شیوه های تولید کلام، مبتنی بر پیش فرض های غالباً ناگفته یی هستند. پیش فرض ها بنیان های نظریه ها را تشکیل می دهند؛ بنیان هایی که به ظاهر بر هیچ بنیانی استوار نیستند الا خودشان. اما خود ایده بنیان از کجا می آید؟ چرا ما برای بیان یک نظریه به یک بنیان نیازمندیم؟ چرا یک نظریه را مانند یک قاصدک یا حباب صابون معلق در فضا نمی دانیم؟ کودک که بودیم فوت می کردیم از نی در آب صابون و خیره می شدیم به حباب های کوچک و بزرگ. حباب معلقی از رنگین کمان که به کندی سقوط می کند و به اندک نسیمی صعود نیز می کند، تصور متفاوتی از بنیان به ما می دهد.
خوانش یک
یک ساختمان بر بنیانی متکی است. ستون هایی که بر آن بنیان بالا رفته اند و تیرهایی که روی ستون ها قرار گرفته اند و تمامی آن سقفی که بر این تیر و ستون استوار شده است خود بنیانی برای سقف بالایی می شود. ما وقتی حباب های صابون را می بینیم یا قاصدک ها را، قصد سکونت در آنها را نمی کنیم. تا بنیان نباشد تصور استقرار و سکونت نیز پیدا نمی شود. بنیان ها اساس هایی هستند که روی آنها می شود خانه های مادی یا فکری ساخت. یک نظریه یک خانه است. اما اگر فضا چنان دگرگون شود که آنچه استوار بود پادرهوا شود، خانه نیز تبدیل به حباب صابون یا قاصدک می شود. آن وقت قاصدک و حباب صابون باید همان کاری را بکنند که خانه می کند. برعکس خانه هم باید کاری بکند که قاصدک و حباب صابون می کنند. اگر خانه ما در فضا شناور شود باز هم نیازمند بنیانیم؟
خوانش دو
آیا واقعاً حباب صابون فاقد بنیان است؟ مگر نه این است که حباب صابون یا قاصدک نیز بنیانی دارند؟ قاصدک از چه چیزی تشکیل شده است؟ بدون آن مژگان/ تاژک های بلندی که با نسیمی به جنبش درمی آیند آیا قاصدکی وجود خواهد داشت؟ یا بدون آن ماده صابون اصلاً می توانیم حباب داشته باشیم؟ در اینجا تصوری متفاوت از بنیان ایجاد می شود.
در خوانش اول، بنیان به مثابه یک خانه بود. پی خانه باید حتماً از مواد و مصالح محکمی باشد و مهم تر آنکه همین مواد و مصالح باید بر یک چیز سفت یعنی زمین متکی باشند. اما در خوانش دوم از این همه چیزی باقی نمی ماند. بنیان در اینجا به منزله ماده یی است که قاصدک یا حباب صابون از آن تشکیل شده است. در خوانش اول از همان ابتدا و ناگفته، بین قاصدک و حباب صابون از یک طرف، و خانه از طرف دیگر، یک تقابل ایجاد می شود. برای آنکه شیوه تولید کلام خوانش اول منطقی جلوه کند ما باید شیوه تولید کلام خوانش دوم را حذف کنیم یا ندیده بگیریم. پس در هر فضا برای تمرکز بر، و توجه به، شیوه های تولید کلام، نه تنها باید متکی بر پیش فرض های ناگفته باشیم، بلکه برای تلقین حقانیت آن شیوه تولید کلام، باید برخی حذف ها یا ندیده گرفتن ها را نیز اعمال کنیم. رسیدیم به دو نکته؛ اولی اثباتی و دومی نفی ای. اولی ضرورت وجود پیش فرض و دومی ضرورت حذف و نفی و انکار همان پیش فرض. پس هر فضا یک پیش فرض اثباتی را ناگفته به همراه دارد و همراه با آن ضدپیش فرض را نیز. منظور من از ضدپیش فرض، آن چیزی است که اگر ما آن را ببینیم و بر آن تاکید کنیم، دیگر آن پیش فرض نمی تواند به شکل سابق منطقیت داشته باشد و موجه جلوه کند. بنابراین همراه با پذیرش یک پیش فرض دست کم یک ضدپیش فرض نیز باید نفی طرد یا تبعید شود. آنگاه که یک پیش فرض، پذیرفتنی و جذاب دیده می شود، ضدپیش فرض، دیگر چنین نیست. به همین جهت است که پیش فرض منطقی و معقول دیده می شود و ضدپیش فرض برعکس. تکوین یک فضا به این ترتیب شروع می شود و تولید کلام در فضاها نیز بر همین مبنا آغاز می شود.
در خوانش اول از واژه بنیان به خانه و از تصویر استوار خانه به زمین به عنوان بنیان خانه رسیدیم. در خوانش دوم از قاصدک یا حباب صابون که اصلاً ثبات و استواری و قوام را دست کم به مفهومی که در واژه خانه است برنمی تابد، به بازاندیشی در واژه بنیان رسیدیم. در خوانش دوم اگر بخواهیم حباب صابون یا قاصدک را بنیان بگیریم و در پی بنیانیت این بنیان بکاویم، این بار تصویر ماده تشکیل دهنده حباب صابون یا قاصدک حاضر می شود. در خوانش اول پرسش از بنیانیت بنیان، تصویر ماده تشکیل دهنده خانه را حاضر نمی کرد. ماده، پیش فرض مسلم فرض شده خانه است و در نتیجه توجه ما به ماده معطوف نشده است. توجه ما به چیزی که خانه بر بنیان آن استوار می شود معطوف شده است یعنی بنیان خانه؛ بنیانی که بی آن خانه استوار نمی شود. ما این را نیز مسلم فرض می کنیم یعنی وجود زمین را. ما اینها را مسلم می گیریم تا بتوانیم تصویر قوام و استواری خانه را حاضر کنیم. پس تاکید بر استواری خانه بر زمینی که بنیان خانه بر آن استوار شده است متضمن غیاب تاکید دیگری است. اما این غیاب نوع خاصی از غیاب است. غیابی است که بی آن، خانه، به عنوان جایی که بشود در آن استقرار یافت، وجود نخواهد داشت. خانه یی که گردباد آن را در هوا معلق ساخته یا سیل آن را جاکن کرده است هر چند هنوز خانه نامیده شود اما جای مناسبی برای استقرار نیست. در خوانش دوم تصویر قاصدک یا حباب صابون را داریم. تفاوت وضعیت وجودی خانه به عنوان قرارگاه و قاصدک شناور، موجب این حضور شده بود. اما مستقر بودن خانه و شناور بودن و معلق بودن قاصدک، هر دو ناشی از وجود و فقدان یک چیز است؛ زمین.
آنگاه که تصویر استواری خانه را داریم، حضور زمین مسلم گرفته شده است، حضوری که هست اما در مرکز توجه ما نیست، و آنگاه که تصویر قاصدک یا حباب صابون را داریم، غیاب زمین مسلم گرفته شده است. غیابی که باز در مرکز توجه ما نیست. خوانش اول، شیوه یی از تولید کلام را به دنبال می آورد که توجه به بنیانیت بنیان، استواری خانه را در تولید کلام برجسته می کند، حال آنکه پیگیری بنیانیت بنیان در خوانش دوم، شیوه یی از تولید کلام را به دنبال می آورد که ماده متشکله قاصدک یا حباب صابون را در تولید کلام برجسته می کند. ما با ساختن یک پیش فرض یا با تاکید بر یک پیش فرض و با ساختارشکنی پیش فرض رقیب، یا با عدم تاکید بر و ندیده گرفتن پیش فرض رقیب، به شیوه الف به تولید کلام می پردازیم، و برعکس با عدم تاکید بر پیش فرض اولی و تعویض آن و با تاکید بر یا ساختن پیش فرض دومی به شیوه ب تولید کلام می کنیم. در خوانش اول زمانی به بنیانیت بنیان توجه می کنیم که بی خانمان شده باشیم اما از توجه به چیستی بنیانیت بنیان درمی مانیم.
هستی شناسی، شیوه تولید کلام در حالت رویت بی بنیانی بنیان است. هستی شناسی آنگاه مساله ما می شود که زمین را می بینیم و خود را می بینیم که معلق هستیم و به عبارت دیگر بنیان ما ساختار شکنی شده است. اما آنگاه که باز هم معلق هستیم اما دیگر زمینی در کار نیست و از دیدرس ما خارج شده است هستی شناسی دیگر مساله ما نخواهد بود، ساختار شکنی نیز با هستی شناسی از دور خارج خواهد شد.
پرسشی مطرح می شود اینک که به جای هستی شناسی چه خواهد نشست؟
مادامی که بی خانمان نشده ایم، هستی پایدار بنیانیت بنیان خانه مان را مسلم فرض می کنیم. فقط آنگاه که بی خانمان شده باشیم پرسش از بنیانیت بنیان خانه مان را آغاز می کنیم. در فضا های جاودانگی مذهبی و جاودانگی میرا۱ همیشه چنین است، خطر بی خانمانی در بین نیست پس توجه به بنیانیت بنیان خانه نیز جلب نمی شود. فقط آنگاه که بی خانمان شده باشیم و قاصدک وار معلق شده باشیم، تازه متوجه بنیانیت بنیان می شویم. اما تداوم این هستی شناسی تا زمانی است که قاصدک هایی که ما باشیم زمین را رویت می کنیم، به محض آنکه از زمین آنقدر دور شویم که دیگر زمینی در کار نباشد، فقط قاصدک های دیگر خواهند بود؛ قاصدک ها، تا چشم کار می کند قاصدک ها. آنگاه که زمین ناپدید شود، زمینی نخواهیم دید تا به بنیانیت بنیان توجه کنیم. پس هستی شناسی نیز ناپدید خواهد شد و هستی شناس هایی که ما بودیم دیگر هستی شناس نخواهیم بود. چه خواهیم بود یا چه خواهیم شد آنگاه که هستی شناس نباشیم؟ پایان هستی شناسی همان پایان ساختار شکنی نیز هست. ساختارشکنی، باطل السحر رویای استیلای یک بنیان بر زمین بود، و گستره خوشامدگویی به آن نیز نتیجه دریافت چنین نویدی بود. ما در قرن بیست و پیش از آنکه نظریه فلسفی ساختارشکنی، بیان تئوریک خویش را بیابد، در مدرنیسم هنری شاهد ساختار شکنی پی در پی نحله های متعددی از هنر و تئوری های مربوطه بودیم. یک مکتب هنری شکوفا می شد و مورد اقبال قرار می گرفت و در گسترش و شکوفایی خود رویای سلطه بلامنازع بر زمین را می پرورد و نظریه پردازان بر بنیان یک مجموعه پیش فرض شروع به تنیدن تنه تئوری تازه یی می کردند. اما مکتب جدید و تئوری آن در میانه جار و جنجال به ناگهان با مکتب نوظهور دیگری مواجه می شد و الی آخر.
همراه و همزمان با ناپدید شدن زمین، رویای سلطه بر زمین نیز ناپدید می شود. در فقدان زمین، بنیان ها یا پیش فرض ها به دنبال زمین نخواهند بود. هر چند شاید این کار به این سادگی ها هم به سامان نرسد، اما واقعیت این است که در فقدان زمین، پیش فرض ها و تئوری های مربوطه مجبورند ادعاهای پیشین را کنار بگذارند. تا زمانی که زمینی در کار بود، پیش فرض ها و نظریاتی که بر بنیان آنها بنا می شدند، ادعای جهانشمولی داشتند و آدم ها همانند سربازانی در خدمت آنها بودند. در فقدان زمین، پیش فرض ها وابسته به قاصدک ها می شوند و تاریخ قریب به سه هزاره فلسفه باژگونه می شود و این به معنای پیدایش پارادایم متفاوتی است.
حال اگر پیش فرض ها و فلسفه هایشان ادعای جهانشمولی را وانهند، ساختار شکنی دیگر به چه کار آید؟ ادعای جهانشمولی بر فراز زمین بود که ساختار شکنی را فعال می کرد. در جهانی که تا چشم کار می کند قاصدک ها هستند، ساختار شکنی پیش فرض ها به معنای ساختار شکنی قاصدک ها خواهد بود. نگاه ماتریسی من این پیش آگهی را می دهد که در جهانی که در حال انکشاف است قاصدک ها به جای ساختار شکنی یکدیگر به احترام متقابل/ افقی روی خواهند آورد و احترام افقی با ساختار شکنی ناهمخوان است زیرا آن به جز توهین را ساختار شکنی نمی کند.
تاکنون فرض بر این بود که هر پیش فرضی، فضایی را برپا می کند که در نظر اول ناقض فضاها و پیش فرض های دیگر جلوه می کرد. پیش فرض های افلاطونی، ارسطویی، دکارتی، کانتی، و هگلی، فضاهای متفاوتی را برپا می کردند که بنا به نظر و رای فیلسوفً واضع و برپاکننده آن فلسفه، نافی فلسفه ها/ فضاهای دیگر بود. اما شناور/ قاصدکی شدن پیش فرض ها فضای متفاوتی ایجاد می کند که نفی را برنمی تابد و به جای نفی و حذف و ضدیت، احترام متقابل یا احترام افقی در میان برابرها می نشیند.
عنوان این نوشته را در ابتدا (درکه- ۱۳۸۱) «متافیزیک پیش فرض ها» گذاشته بودم. متافیزیک، اشاره به خاستگاه این بحث داشت؛ متافیزیک حضور. از متافیزیک حضور به متافیزیک پیش فرض ها رسیده بودم. واژه متافیزیک، در متافیزیک حضور، واژه یی منفی است زیرا بنا به گفته دریدا حضوری در کار نیست. آیا من نیز می خواستم بگویم پیش فرضی در کار نیست؟ نمی دانم، هر چه بود سر ناسازگاری داشتم. ناسازگاری با پیش فرض ها. اما به جای آنکه به نفی پیش فرض ها برسم در پایان نوشته به سیالیت پیش فرض ها رسیدم. حالا دیگر پیش فرض ها بنیان به معنای پیشین آن نبودند، آنها تبدیل به قاصدک شده بودند یا تبدیل به بنیانی از نوع قاصدک شده بودند. به جای آنکه محکم و استوار بر بنیانیت خود بنا شوند در هوا معلق بودند. من بفهمی نفهمی با قصد نفی پیش فرض ها شروع کرده بودم و هر چند نتوانسته بودم نفی شان کنم، دست کم بازی کودکی ام را تکرار کرده بودم. چند سالی طول کشید تا متوجه پیامدهای غریب این نگاه بشوم…
پی نوشت؛
۱- ماتریس زیبایی، فصول جاودانگی مذهبی و جاودانگی میرا
منبع: روزنامه اعتماد ۹ اسفند ۱۳۸۸