متنشناسی بنا بر این دارد که پاسخ هر پرسش دربارهی متن، باید در خود متن جستوجو شود. توجه به متن مستلزم آن است که مؤلف بیداعیه باشد و برای خود در برابر متن و بیرون از آن، جایگاه استوار قائل نشود. ساختشکنی به عنوان ایدهای فلسفی که زبان را محور قرار میدهد، ما را به تن در دادن در برابرمتن فرامیخواند؛ اذعان به اصالت متن به این مناسبت که ساختشکنی در پی تحمیل نگرشی خاص به خواننده نیست. به همین دلیل برداشتهای متفاوت از آن، آن را تردیدانگیز نمیکند. آغاز خاستگاه متنشکنی (ساختشکنی) تکیه بر متن و نفی جایگاه بیرون و مستقل از آن برای انسان و خواننده است؛ متن غایتمند میشود، خواننده در آن سرگردان نمیشود.
عصر تجدد روزگار دوگانگیهای روح و جسم، معنی و صورت و شاهد دوگانگیهای مشابه بوده است. بحث بر سر این که کدام یک مرکزی و غایت و کدام فرع و حاشیهای است تفکر را به دو بخش متباین تبدیل میکند که دورهای درازمدت بر تاریخ سایه افکنده است. تا قرن نوزدهم عضو برتر این دوگانگی (فرضاً روح)، عضو کمارزشتر (ماده، جسم) را تحت سلطه داشت؛ عضو اول به عضو دیگر معنی و جهت میداد. عنصر دوم به برکت عنصر اول وجود مییافت. مناسبت این دو، اقتدار عضو اول بر عضو دوم بود.
دگرگونی دوران کنونی با نفی، یا دست کم تضعیف عنصر اول سرگرفت. توجه به عنصر کمارزش، یعنی ماده یا جسم (بدن)، زمینهی نزدیکی نظرات بنیادستیز شد. نتیجهی به هم خوردن مناسبت دو عنصر نابرابر موجب آزاد شدن عنصر دوم از قید عنصر دیگر شد.
یکی از این تقابلها که دوگانگیهای دیگر توسط آن توجیه میشود، بیگمان تقابل نویسنده و متن بوده است که رابطهی اقتدار را به بهترین روش نشان میدهد. در کنار هر گونه بنیادستیزی، روی آوردن به زبان مهمترین ویژگی تفکر امروز در عالم فرهنگ است.
زبان امروز دیگر نیت نویسنده را بیکم و کاست در خود بازنمیتاباند و مقهور انسان نیست. زبان امروز آزاد است، آزاد از نویسنده و از هر مرکز یا مرجعیت به معنای مقتدر که در پی بازتسخیری آن باشد. در جدال پایای نویسنده و متن، یا انسان و نشانه، عنصر زیرین ـ یعنی متن یا نشانه ـ پیروز سر برآورده است. اینک متن بر انسان و شرایط بیرونی سایه افکنده است. متن هر چه باشد ـ جهان، جامعه، علم ـ بر انسان و آنچه در ذهن اوست برتری و پیشی یافته است.
زبان رها شده در اصل زبانی شیئیت یافته نیز هست که آدمیزاد جهانگرای امروز بر آن است تا همه چیز را در آن جستوجو کند، حتی مفهوم خود انسان را. هیچ یک از رشتههای علوم انسانی از این حرکت دور نمانده است. با آن که تفکر بنیادستیز یکسره مادی نیست، در نظر بیشتر اندیشمندان اگر انسان و جهان هویتی دارند، این جهان و هویت از راه زبان به جای آوردنی است.
مرکز این حرکت و توجه به نقش زبان در نظریههای پساساختگرایی است که با اصطلاح ساختشکنی و آراء ژاک دریدا، میشل فوکو، رولان بارت و … شناخته میشود. این نویسندگان، به ویژه دریدا، در زبان و مناسبت نویسنده با متن به پرسشهای فلسفی میپردازد. در نظر اینان جهان نیز متنی است که میتوان آن را بر اساس زبان توضیح داد. نقش دریدا در روی آوردن به زبان خاص بوده است. ساختشکنی گفتمان فلسفی را بر قرائت دیگر، یعنی حقیقت مطلق بودن داعیههای فلسفه، تاریخ و … میگشاید، حق حرف آخر را برای هیچ کس و رشتهای تضمین نمیکند.
دریدا برخلاف تمایل فیلسوفان به خارجی، فرعی و کمارزش دانستن نوشتار، نظریهی زبانی خود را به جانب نوشتار سوق میدهد تا زبان با فاصلهگیری از نویسنده نیروی خود را آشکار کند: «متن همچون کودک یتیمی است که پس از تولد از مهر پدر جدا گشته»(۱) تبیین رابطهی انسان و نشانه اساس آن چیزی است که در بحث «فهم متقابل» و «اقتدار» مطرح است. پرسش دربارهی رابطهای است که میان انسان و نشانه برقرار است. آیا انسان بر نشانه اقتدار دارد یا گرفتار آن است؟ دیگر این که آیا میان دو سوی زنجیرهی ارتباط فهم متقابل وجود دارد؟
دیوید اسلیس در کتاب در جستوجوی نشانهشناسی از سه مفهوم متمایز ارتباط نام میبرد. یکی ارتباط به عنوان مخابره، منبعی که پیام از آن صادر میشود؛ دیگری کانال ارتباطی؛ و گیرنده یا مرکز دریافت پیام (صص ۱۶ ـ ۱۸). این تعریف خطی ارتباط است. در مفهوم پساساختگرایی سوسور، افراد یک جامعهی زبانی به مدد نظام مشترک زبانی ارتباط برقرار میکنند. در اینجا از ارتباط خطی سراغی نیست. خواننده با متن روبهرو است؛ انسان میماند و متن.
گفتنی است عامل متمایزکنندهی سه مفهوم متفاوت ارتباط، رابطهی اقتداری است که شخص را با نشانه پیوند میدهد. در تعریف اول اقتدار فرستنده بر متن مفروض است، در سومی خبری از اقتدار نیست، زیرا نشانه خود را از دست کاربر رها کرده است. در تعریف دوم که ارتباط نه به عنوان یک رابطهی خطی، که به منزلهی رابطهیی دوجانبه مطرح است، اگر نتوان از اقتدار انسان بر نشانه سخن گفت، میتوان از فهم متقابل نشان داد که لازمهی آن ثبات نظام زبانی است.
بر اساس آنچه آمد و با توجه به دو مفهوم اساسی «اقتدار» و «فهم متقابل» میتوان به دو نوع رابطه میان انسان و نشانه پی برد: رابطهای که در آن اقتدار و به تبع آن فهم متقابل وجود دارد و دیگری رابطهای که بر هر گونه اقتدار و در نتیجه بر فهم متقابل متاع مهر باطل میزند. رابطهی نخست همان رابطهای است که در ذهن عرفی وجود دارد و در واقع قیود ذاتی زبان همواره بر آن مهر تأیید مینهد، چنان که «نوشتن» همیشه از «کسی» به «کسی» بوده است: اینجا دو سوی ارتباط حذفشدنی نیست و اقتدار در زبان مسلم فرض میشود. از آنجا که این نگاه عرفی زاییدهی مفاهیم اساسی زبان است و در واقع زبان خود این گونه به ما میآموزد، آن را به منزلهی نقطهی آغاز میگزینیم تا بدین گونه این نگاه ذاتی به نشانه را در برابر نگاه انتقادی به زبان و ارتباط قرار دهیم.
ساختشکنی دریدا فلسفه را با زبانشناسی، ادبیات و دیگر رشتههای علوم انسانی مرتبط میکند. آنچه حلقهی مشترک این رشتههاست، ساختشکنی یا نوشتارشناسی است. دریدا در قلمرو فلسفه از آراء نیچه و هیدیگر تأثیر فراوان گرفته است. او به دنبال پیوند با حوزهی زبان است و نه زبانشناسی. زبان سرشار از استعاره و مجاز است، زبانی که تکیه بر غیریت دارد و چیزی از بازی نیروهای متعارض آن نمیماند.
ساختشکنی را میتوان بارزهی دورانی دانست که در آن نفی بنیادها جریان دارد ـ دورانی که دریدا یکی از سخنگویان برجستهی آن است. ساختشکنی دریدا مفاهیم کلیدی خود را مدیون هیدیگر، سوسور و نیچه است که هر یک آن را در جهتی پیش بردهاند. سهم سوسور در آنچه ناظر بر ساختار و نظام ارتباطی است با اهمیت است. زبان مورد نظر دریدا همان زبانی است که بر ساختگرایی سوسور استوار است.
یکی از چهرههای مهم پساساختگرایی رولان بارت است که با توجه به نظام رابطهای ساختار انسان با خواننده را مقهور متن میداند؛ خواننده به سان تماشاگری است که در میان نیروهای متکثر متن گرفتار آمده است. خوانندهی متن را میتوان به ذهن یا سوبژهای تشبیه کرد که آسوده خیال بر لب درهیی قدم میزند که در کف آن رودی جاری است؛ کثرتی که او میبیند، یادآور تفاوتهای متن است. برای او حرف اول و آخر با متن است. البته با این تفاوت که در نظر بارت زبان ساختاری است که سایر نظامهای نشانهشناختی را میتواند توجیح کند. او ساختگرایی را به مثابه کد اصلی یا گفتمان تحلیلی معرفی میکند که با آن میتوان انواع زبانها، فرهنگها و زبانهای طبیعی را توضیح داد.
آراء او دربارهی متن، وی را در زمرهی چهرههای بزرگ ساختگرایی و مابعد آن قرار میدهد. او در درجه صفر نوشتار تعریف نویی از نقش و موقعیت نوشتار به میان میآورد. در نظر او نوشتار نه یک عمل ارتباطی، که گونهای تولید زبان است که سبک و زبان را به هم پیوند میدهد. بارت میگوید هیچ کس نمیتواند مدعی شود که به یک واقعیت ناب و کدگذاری نشده دسترسی دارد. این پیشداوری که ما گویا با تجربهی ناب سروکار داریم، یکی از ویژگیهای گمراهکنندهی جامعهی مدرن است. البته نویسنده در شکل دادن واقعیت بیطرف نیست؛ سبک تعلق زمانی و مکانی دارد.
بارت در مرگ نویسنده به دیدگاه پساساختگرایان نزدیک میشود؛ در نظر او زبان نوشتار خود را از قید و اقتدار نویسنده رها کرده است. در حقیقت «این زبان است که با خواننده سخن میگوید».
او ایدههای همانندی در آثار فوکو، به ویژه در نویسنده کیست؟ دارد. فوکو در این اثر به بررسی مفهوم نویسنده در دورههای تاریخی میپردازد و میکوشد این واقعیت را نشان دهد که چگونه نویسنده به منزلهی کسی که بر متن اقتدار دارد فرض میشود، به عنوان مقولهی بیزمان و فروکاهی نابردار. فوکو در این رهگذر به نظرات خلاف عرفی رسیده است. پس از آن اشاره به این دارد که در دوران پیش از رنسانس نسبت دادن متن به نویسنده در علم مهمتر بود تا در ادبیات؛ اما در عصر انسانگرایی عکس قضیه اعتبار یافته است؛ و در روزگار ساختشکنی باز امر از قرار دیگر است.
از دید فوکو متن و نویسنده در جدال مرگ و زندگیاند؛ این جدال به سود متن و به زیان نویسنده میانجامد. نوشتار که ابزاری بود برای جاودان کردن نویسنده، اینک وسیلهای میشود برای از میان برداشتن وی. او مقاله را با این جمله به پایان میبرد: «چه اهمیت دارد که چه کسی سخن میگوید؟»
در نظر دریدا زبان ساختاری است برای تمام دیگر نظامهای نشانهشناختی ـ کلاً برای همهی جهان. هر چه هست زبان است؛ چیزی بیرون از متن نیست. این است که زبانشناسی سوسور نظامی ثابت و ایستاست، حال آن که ساختار دریدایی در تحول و پویایی است. این نکته مهمترین تفاوتی است که ساختگرایی را از پساساختگرایی جدا میکند.
سوسور در واقع با طرح ساختار، تفاوت را به عنوان هویتی مطرح میکند که نیت نفی هر عنصر مثبت در ساختار را دارد، به عبارتی آنچه وجود دارد تنها و تنها تفاوت است و دریدا میگوید «بازی تفاوتها دربرگیرندهی ترکیبها و ارجاعهایی است که نمیگذارند در هیچ لحظه و به هر طریق عنصری حاضر در خود و برای خودش باشد و متنها را به خود رجوع کند. خواه در گفتمان نوشتاری یا گفتاری، هیچ عنصری نمیتواند بدون ارتباط با عنصر دیگر، که خود نیز حاضر نیست، به عنوان نشانه حاضر شود. این اتصال به معنای آن است که هر عنصر (واج) یا حرف تنها با رجوع به «رد» عناصر دیگر نظام است که یک عنصر میشود. متن همین اتصال است که تنها از طریق دگرگون ساختن متن دیگر به وجود میآید. هیچ چیز، خواه در عناصر یا نظام غایب یا حاضر نیست؛ در همه فقط تفاوتها و ردها به چشم میخورد». (ژاک دریدا، Deconstruction، به نقل از: قرآن، ساختشکنی و بازگشت نشانه. عامر قیطوری. کتاب طه، ۱۳۸۲، صص ۵۸ ـ ۵۷).
دریدا در پی چیزی است که مفهوم تفاوت را در عین متلاشی کردن حفظ کند. برای این کار به دلالت نامتناهی دست میبرد، مدلول را منتفی میکند تا دال به آزادی حرکت کند. هر دال به دال دیگر دلالت میکند… بیآن که به مدلول نهایی منجر شود ـ همان گونه که در یک واژگان، هر واژه به واژهیی دیگر معنی میشود بیآن که این زنجیرهی دلالت در جایی بازایستد، امری که موجب میشود معنی تا آخر ناپیدا به تعویق افتد. او خود مفهوم تفاوت را نیز به پرسش میکشد. در این باره میگوید: «میتوان آنچه را سوسور دربارهی زبان میگوید: «نظام زبان، برای معنیدار بودن جملههای گفتار و برای تأثیرگذار بودن آنها لازم است و از سوی دیگر وجود دومی نیز برای وجود نظام زبان ضروری است»، به طور کلی به نظام نشانهها تعمیم داد… در اینجا دو راه وجود دارد، زیرا اگر شخص تفاوتی میان نظام زبان و گفتار، رمز، پیام، چارچوب و کاربرد برقرار کند، واقعاً نمیداند که از کجا باید شروع کند و چگونه چیزی به طور کلی میتواند آغاز شود، زبان باشد یا گفتار. بنابراین باید پیش از هر تفاوتی میان نظام زبان و گفتار، رمز و پیام، آنچه با همهی اینها همراه است، شخص از تولید نظاممند تفاوتها آگاه باشد». (همان، ص ۵۸).
بدین سان مفهوم «تفاوت» که سوسور آن را اصل ساختار میداند، دستخوش بیثباتی میشود. دریدا با ابداع واژهی «تفاریق» این بیثباتی و تعینناپذیری را نشان میدهد. Differance از فعل differer گرفته شده است که هم به معنی «تفاوت داشتن» و هم به معنی «به تعویق افتادن» است. بنابراین واژهی differance دو گونه دلالت دارد: هم به صورت مجهول بر تفاوتهای موجود که شرط دلالتاند و هم به مفهوم «متفاوت بودن» که تفاوتها را تولید میکند. او خود چنین میگوید:
تفاریق ساختار و حرکتی است که آن را نمیتوان بر اساس تقابل حضور و غیاب در نظر آورد. بازی نظاممند تفاوتها، ردهای تفاوت یا بازی فاصلههاست که از طریق آن عناصر به یکدیگر مرتبط میشوند. این فاصلهگذاری تولید هم زمان معلوم و هم مجهول فواصلی است که عناصر بدون آنها «پر» نمیتوانند دلالت یا نقش داشته باشند». (همان، ص ۶۰).
دریدا در «نوشتار و تفاریق» مفهوم ساختار را از جانب دیگر به پرسش میگیرد ـ ساختاری که از نظر وی دارای قدمت فلسفهی غرب است و از مفاهیم مانده از متافیزیک غرب به شمار میآید. ساختاری که اگرچه پیوسته در کار بوده، اما همیشه فروکاهیده شده و این فروکاهش با تصور مرکزی برای آن یا ارجاع به آن یک نقطهی حاضر یا یک اصل ثابت بوده است. نقش این مرکز نه تنها استقرار، تعدیل، فروکاهی و نظم دادن به ساختار بوده، بلکه مهمتر از هم تضمین این مسأله بوده است که اصل سازمانبخش ساختار آنچه را ما ساختار بازی مینامیم، محدود میکند. مرکز ساختار بازی عناصرش را در درون صورت کلی کنترل میکند. چنین مرکزی که فرض آن همواره حاضر است بر ساختار سایه افکنده است، طوری که فرض ساختار بدون مرکز تصورناپذیر مینماید. این مرکز به گفتهی دریدا «خود بازی را آغاز میکند و خاتمه میدهد. مرکز نقطهای است که جایگزینی عناصر دیگر در آن ممکن نیست. در این مرکز تغییر و تبدیل عناصر نامجاز است».(ص ۲۷۹).
از نظر دریدا «مرکز»، یا ساختار باثبات و مرکزدار فرضی بیش نیست: «کل تاریخ مفهوم ساختار… را باید به منزلهی جایگزینیهایی در نظر گرفت که طی آنها مرکزی جای مرکزی دیگر مینشیند، همچون زنجیرهای از تعریفهای محتوایی و منظم مرکز که نامها و صورتهای مختلف مییابد. تاریخ متافیزیک همانند تاریخ غرب، تاریخ این استعارهها و مجازهاست». (همان)
نوشتار در مقابل گفتار
ساختاری بدان گونه که خود را تابع هیچ نیرو یا مرکز ثابتی نمیکند، حرکت ساختشکنی را به سوی نوشتار ضروری میکند. سوق دادن زبان به سوی نوشتار یکی از هدفهای اصلی نوشتارشناسی (گراماتولوژی) دریدا است که میتوان آن را در یک نگاه ابتدایی در تقابل با پدیدارشناسی هوسرل توجیه کرد. هارلند میگوید: «دریدا نظریهی ساختگرای زبان خود را بر ویرانی پدیدارشناسی هوسرل بنا نهاده است».(۲)
در نظر هوسرل، زبان ضرورتاً و منحصراً انسانی است و به همین جهت او تفاوت مطلق میان نشانههای انسانی و نشانههای طبیعی برقرار میکند. زبان حقیقی همیشه انسان را در ورای خود دارد؛ معنی همواره بیانگر خواست تولیدکنندهی الفاظ است. معنی و لفظ تنها آنجا وجود دارد که ذهن انسان در دم سخن گفتن آن را در خود حاضر کند. سخن گفتن فرایندی تماماً خودآگاه و التفاتی است، معنی چیزی است که کسی در ذهن دارد.
در گفتار رو در رو گوینده و شنونده هر دو در مقابل یکدیگر حاضرند و میتوانند به سادگی عمل مورد نیاز برای گفتن خودآگاه را شناسایی کنند… هوسرل میخواهد هویت بیرونی زبان را از دایرهی تأثیر بیرون براند. از این رو به گفتوگوی رو در رو جایگاه ثانوی میدهد. در نظر او گفتار درونذهنی به حقیقت زبان نزدیکتر و خالصترین نوع بیان است.
دریدا به سویهی بیرونی زبان توجه دارد. او تصور هوسرل را در این رهگذر وارون میکند. در نظر او حقیقت زبان، درونی یا وابسته به انسان نیست ـ زبان مستقل و خودایستاست. برای دریدا زبان در بیرونیترین صورت آن مطرح است این صورت حقیقی زبان است. نوشتار ـ زبان خودایستاترین و بیرونیترین شکل آن است. نوشتار نه در ذهن و نه در امواج صوتی گذرا، که به صورت مادی و پایا بر صفحهی کاغذ و به صورت حروفی به چشم میخورد که به ذهن نگارندهی آن وابستگی ندارد ـ نگارندهاش غایب است. نوشتار در صورتی نوشتار به حساب میآید که نویسندهاش دیگر پاسخگوی آن نوشته نباشد؛ نقش خود را کماکان ادامه دهد و همچنان قابل خواندن باشد.
دریدا کار ساختشکنی را با خواندن متون فلسفهی غرب آغاز میکند. آنچه توجه دریدا را در آثار فیلسوفان بزرگ، همچون افلاطون، بیش از همه جلب میکند، بیتوجهی به نوشتار به منزلهی زایدهای است که به صورت اصلی زبان، یعنی گفتار، افزوده شده است. دستکمگیری نوشتار در آثار این فیلسوفان مشهود است. کریستوفر نوریس در ساختشکنی، نظریه و عمل مینویسد: «نوشتار اختراعی بچهگانه است که در برابر عقل بالغ قرار میگیرد» (صص. ۷۳ ـ ۵۷).
از نظر دریدا، نوشتار در فلسفهی غرب یک امر خارجی و بیگانه است و نقشی جز بازنمود گفتار ندارد. حروف زیر سلطهی صداها قرار دارند، چون صدا با گفتار در مجاورت کلمه قرار دارد و خویشاوند نزدیک آن است و «صدا یا سخن رابطهی اساسی و جوهری با کلمه دارد، جوهر این صدا در مجاورت بیواسطه با آن چیزی است که در درون آن «تفکر» به عنوان «کلمه» به معنی وصل میشود، آن را تولید و دریافت میکند، به سخن درمیآورد و ترکیب میکند».(۳) در سنت فلسفی غرب در آنچه دریدا از ارسطو میگوید «واژههای گفتار نمادهای تجربی ذهنی و واژههای نوشتار نمادهای گفتاریاند» (همان).
ترجیح گفتار بر نوشتار حتی در ساختگرایی سوسور نیز آشکار است. در نظر وی نیز «فقط گفتار شیء مورد مطالعهی زبانشناسی است» (دورهی زبانشناسی عمومی، ترجمهی کوروش صفوی، ص ۳۶). نوشتار بر نظام درونی زبان ارتباط ندارد… هر چند خط خود با نظام درونی زبان بیگانه است، پیوسته برای بازنمودن زبان به کار گرفته میشود… زبان و خط دو دستگاه نشانهای متمایز از یکدیگرند و دومی تنها برای نمایاندن اولی به وجود آمده است. پدیدهی زبان را نمیتوان به دلیل پیوند میان واژهی مکتوب و واژهی ملفوظ تعیین کرد، بلکه تنها واژهی ملفوظ این پدیده را میسازد. اما واژهی مکتوب چنان با واژهی ملفوظ ـ که اولی تصویر دومی است ـ آمیخته میشود که کمکم نقش اصلی را غصب میکند و سبب میشود تا برای نمایش نوشتاری نشانهی آوایی، ارزش مساوی یا حتی بیش از خود نشانهی آوایی قائل شوند. این امر درست مانند آن است که بپنداریم برای شناسایی یک شخص بهتر است به عکس او نگاه کنیم تا به خود وی» (همان، صص ۳۳، ۳۶) برتری نوشتار بر گفتار به نظر دریدا از آثار کلمهمحوری فلسفهی غرب است که در تلاش بوده تا همه چیز را به گونهای زیر سلطهی کلمه ببرد و بر آن اساس توجیه کند. کلمهمحوری یا آوامحوری ویژگی تفکر متافیزیکی غرب است که محور را بر تعیین وجود به منزلهی حضور استوار میکند. دریدا میگوید: «فلسفهی غرب هیچ گاه خود را از این کلمهمحوری آزاد نیافته است».
احکام متافیزیکی حقیقت، حتی آنچه ورای الهیات وجودی هیدیگر است، به هر معنایی که در نظر گرفته شود ـ به مفهوم پیش سقراطی و فلسفی، به مفهوم درک نامتناهی خدا، به مفهوم انسانشناختی، یا به مفهوم پیش یا پس از هگل ـ از کلمه یا عقلی که در موازات آن وجود دارد، قابل تفکیک نیست (گراماتولوژی، ص ۱۲).
جهانی که دریدا با روی آوردن به نوشتار تصویر میکند جهانی است که در آن هیچ اصل ثابتی وجود ندارد تا چیزی در برابر آن فرع به شمار آید. نوشتار متنی است که در آن هیچ مرکز و اصلی وجود ندارد؛ عناصر مدام در تغییرند و زیر سلطهی عنصر دیگر نیستند. دریدا با توجه به نوشتار، در حقیقت سعی دارد زبان را از آنچه پیش از این تحت فشارش بوده آزاد کند.
دریدا در تأکید بر نقش نوشتار در برابر گفتار، این دوگانگی و دیگر دوگانگیها را از سر میگذراند تا چیزی جز صورت (شکل) به جای نماند. به عبارتی برای او مدلول وجود ندارد: «مدلول … تنها وهمی است که بشر اختراع کرده است، چرا که از مواجه شدن با پیامدهای یک برداشت ساده از زبان هراس داشته است» (همان، ص ۱۳۴). با حذف مدلول هر دال در رشته¬ای نامتناهی از دلالت¬ها شرکت می¬کند، بی آنکه به مدلول نهایی برسد. در نظر دریدا مدلول یا معنی در ذهن هیچ کس نیست و معنای «معنی» همان ارجاع بیپایان دال به دالهای دیگر است. زبانی که بر هویت تعیینناپذیر تفاریق استوار است هیچ اصل و غایت واحدی را نمیپذیرد و در تعارض با هر گونه ایستایی است.
دریدا نیروی زبان را در ساختشکنی جستوجو میکند و برای آشکار شدن این نیروی زبان، متون بزرگ فلسفهی غرب را به نقد میگیرد. اگر ساختشکنی ویژگی اساسی متن است، متون فلسفی نیز باید آن را نشان دهند. برای نمونه میتوان از ساختشکنی آثار افلاطون و ساختشکنی ژانژاک روسو در داروشناسی افلاطون و ساختشکنی روسو نام برد.
دریدا در این آثار معانی مختلف و گاه متضاد واژههای خاصی را در نظر میگیرد و معنیای را از متن برمیآورد که نویسنده در ذهن نداشته است. در مقالی در باب منشأ زبان، اثر روسو، واژهی «مکمل» توجه وی را جلب میکند. روسو در پی آن است که نوشتار را صرفاً به منزلهی یک مکمل یا به عنوان عنصری ناچیز ـ زایدهای که به زبان افزوده شده ـ معرفی کند. اما چنان که دریدا میگوید، این واژه معنی دیگری نیز دارد چرا که فعل suppleer به معنی «افزودن آنچه که موجود نیست» و «فراهم آوردن یک مکمل ضروری» نیز هست.
از اینجا درمییابیم که مکمل تنها بدان افزوده شده که چیزی در اصل زبان مفقود بوده و بنابراین به هیچ وجه زاید و ناخواسته نیست. چنان که هارلند میگوید: «طبق نظر دریدا این واژه به آن مرکز اساسی واحد که روسو در تلاش بوده تا به واژه ببخشد وفادار نمانده است» (superstructuralism، ص ۱۳۲). دربارهی واژهی یونانی pharmakon که هم به معنی «زهر» و هم به معنی «درمان» (= تریاق) است، دریدا به نتیجهای مشابه دست مییابد. هنگامی که افلاطون در فایدروس نوشتار را با واژهی نام برده توصیف میکند، به نظر میرسد که آن را به معنی زهر طرد میکند. اما دریدا با روی آوردن به معنی متضاد واژه، یعنی «درمان» تعبیر مخالف را از اثر میگیرد و تأکید میکند که واژهی فارماکون در زنجیرهای از دلالتها شرکت میکند که به سادگی بیانگر نیت نویسندهای به نام افلاطون نیستند. بنابراین زبان یونانی از طریق متن افلاطون دو چیز کاملاً متفاوت را همزمان در مورد نوشتار میگوید: نوشتار به مفهوم درمان و نوشتار به معنی زهر (همان، ص ۱۳۲).
دیده میشود که دریدا خواهان آن است که زبان بدون نویسنده در نظر گرفته شود. با آن که خود مراد افلاطون و روسو را میفهمد، زبان را آزاد میکند تا فارغ از افلاطون و روسو امکانات چندگانی خود را نشان دهد؛ این به هیچ روی با امکان ارتباط میان نویسنده و خواننده در تعارض نیست. ساختشکنی نفیکنندهی این رابطه نیست، بلکه نویسنده را کنار میگذارد تا خواننده به متن گوش فرا دهد تا متن دلالتهای متفاوت (متباین) خود را آشکار کند ـ جدال نویسنده و متن به معنای نفی ارتباط نیست.
حذف نویسنده به معنی یکهتازی متن نیست. هر چه باشد زبان بشر در ارتباط با نویسندهی (یا مخاطب) خاص تحقق میپذیرد. به رغم مسألهی ساختشکنی و حذف نویسنده (در خواندن متن) مفهوم دوسویگی هرگز از زبان زدوده نمیشود. البته ممکن است خود را به گونههای متفاوت آشکار کند.
گفتنی است که در برابر تقابل بین گفتار و نوشتار، نوعی نوشتار در متن ادبی جلوه میکند که نظر به گرایشهای تفکر ضدبنیادگرا برای فرا رفتن از پایبندی متافیزیکی زمینهی مساعد برای دوری از الگوهای گفتاری دارد. برخی متفکران در تلاش بودهاند ویژگیهای ادبیات را به انواع متن و به طور کلی به زبان تعمیم دهند. ویژگی مهم ادبیات آن است که در مقابل دوسویگی و مفهوم ارتباط قرار میگیرد، جایگاه ممتاز شکل در مقابل محتوا و نسبت به نیت آفرینندهی اثر است. واقعیت این است که اهمیت خود اثر بیش از نویسنده، خواننده و محتوای آن است. این متون شیئیت اثر را در مقابل معنی برجسته میکنند، به طوری که متن را دیگر نمیتوان آینه یا لوحی دانست که تفکر نویسنده را بیکموکاست بازمیتاباند.
ویژگی متن در عصر مدرن رهایی از راوی یا دانای کل است که جریان از ذهن او تراوش میکند یا به رابطه با وی تحقق میپذیرد. آثار داستایوفسکی نمونهی واضح این گونه رمان است. او را میتوان پیشاهنگ رمان چندآوایی دانست. میخاییل باختین ایدههای چندزبانگی خود را در آثار وی محقق میبیند. شخصیتهای اصلی رمان همان اندازه اقتدار دارند که راوی سخن. این گونه سبک رمان برای راوی امتیاز خاص قائل نیست. پایبندیهای گفتاری در رمانهایی درهم میشکند که متن ادبی تیره و پیچیده باشد. این نوع متن در آثار نویسندگانی همچون جیمز جویس و … که سبکشان از «جریان سیال ذهن» مایه میگیرند، تحققپذیر است. برای مثال:
«… تا آنجا که میدانم چون درس کم خواندهام، شاه مجبور شده بود از پارلمان درخواست کند تا بودجهی جنگ علیه حیوانات دامنپوش و روشهای وحشیانهی آنها را در اختیارش بگذارند. شاه بیچاره سعی میکرد آن دشمنان تا مغز استخوان وحشی را وادار به استفاده از کتاب دعای مناسب کند. آنها کتاب نماز او را قبول نداشتند و با غیر مسیحیترین روش تخت سلطنت را تهدید میکردند. پادشاه با بازگشت به سوی ملت خود را در مقابل پارلمانی پر از خشکهمقدسهایی دید که تنها در صورتی بودجه در اختیارش میگذاشتند که قول اصلاحات بدهد. خشکهمقدسها از «کلیسای انگلستان» که شاه هنری برای ما به ارث گذاشته بود ناراضی بودند؛ آنها چیزی به نام «کلیسای خدا» میخواستند». (جنس گیلاس، ص ۳۶).
پینوشتها:
۱- jacques Derrida, quoted in: Richard, harland. Superstructuralism, p 128.
۲- Harland, Richard. Superstructuralism, p. 125.
۳- Derrida, Jacques. Of Grammatology, trans. Gayatrichatravorty Spivak, London, 1974, p. 11.
منابع:
۱ـ قرآن، ساختشکنی و بازگشت نشانه، عامر قیطوری، کتاب طه قم، ۱۳۸۲ (از مطالب فصلهای یکم و دوم استفاده شده است).
۲- Barthes, R. “The Death if the Author”. In modern citicism and Theory, 1988.
۳- Derrida, J. “Differance”. In speech and phenomena, Northw, Univ. Press, 1973.
۴- Derrida, J. “of Grammatology” trans. Gayat Chatravorty Spivak. London Univ. Press. 1974.
۵- Derrida, J. “Differance”, in: Speech and phenomena trans. D. B Allison, 1974.
۶- Derrida, J. “Platos pharmacy”, in: literay Theory, An Anthology ed. Rivikin & Michael Ryan, 1998.
۷- Harland, R. Superstructuralism. The philosophy of Structuralism & post – Structructuralism. London, 1987.
۸- Foucault, M. What is an Author, in: Contemporary litersry Theory, London. 1988.
۴ـ وینترسن، جانت. جنس گیلاس، ترجمه تینا حمیدی. تهران: نشر قطره، ۱۳۸۲.
منبع این سایت: نیم سالنامه زیباشناخت