کمتر کسی است که از میان آثار فرانتس کافکا، دستکم داستان بلند “مسخ” را نخوانده باشد. این داستان را باید از برخی جهات، مادر یا منبع الهام بسیاری از داستانهایی با درونمایه و شکلی مشابه دانست. بهکارگیری عنصر مسخ و استحاله در داستان “مسخ” بینظیر است و چنان با موقعیت کنونی انسان مدرن همخوانی دارد که آدم با خود فکر میکند چرا کافکا در آن روزگار دست به خلق چنین اثری زد. واقعا شگفتآمیز است. مخصوصا که با خواندن این اثر درمییابیم که مسخ و استحالهی زامزا، پیش کیفری مهیب برای گناهان نامعلوم او بوده است. گناهانی که ماهیت آن چندان بر کسی روشن نیست. در واقع گناه یکی از درونمایههای تکرار شونده در آثار کافکا است.
آدمهای کافکا اغلب محکوماند به گناهی مبهم و ناشناخته که در مرتبه پائینی از اهمیت قرار گرفته است. و بنابر چنین درونمایهای، انسانهای داستانهای کافکا همیشه در مضان اتهام و در معرض مجازات و محکومیت هستند. آنهم مجازاتهایی سخت که سرانجامی جز مرگ نمیتوان برای آن متصور شد. این درونمایه بیش و کم در اغلب آثار کافکا تکرار میشود. گریگوری زامزا محکوم به استحاله و مسخ در هیبتِ حشرهای نفرتآور میشود. سرباز ساده در داستان “گروه محکومین” که با عنوان “در سرزمین مجازات” هم ترجمه شده است، محکوم به بسته شدن به ماشین مرگ میشود آنهم تنها به دلیل گناه کوچکی چون به خواب رفتن بر سر پستِ نگهبانی! سرباز برای یک لحظه غفلت، به مجازاتی بسیار عظیمتر از گناه محکوم میشود. گئورگ بندمن در داستان “داوری”، ناگهان در چنان دایره تنگ و بستهای محصور میشود که به مرگی خودخواسته محکوم میشود. در واقع در آثار کافکا، جرم همیشه بسیار کوچکتر و بیاهمیتتر از مجازات است. شخصیتها به گناهی ناچیز و قابل چشمپوشی که گاه حتی اشارهای هم به آن نمیشود، نظیر آنچه به عنوان مثال در رمان “محاکمه” میبینیم، به مجازاتی بس عظیم محکوم میشوند. مرز واقعیت و تخیل کافکایی هم در همین دایره تنگ و بسته شکل میگیرد و میبالد. افسون آثار کافکا در همین است. در جایی که واقعیتها با تخیل و خیال درهم میآمیزد و شبیه همان اتفاقی رخ میدهد که در رمان “محاکمه”، مابین فصلهای اول و آخر رخ میدهد و فضای داستان از بستری کاملا رئال به فضایی سورئال سوق مییابد. در واقع سورئالیست کافکایی، تلفیقی از نماد و تخیل است. چیزی که به قولِ ناباکوف باعث افسون مخاطبین آثار کافکا میشود. این حرکتِ سحرآمیز از واقعیت تا فراواقعیت در آثار کافکا، نتیجه اندیشههای اوست. نتیجه آنچه جهانبینی و نگاه کافکا را به هستی و موقعیت انسان در هستی شکل میدهد. چیزی که ریشه در تضادهای درونی، تردیدها و شکاکیتِ کافکا داشته و درگیری او با این ایده و انگارهی مذهبی که انسان ذاتا مجرم است. چنانکه در نامهای که در اکتبر ۱۹۱۲ خطاب به “فلیسه باوئر” مینویسد و از دو موجودی که همواره در او به درگیری، کشمکش و نزاع بیپایان میپردازند، سخن میگوید. در آن سطور کافکا در واقع از بیقراریِ روح و جان خود و از جدال عقل و احساس سخن میگوید و از اندیشههایش پیرامون خباثت انسانی تا بیگناهیِ محض: “خباثت در عین بیگناهی” توصیفی که کافکا در یادداشتهایش از ماهیت رفتار خودش با فلیسه باوئر نیز میآورد و مینویسد: …خباثتی بود در بیگناهی من!…
بنابراین عدم تمایل کافکا به انتشار آثارش در زمان حیات، و نیز وصیتش به ماکس برود، برای از بین بردن آثارش پس از مرگ، چندان هم غریب نمینماید. مسئله دیگری که در آثار کافکا نظرگیر است، ذات ناتمامی آثار او است. از دو منظر میتوان به این پدیده در آثار کافکا با تاملی بیشتر و دقیقتر نگریست. یکی از منظر مدرنیستی است که بیشک کافکا نویسندهای مدرن و پیش رو بوده و بسیار پیشتر از دیگر نویسندگان همعصر؛ و فراتر از اندیشهی غالب هنری دوران خود؛ و بنابر نگاهی که داشته اغلب آثارش و بخصوص رمانهایش به این سرنوشت دچار شدهاند و مسئلهی دیگر، قرابت، شباهت و نزدیکی بیش از حد شخصیتهای آثار کافکا به خود اوست و آنچه در آثار کافکا تجلی یافته، سرچشمه در جوهرهی وجودی او دارد؛ چرا که از نظر کافکا همهی امور و پدیدههای هستی ناتمام، بیانتها و ناکارآمد هستند.
با اینهمه و در عینحال، باید پذیرفت که انسانهای کافکا، به مقدار زیادی امیدوارند. یوزف.ک. برای اثبات بیگناهی خود تلاش میکند. به تعبیری، این تلاش یعنی امید. هرچند که در ابتدا او را میبینیم که با همهی آرامش و خونسردی خود در برابر محکومیت خویش قرار میگیرد و بیآنکه بخواهد از ماهیت گناه و جرم خود چیزی بداند، سعی دارد به اثبات بیگناهیاش بپردازد. جالب این است که چنین رویکردی سرمنشاء طنزی سیاه و حتی مخوف در بازنمایی جهانی مضحک است. تضادی که آشفتگی و سرگردانی آدمهای کافکا را بهتر و بیشتر نمایان میکند. اینگونه است که یوزف.ک. آهسته آرامش و بیتفاوتی خود را از دست میدهد و شروع میکند به دست و پا زدن در جهانی که تا حد استهزاءآمیزی با آن بیگانه است. ملاقات او با وکیل، با نقاش و …و در نهایت صحنهی گفتگوی او با کشیش، که علاوه بر اینکه نمادین است، مرز واقعیت و خیال را نیز درهم میآمیزد و فضایی سورئال و فراواقعی پدیدار میسازد. آنچه روایت میشود نمایشی از غرق شدن و فرو رفتن هرچه بیشترِ انسانی است که تا پیش از آن اندک امیدی به نجات و گریز داشته است. در حالیکه هرگز معلوم نمیشود، او به چه گناهی محکوم است. محض بودن و سترون بودن این محکومیت، آنهم بیتوجه به جرم! چرا که در حقیقت ذات جرم چیزی نیست که کافکا بخواهد به آن بپردازد. ماهیت جرم، مهم نیست. بلکه آنچه از نظر کافکا اهمیت داشته، ذاتِ گناهکاری انسان است. جرمی که با او و همراه با او زاده میشود و در مرکزیت همه هستی او قرار میگیرد. اینگونه است که زامزا با همهی هیبت زشت و کراهتباری که پیدا کرده، بیآنکه از پدیدار شدن به صورت چنان موجودی متعجب یا حتی وحشتزده باشد، تنها تلاش میکند تا اوضاع را به شکل گذشته بازگرداند. در حالیکه هرچه بیشتر تلاش میکند، بیشتر غرق میشود.
نکته قابل توجه در همهی آثار کافکا واکنش آدمهای دور و برِ شخصیتهای گرفتار است. آدمهای دور و بر “کا”، زامزا، سرباز، بندمن و … به گردابی که آنها در آن گرفتار شدهاند، نزدیک نمیشوند. دستی به سوی آن شخصیتها دراز نمیشود. این آدمها تنها و تنها و به گونهای بسیار مضحک واقعیت و شکل پدیدهای به نام “رابطه” را میان “انسان” عصر مدرن نمایان میسازند. به همین دلیل میتوان گفت آثار کافکا متعلق به هیچ نسل، زمان یا جغرافیایی نیست. بلکه بیشتر از هرچیزی افشاگر حقایق هولناکی از محتوای زندگی بشر است!