کافکا دو سه ماه قبل از مرگش یکی از بهترین و غمانگیزترین داستانهایش را نوشت. در داستان «گودال»۱ جانوری تنها که به موش کور میماند، زندگیاش را وقف ساختن خانهای پیچیده در زیرزمین میکند تا از خودش در برابر موجودات دیگر دفاع کند. قهرمان داستان در ابتدا میگوید «من ساختن گودالم را تمام کردم و انگار موفقیتآمیز بوده.» اما دیری نمیپاید که اعتماد جانور تحلیل میرود: از کجا بداند که وسایل دفاعی او عمل میکند؟ چهطور میتواند مطمئن شود؟ قهرمان کافکا خواستهای جز امنیت کامل ندارد، برای همین چیزی از چشمش دور نمیماند. در دنیای کوچک گودالش، جزئیات مهم است و نشانۀ احتمالی شروع حمله است. سرانجام، جانور صدایی میشنود که به نظرش صدای مهاجم است. جانور جابهجا هم که میشود صدا به همان اندازه شنیده میشود. بعد معلوم میشود که صدا از درون خود جانور میآید: شاید صدای تپش قلب خودش باشد، نفس کشیدن دیوانهوار خودش؛ زندگی در جریان است و تمام میشود، همچنان که جانور دلواپس چیز دیگری است.
کافکا در رمان «مسخ» شرح حال مردی به نام گرگور را مینویسد که همراه با مادر و پدر و خواهرش زندگی میکند و یک روز صبح بعد از بیدار شدن از خواب متوجه میشود که تبدیل به سوسک شده است. نویسنده سپس مشکلات جسمی گرگور مسخ شده و دردسرهایی که برای افراد خانوادهاش تولید میکند را شرح میدهد. در پایان داستان افراد خانواده گرگور تصمیم به خلاص شدن از دست او میگیرند چون به دلیل حضور او سه نفر از مستاجرانشان قراردادشان را فسخ میکنند.
کمتر کسی است که از میان آثار فرانتس کافکا، دستکم داستان بلند "مسخ" را نخوانده باشد. این داستان را باید از برخی جهات، مادر یا منبع الهام بسیاری از داستانهایی با درونمایه و شکلی مشابه دانست. بهکارگیری عنصر مسخ و استحاله در داستان "مسخ" بینظیر است و چنان با موقعیت کنونی انسان مدرن همخوانی دارد که آدم با خود فکر میکند چرا کافکا در آن روزگار دست به خلق چنین اثری زد. واقعا شگفتآمیز است. مخصوصا که با خواندن این اثر درمییابیم که مسخ و استحالهی زامزا، پیش کیفری مهیب برای گناهان نامعلوم او بوده است. گناهانی که ماهیت آن چندان بر کسی روشن نیست. در واقع گناه یکی از درونمایههای تکرار شونده در آثار کافکا است.
کییرکگارد در جایی نوشته است: “هر اندازه اصالت فرد بیشتر باشد، بیشتر دچار هراس است.” فرانتس کافکا را میتوان در شمار نویسندگانی آورد که همه عمر خود را در این هراس وجودی پیمودهاند. از همینرو بود که وی تنها میزیست و در این تنهایی- به تعبیر خودش- شاهکارهایی چون مسخ، محاکمه، قصر، پزشکدهکده، گروه محکومین، آمریکا و... را آفرید. با این حال، این هراس هیچگاه کافکا را به سقوط درنینداخت. او در گفتوگو با «گوستاو یانوش» ترسآگاهی را کلید رهایی از پوچی میداند. به هر روی آثار کافکا، نمونهای واقعگرا از وضعیت انسان معاصر است؛ نوشتار حاضر ازکارل کوسیک، کافکا شناس و فلسفه دان معاصر ترجمه شده که بخشی از آن از نظرتان میگذرد.
ادبیات فارسی در سده پیش در قالبها، مضامین و زبان خاص خود دست به آفرینش میزد. داستاننویسی و شعر فارسی که به آرامی دستخوش تحول میشدند، بطور نسبی گامهایی جسورانهتر از حوزه سیاست، فلسفه و یا حتا علوم تجربی برمیداشتند. جهان تنگ روابط گذشته بازتابی طبیعی در اندیشه و روح هنری ایران داشت. آشنایی و رویارویی ایرانیان با دوران مدرن اروپا در خلایی فکری و مادی در حال شکل گرفتن بود. به دلیل نبود تجربه معین در جهان مدرن و آشنایی با ویژگیها و مشکلات مشخص این جامعه، مسلماً راه برهر گونه سطحی نگری نزد ایرانیان اهل نظر و قلم نیز فراهم بود. آشنایی ایرانیان با علوم و فنون، سیاست و جلوههای هنری غرب در دوره قاجار بطور دردآوری در غیاب مبانی نظری آغاز گشت. آشنایی ایرانیان با دستاوردهای غرب با انگیزه و شتابهای متفاوتی صورت میگرفت. اما آنچه در اینجا در کانون توجه ما قرار دارد، ورود ونقش فرانتس کافکا (۱۸۸۳–۱۹۲۴) در حوزه ادبیات فارسی است. کافکا در خانوادهای یهودی در منطقه بوهمن در پراگ بدنیا آمد. این منطقه در آن روزگار بخشی از خاک سلطنت دوگانه اتریش و مجارستان بود. وامروزه بخشی از جمهوری چک میباشد. زبان فرهنگی و ادبی کافکا آلمانی بود. پیش از کافکا نیز از این منطقه چهرههای ادبی برجسته دیگری نظیر ریلکه برخاسته بودند.
کافکا امروزه یکی از مهمترین نویسندگان ادبیات بورژوایی جهان بشمار میرود. اورا یکی از رئالیست های واقعی و دقیق ادبیات قرن بیست نیز بحساب می آورند. گرچه او درآغاز، اکسپرسیونیست بشمار میرفت،ولی امروزه یکی از مهمترین نویسندگان ادبیات آلمانی زبان قرن گذشته بشمار میرود.تعثیراوروی ادبیات مدرن غالب کشورها، غیرقابل انکار است. گرچه ادبیات کافکایی را ادبیات کابوسی می نامند ولی کافکا، بی صبری را گناه بزرگ نویسندگی نامید. او با توصیف جزئیات رئالیستی، معمولن در شرح داستان و قهرمان، از خیال بسوی واقعیت – و یا از رئال به سمت خیال میرود. ادیبان پان آمریکایی و جانبدارمحافل یهود، گرچه کافکا را به اهمیت: جویس، بکت، پروست، فلوبر، هاینه، و گوته میدانند، ولی قرن بیست را قرن کافکا و فروید نامیدند و نه قرن پروست و جویس. کافکا تعثیر مهمی روی: سارتر، کامو،و برتون بجا گذاشت، او ولی خود از ریلکه و ژان پاول، تعثیر پذیرفت. صاحبنظری بنام آون، کافکا را، دانته قرن بیست نامید و گفت اگر انسان بخواهد ازنویسندگانی نام ببرد که مانند: شکسپیر، گوته و دانته، برای عصر خود مهم بودند، باید از کافکا نام برد. و کانتی مدعی شد که کافکا از جمله نویسندگانی است که قرن بیست را به واضح ترین شکل ممکن، به قلم آورد.
آنهنگام که تاریخ اقوام به تمامیت میرسد یا تمدنی دقایق احتضار خود را تجربه میکند، ادبیات مردمان از یک سو به ابتذال و سطحیت و بیمایگی و غریزهگرایی میگراید و از سوی دیگر اسیر اضطراب و عبثگرایی و یأس و پوچاندیشی و مرگگرایی بیمارگونه میشود. این قاعده در خصوص تمامی تمدنهای محتضر صدق میکند. زیرا به تعبیر “لئون تروتسکی”، “ادبیات هر قوم آئینة زندگی آن قوم است”.