتر شکل می گیرد. بنابراین دولت حلقه نهایی زنجیره ای است که از خانواده شروع می شود. از آنجا که مهمترین وظیفه یک دولت حقیقی، ایجاد فضیلت در شهروندان است، لذا اطاعت از چنین دولتی وظیفه شهروندان است. البته چنانکه که ارسطو بیان می کند، لازم است جامعه شهروندان همگی مثل هم به نوبت فرمانروائی و فرمانبرداری کنند. مساوات چیزی نیست جز رفتاری همانند درباره اشخاصی همانند و هر حکومتی که بر پایه عدل بنا نشده باشد پایدار نخواهد ماند. البته این مساوات فقط (جامعه شهروندان) را شامل می شود. دولت ها به عنوان دارندگان قدرت برتر حق سوء استفاده از قانون را ندارند، چرا که در این صورت نمی توان به چنین نهادی نام دولت داد.
درواقع، ارسطو مفروضات تجربی را جایگزین مفروضات هنجاری افلاطون می کند و نهایتاً با شیوه ای تلفیقی از هنجاری و ابزاری، قدرت را برترین فضیلت می داند. ارسطو با طرح قدرت به عنوان برترین فضیلت، برتری دولت بر افراد را تایید می کند و همچون افلاطون ایجاد فضیلت و کمال در جامعه را منوط به وجود یک دولت مطلوب و قدرتمند می داند. لذا افلاطون و ارسطو به عنوان دو متفکر برجسته عصر کلاسیک بر ضرورت وجود یک دولت قوی تآکید کرده و به نوعی توجیه گر قدرت سیاسی هستند.