در مباحث فلسفه اخلاق نظر کانت از سه وجه موردتوجه است. اول آنکه این نظریه بهطور مستقل و بهعنوان یک تئوری اخلاقی در کنار دیگر نظریات مورد توجه و کاوش فیلسوفان قرار گرفته است. دوم اینکه وقتی در مباحث اخلاقی از معیارهای کلی درستی و نادرستی و خوبی و بدی افعال انسانی صحبت میشود، معیار وظیفهانگارانه کانت در فلسفه اخلاق مورد کاوش قرار میگیرد و بالاخره از این منظر که آیا مفاهیم اخلاقی از امور واقعی حکایت دارند یا نه نیز میتوان پای فلسفه اخلاق کانت را به میان آورد. کانت از آن دسته فیلسوفانی است که قایل است مفاهیم اخلاقی حاکی از واقعیات خارجیاند از اینرو نظریه اخلاقی کانت نظریهای واقعگرایانه است که بر عناصر وظیفه و تکلیف تاکید فراوان دارد.
پروفسور پل گایر، کانتشناس برجستهی آمریکایی، در مقدمهی کتاب خود دربارهی فلسفۀ کانت به طرح این مسأله میپردازد که چگونه کانت از یکسو میان برداشت موجبیت علیباورانهی خود از طبیعت و قوانین آن و اختیار که مقتضای غیرقابل انکار اخلاق است، جمع میکند. به نظر وی یکی از مهمترین اهداف نقد سوم کانت، یعنی نقد قوهی حکم، به دستدادن مبنایی برای گشودن این مسأله است. آنچه در زیر میخوانید ترجمهی بخشی از این مقدمه است.
ایمانوئل کانت، فیلسوف بزرگ آلمانی، عمدتا در دو کتاب «سنجش خرد کنشمند» یا «نقد عقل عملی» و «بنیاد متافیزیک اخلاق»، به کنش و رفتار اخلاقی میپردازد. رفتار اخلاقی از نظر کانت، به معنای حس تکلیف است. حس تکلیف با اراده و خواست خیر، ملازم است. این حس تکلیف اما از دید کانت، امری عقلانی، ضروری و کلی است. تمام مسأله اخلاق کانت همین است که رفتار اخلاقی براساس صرف تکلیف، نه مصداق تکلیف، است. او تنها چند رهنمود حکمتی تعیین میکند؛ ازجمله اینکه «انسان، غایت است؛ نه وسیله». این اصل اساسی اخلاقی کانت به این معنا است که معیار هر رفتار اخلاقی، غایت در نظرگرفتن انسان است. باید با هر انسانی، در هر شرایط و موقعیتی، به مثابه یک غایت رفتار کرد. اگر رفتار ما باعث شود انسانی، وسیله رسیدن به غایات دیگر ما شود، چنین رفتاری، قطعا غیراخلاقی است.
ایمانوئل کانت (Immanuel Kant) در توصیف فلسفه خود آن را "انقلاب کوپرنیکی" می نامد. رأی انقلابی کانت این است که جهانی که ما در آن به سر می بریم و ادراکش می کنیم وابسته است به کیفیات ذهن درک کننده آن، نه اینکه به کلی مستقل از ذهن ما وجود داشته باشد. کانت به فلاسفه عقل گرا خرده می گیرد که توسط عقل، تنها می توان به کنه واقعیت واقف گشت. لذا اکتفای صرف به عقل در باب معرفت شناسی به سرمنزل مقصود راه نخواهد برد. بنابراین لازمه معرفت هم تجربه حسی است و هم مفاهیمی که مُدرِِک بر تجربهاش بار می کند.
ایمانوئل کانت، فیلسوف آلمانى عصر روشنگرى (قرن هجدهم)، که شهرت بسزایى در فلسفه غرب دارد، از منظر تاریخ فلسفه سیاسى، چندان از وزن و اعتبار برخوردار نیست. مورخان و مفسران اندیشه سیاسى، که گزارشگر تاریخ تحولات این حوزه از دانش بشرى هستند، غالبا گزارشى از اندیشه سیاسى او ارائه نمىکنند و یا به حداقل آن اکتفا مىکنند. چندوچون این بىاعتنایى به کانتبه عنوان فیلسوف سیاسى، تعیین کننده زمینه و جهتگیرى این مقاله است.
نخستین نشانه ها و برخى مبانى چرخش پس از کانتى، براى اولین بار در فلسفه لایب نیتس تکوین یافت. گوتفرید ویلهلم لایب نیتس (۱۷۱۶-۱۶۴۶) بزرگترین اندیشمند گذار از قرون وسطى به عصر جدید بود؛ او بود که به کلیت (عام) مایه فلسفى داد، بى آنکه محافل فکرى اهمیت او و فلسفه اش را به حساب آورد. عمدتا نامى از او و از مناد شناسى وى به جاى مانده است. این متفکر که در زمان ما کمابیش گمنام است، در روزگار خود در سراسر اروپا، از پاریس تا لندن، از برلین تا پتروگراد، شهرت آموزگارى و سفیرى داشت؛ او هم صحبت شاهزادگان، شهبانوان و قیصرها بود. فلسفه سرگرمى اوقات فراغت او بود. زبانى که او در نوشته هایش به کار گرفته آنچنان روان و ساده است که نسل تجرید اندیش بعدى، او را جدى نگرفت؛ چون در آلمان رسم بر آن بود که فیلسوف، سخنى سنگین، تیره و تجریدى داشته باشد تا بتوان او را به جد گرفت.