جمعه ۱۳ نوامبر ۲۰۱۵ یا به حساب خودمان ۲۲ آبان ۱۳۹۴، میتوانست یک روز معمولی باشد؛ که البته نبود. اواخر شب بود که با خبر شدیم «فاجعه» روی داده است. باز هم در پاریس. کمتر از یک سال پس از حوادث شارلیابدو. اما از همان لحظههای اول معلوم بود این یکی «فجیعتر» است. شبکههای اجتماعی پر بود از انبوه عکسهایی که دیگر نه عکس، بلکه ناقوس کلیسا بودند. چونان ناقوسی که شبهنگام در داستان پزشک دهکدهی کافکا به صدا درمیآید و پزشک را وادار به قدم نهادن در راه میکند. عکسهای شبکههای اجتماعی به مثابهی بانگ ناقوس، استلزام به راه افتادن بود. به کدام جهت و رو به کدام مقصد مهم نیست. تنها باید قدم در راه نهاد و به پیش رفت؛ حتا اگر به قیمت سرگردانی در شبی بیانتها باشد.
اما آغاز این راه برای ما با یک پرسش بنیادین همراه است؛ «چرا این فاجعه رخ داد؟» این پرسش همانقدر که ساده و صریح مینماید، میتواند گمراهکننده هم باشد. همهی کوشش ما در این جا این است که ضمن پرداختن به این پرسش، از درافتادن به دام سادگی آن پرهیز کنیم. و برای این منظور هیچ کاری به اندازه تحلیل صوری پرسش راهگشا نیست.
پرسش «چرا این فاجعه رخ داد؟» در وهلهی نخست ما را به سوی واکاوی مفهوم واژه «فاجعه» (disaster) سوق میدهد. واژهنامهی Oxford در معنای واژهی disaster آورده است:
۱. An unexpected natural or man-made catastrophe of substantial extent causing significant physical damage or destruction, loss of life or sometimes permanent change to the natural environment.
۲. An unforeseen event causing great loss, upset or unpleasantness of whatever kind.
فاجعه سه خصیصهی اساسی دارد؛ غیرمنتظره است، همواره یک رخداد به شمار میآید و موجب فقدان میشود. اما اینک پس از برشمردن خصوصیات اساسی فاجعه، بلافاصله درگیر این پرسشها خواهیم شد: اول، فاجعه به مثابهی آن چه غیرمنتظره است، دقیقاً به چه معناست؟ آیا غیرمنتظره بودن به معنای ناگهانی بودن است؟ دوم، وقتی میگوییم فاجعه یک رخداد است، دقیقاً چه منظوری داریم؟ و سوم، فقدانآفرینی فاجعه از چه نوعی است؟
بیایید پاسخگویی به این پرسشها را با خصلتنمایی امر غیرمنتظره و تفاوت آن با امر ناگهانی آغاز کنیم. برای این منظور باید به یکی از ویژگیهای بنیادین انسان، که همانا مُردنی بودن (mortality) است، برگردیم. هایدگر در بند ۴۷ هستی و زمان استدلال میکند که تجربهی مرگ برای دازاین همواره به صورت رویداد مرگ دیگران رخ میدهد. به عبارت دیگر دازاین هرگز نمیتواند مرگ خود را دریابد. و از این رو مرگ خود را همواره به آیندهای دور و نامعلوم حواله میکند. درست مانند آنچه در رمان مرگ ایوان ایلیچِ تولستوی شاهد آنیم. ایوان ایلیچ اگرچه منطقاً باور دارد که به عنوان یک انسان بالاخره روزی خواهد مُرد، لیکن تا آخرین روزهای بیماری مرگ را به مثابهی امکانی قطعی نمیپذیرد. به بیان دیگر مادام که ایوان ایلیچ با مرگ رو در رو نشده، مرگ برای او امری غیرمنتظره است. اگرچه هر روز میبیند که اطرافیان و آشنایان اسیر دام این پدیدهی شوم میشوند، لیکن انتظارش را ندارد که به این زودیها این بلا سر خودش بیاید. حال بیایید همین مورد ایوان ایلیچ را در مورد قربانیان حملات ۱۳ نوامبر پاریس بررسی کنیم. همهی کسانی که قربانی شدهاند با آن چه رسانهها بمبگذاری انتحاری یا شلیک بیمحبای یک جهادی به سمت جمعیت، مینامند، آشنا بودهاند. و چه بسا روزانه در اخبار یا شبکههای اجتماعی با گزارشهایی از این دست برخورد میکردهاند، اما هرگز انتظارش را نداشتند که برای خودشان هم چنین واقعهای رخ بدهد. به بیان دیگر قربانی حملات انتحاری و جهادی شدن را مالِ دیگران-عربها و خاورمیانهایها- میدانستند. چنان که دوستان و همکاران ایوان ایلیچ وقتی بر سر جنازهاش حضور مییابند، با خوشحالی با خود میگویند «این اوست که مرده، نه ما». و چنان که همهی ما به هنگام شرکت در مراسم تدفین یک مرده همین مژده را-ناخودآگاه و بی آن که بخواهیم- به خودمان میدهیم.
به نظر میرسد آن چه در خصلتنمایی امر غیرمنتظره به مثابهی امری نه-برای-من گفتیم، در خصوص امر ناگهانی هم صدق میکند. اما اگر دقیقتر نگاه کنیم درمییابیم که هرگز چنین نیست. البته ابداً نمیخواهم منکر رابطهی ذاتی این دو امر شوم، و این رابطه همانا رابطهی عموم و خصوص است. امر ناگهانی اعمِ از امر غیرمنتظره است و به همین سیاق امر غیرمنتظره اخصِ از امرناگهانی. به زبان ساده هر امر غیرمنتظرهای یک امر ناگهانی هم محسوب میشود، اما هر امر ناگهانی نمیتواند الزاماً غیرمنتظره باشد. مثلاً پیشنهاد ازدواج پسر به دختر، اگر چه که برای دختر امری ناگهانی است، اما هیچگاه غیرمنتظره به مثابهی نه-برای-من محسوب نمیشود.
اینک وقت آن رسیده که به سؤال دوم بپردازیم؛ رخداد بودن فاجعه به چه معناست؟ برای پرداختن به این سؤال ابتدا باید معنای رخداد را تشریح نمود. مفهومی که ما از رخداد مراد میکنیم، مترادف با مفهوم عامیانه از این واژه به معنی واقعه یا اتفاق نیست. رخداد مورد نظر ما امری است که از هیچ برمیخیزید، قابل پیشبینی نیست، و تنها بعد از وقوع هویت خود را به مثابهی رخداد بازمییابد. اما این گفتهها به چه معناست؟ یک بازی فوتبال را در نظر آورید؛ مثلاً بازی بارسلونا و رئال مادرید. نتیجهی این بازی اگرچه پیشبینی ناپذیر است، اما هرگز نمیتوانیم آن را یک رخداد قلمداد کنیم-اگرچه که ممکن است گزارشگر تلویزیونی برای هیجان بخشیدن به گزارشش آن را رخداد قرن یا چنین چیزهایی بنامد. یک مسابقهی فوتبال تنها یک رویداد است. رویداد امری عادی و معمول است که بر اساس قاعدهای مشخص به وقوع میپیوندد. رویداد از هیچ برنمیخیزد، بلکه از روند جاری زندگی برمیآید. و به بیان دیگر جزئی از جریان معمول زندگی است. بگذارید مثال دیگری هم بیاوریم؛ مثلاً بارش باران. بارش باران به خودیِ خود امری عادی است که علیرغم پیشبینی ناپذیری، در روند عادی زندگی جای میگیرد. اما اگر همین باران آنقدر ببارد که سیل به راه بیفتند و این سیل مایهی خسارتهای جانی و مالی شود، آن وقت است که با یک رخداد مواجه میشویم. از هیچ برآمدن رخداد به معنای بیوضعیتی آن نیست. چنان که آلن بدیو معتقد است «رخداد همواره از دل یک وضعیت سربرمیآورد» اما هیچ ربط منطقی و قابل پیشبینی با آن وضعیت ندارد. مثلاً وضعیت رخداد سیل ویرانگر شرایط آب و هوایی است، اما ویرانگری سیل هیچ نسبت منطقی با آب و هوا ندارد. این گونه نیست که همیشه از دل شرایط آب و هوا سیلی ویرانگر به راه بیفتد و مثلاً آقای X را بکشد و فرزند آقای X را یتیم کند. این حادثه یک اتفاق معمولی در روند عادی زندگی نیست-لااقل نه برای فرزند آقای X. در نظر فرزند آقای X که از این پس سوژهی این رخداد خواهد بود، چنین است که گویی رخداد سیل ویرانگر که موجب از دست رفتن پدرش شده، از هیچ سربرآورده، چونان بلایی آسمانی که بر سر بندهای بیدفاع نازل شود. و اساساً همین ویژگی از هیچ زاده شدن است که مانع رخداد بودناش در بدو وقوع میشود. تنها پس از بارش سیل و ایجاد خسارتهای جانی و مالی است که افراد خسارت دیده آن را به مثابهی رخداد سیل ویرانگر بازمیشناسند. و چنان که اشاره شد این افراد سوژههای این رخدادند. هویت آنها از این پس در دست رخداد است، چنان که رخداد هویت خود را از این افراد دارد. به عبارت دیگر سوژه و رخداد در ارتباطی دوسویه با یکدیگر متعین میشوند. باریدن باران سیلآسا تنها برای فرزند آقای X و افرادی مشابه او که مستقیماً درگیر شدهاند، یک رخداد قلمداد میشود. آنها هستند که از این پس این حادثه را به عنوان رخداد قوام میبخشند، چنان که رخداد آنها را به مثابهی سوژههای رخداد قوام بخشید.
حال بگذارید قدری از مثال فاصله بگیریم و ۱۳ نوامبر را به مثابهی یک رخداد تحلیل کنیم. این حادثه امری غیرمعمول و برخاسته از هیچ بود. بدین معنا که اگر وضعیت این رخداد را جامعهی فرانسه در نظر آوریم، نمیتوان هیچ ارتباط منطقی میان جامعهی فرانسه و کشتار مردم توسط جهادیها برقرار ساخت. به بیان دیگر رخداد هم سو با وضعیت نبوده است. این گونه نبوده که سربرآوردن چنین حادثهای امری عادی، قابل پیشبینی و معقول، مانند بالا و پایین شدن شاخصهای بورس، بوده باشد. ۱۳ نوامبر همچون بلایی آسمانی به یکباره بر عدهای از مردم فرانسه نازل شد و آنها را به کام خود کشید. اما این به خودیِ خود نمیتواند آن را به رخداد تبدیل کرده باشد. وقتی جهادیها اسلحه به دست در خیابان مردم را به گلوله میبستهاند، هنوز هیچ رخدادی در کار نبوده. آن چه بوده تنها حادثهای دهشتناک برای قربانیان و شاهدان عینی بوده که هیچ ایدهای نسبت به تحلیل آن را نداشتهاند. و تنها کاری که از دستشان برمیآمده نظاره کردن بوده است. اما صبح روز بعد-و روزهای بعد- وقتی تیتر درشت روزنامهها و سرخط اخبار تلویزیونها از کشتاری فجیع میگوید، وقتی مردم بهتزده گرداگرد صحنه وقوع حادثه جمع میشوند، وقتی رئیسجمهور اولاند در تلویزیون ظاهر میشود و با لحنی میهنپرستانه از آغاز جنگ علیه تروریسم بنیادگرا سخن میگوید، وقتی سربازان ارتش خیابانها را اشغال میکنند، وقتی خانوادهی قربانیها رفتهرفته از شوک بیرون میآیند و فقدان عزیزشان را به عنوان یک واقعیت لمس میکنند، تنها در این زمان است که آن حادثهی شوم به مثابهی رخداد بازشناخته میشود. سوژههای رخداد در اینجا همهی آن مردمی هستند که این حادثه آنها را درگیر خود کرده است. آنها با اندیشیدن به این حادثه، با سخن گفتن دربارهی آن و هر اقدام دیگری که حاکی از وفاداری ایشان نسبت به حادثه باشد، آن را به مثابهی یک رخداد قوام میبخشند. و در عوض رخداد نیز آنها را به عنوان سوژههای خود متعین میسازد. از این رو رابطهی سوژه-رخداد میتواند رابطهای ابدی یا رابطهای پایانپذیر باشد. بدون شک زمانی شاید نه چندان دور عدهی زیادی از مردم جهان-که امروز با شور و حرارتی خاص عکس پروفایل فیسبوکشان را به رنگ پرچم فرانسه درمیآورند و عبارت Je suis de Paris را با رنگ سیاه و خطی درشت در توئیتر بازنشر میکنند- حادثهی ۱۳ نوامبر را فراموش میکنند و دیگر به آن وفادار نمیمانند. در این هنگام دیگر ۱۳نوامبر برای آنها یک رخداد نیست، بلکه تنها حادثهای در زمان گذشته است که میتواند در قالب یک خاطره با دیدن یک فیلم یا خواندن یک کتاب برایشان تداعی شود و بعد از یکی دو روز دوباره به فراموشی سپرده شود. بر همین اساس آنها هم دیگر سوژهی آن رخداد نیستند. در نهایت تنها وفادارترین افرادند که رخداد را به مثابهی رخداد زنده نگاه میدارند و خود نیز به طبعْ سوژهی آن رخداد باقی میمانند.
اما اینک که معنای غیرمنتظره بودن و رخداد بودن یک فاجعه را شناختهایم، لازم است به ویژگی دیگر آن، یعنی موجب فقدان شدن، بپردازیم. وقتی میگوییم فاجعه موجب فقدان میشود، به طور ضمنی حق طبیعی و قانونی قربانیان فاجعه را یادآور شدهایم. به عبارت دیگر فاجعه قربانیان خود را از حقوقی محروم میکند که طبیعت یا قانون به ایشان اعطا کرده است. آنها که جان خود را در ۱۳ نوامبر از دست دادهاند از حق طبیعی حیات محروم شدهاند. و آنها که به خاطر ترس جرأت بیرون آمدن از خانه را ندارند، از حق قانونی و طبیعی آزادی بینصیب ماندهاند. هر دو دستهی افراد مذکور قربانیِ فاجعهی ۱۳ نوامبر به حساب میآیند، چون هر کدام به واسطهی پیشامدی غیرمنتظره-که از این پس هویت رخداد به خود میگیرد- از برخی حقوق محروم شدهاند، یا به بیان دیگر دچار فقدان شدهاند. اما باید توجه داشت که این فقدان میتواند صورتهای بسیار متکثری داشته باشد، الزاماً نباید فردی جان یا مال یا امنیتاش را از دست بدهد که او را دچار فقدان بدانیم. فقدان در عمومیترین وجه میتواند به صورت از دست دادن آرامش ذهنی متبلور شود. مثلاً یک ژاپنی اگر چه مستقیماً درگیر ۱۳ نوامبر نبوده، اما به دلیل دنبال کردن اخبار ممکن است دچار نوعی فقدان آرامش ذهنی گردد. این امر بدان معناست که فاجعه به نحوی برای او نیز رخ داده است؛ اگرچه که ممکن است دو شرط دیگر که غیرمنتظره بودن و رخدادگی فاجعه است برای او صادق نباشد. و همین امر باعث میشود درجهی فاجعه بودن فاجعه برای او به مراتب پایینتر از کسی باشد که عزیزی را در آن حادثه از دست داده است. این بدان معناست که فاجعه میتواند برای بسیارانی فاجعه تلقی گردد، لیکن تنها عدهای معدود-آنها که هر سه شرط فاجعه را به نحو مطلوب دارند، یعنی غیرمنتظره بودن آن را درک کردهاند، آن را به مثابهی یک رخداد تعین بخشیده و به آن وفادار میمانند و دچار فقدان شدهاند- میتوانند با وجه تمام عیار آن مواجه شوند. میل دارم در اینجا قدری درنگ کنم و دربارهی این مطلب بحث نمایم.
روز بعد از حادثهی ۱۳ نوامبر زمانی که مأموران امنیتی مشغول بازرسی از یکی از صحنههای جنایت بودند، چیزی مشاهده کردند که به اعتقاد من نقطهی عطف این فاجعه بود؛ هنگام بازبینی فیلم دوربین یک فروشگاه زنی را میبینند که روی زمین دراز کشیده و جهادی تروریست لولهی اسلحه را روی سرش گذاشته، اما درست هنگام چکاندن ماشه، اسلحه گیر میکند و جهادی مجبور به فرار میشود. این اتفاق بیشک فلسفیترین وجه این فاجعه است. و این زن یقیناً تنها کسی است که با فاجعه از نزدیکترین فاصلهی ممکن رو در رو شده است. هر سه شرط فاجعه بودن فاجعه، تمام و کمال حاضر است؛ غیرمنتظره بودن، رخدادگی-به نحوی که زن تا ابد به این رخداد وفادار میماند- و دچار فقدان شدن. در این جا اما ممکن است کسی ایراد کند که «این زن چه چیزی را از دست داده؟ او نه تنها حقی را از دست نداده بلکه با خوششانسی از مهلکه گریخته و قاعدتاً نباید او را واجد شرط سوم به حساب آورد.» پاسخ من به این ایراد یک کلمه است؛ نمیدانم. من و همهی کسانی که در این لحظه مشغول خواندن این مقاله هستند هرگز نمیتوانیم بفهمیم که آن زن دقیقاً چه چیزی را از دست داده، به این دلیل که آن شب جای او نبودهایم. اما چه کسی میتواند ادعا کند که مواجهه با مرگ حتمی، آن هم زمانی که همه جا پر از خون و جنازه است، یک فقدان به بار نمیآورد؟ میتوانیم خیلی ساده بگوییم او دچار فقدان آرامش، فقدان آزادی و… شده. اما با این حرف تنها خودمان را گول زدهایم. آنچه آن زن از دست داده خیلی بیشتر از همهی اینهاست. او در یک لحظه همهی گذشته و آیندهی خود را-به مثابهی آنچه که بود و آنچه که میتوانست از این به بعد باشد- از دست داد. مواجهه با مرگ حتمی-آن هم به این شکل- یقیناً امکان یک زندگی معمولی در آینده را از او خواهد گرفت. هر چند این هم آن فقدان حقیقی نیست. فقدانی که زن دچار آن شده به مراتب ژرفتر است؛ چونان مغاکی که هیچ کس جز خود او- که در آن سقوط کرده- از عمق آن آگاهی ندارد. از همین رو به نظر من تنها فردی که میتوانیم بگوییم فاجعه به معنای واقعی برایش رخ داده، همین زن است. هیچ کس دیگری به اندازهی او به فاجعه نزدیک نیست. و هیچ کس دیگر به اندازهی او فاجعه بودن فاجعه را درک نمیکند. شنیدن فریاد الله اکبر جهادیها و بعد صفیر گلولههای سرکش، غیرمنتظره بودن فاجعه را به عریانترین صورت برای او رقم زده است. و دراز کشیدن کف پیادهرو و حس کردن گرمای لولهی اسلحه روی پوست سر، باعث میشود تا ابد به رخداد وفادار بماند-احتمالاً وفادارتر از افرادی که نزدیکترین عزیزانشان را از دست دادهاند. و در نهایت آن امر عظیم، که بعد از این زندگی او را دگرگون خواهد ساخت، بزرگترین فقدانی است که ممکن است برای یک انسان روی دهد-احتمالاً در اینجا عدهای میگویند آنها که جانشان را از دست دادهاند فقدان بزرگتری را متحمل شدهاند، اما چنین نیست. رویارویی با مرگ به مراتب از خود مرگ هراسانگیزتر و از این جهت موجب فقدان بزرگتری است. کسی که میمیرد امکانات آیندهاش را از دست میدهد، اما کسی که با مرگ رو در رو میشود اساساً خود امکان به مثابهی امری دم دست را از کف میدهد. و همهی مسائلی که از آن به بعد برای او رخ میدهد، از قبیل مشکلات روحی روانی و…، نتیجهی همین از دست دادن ذات امکان است. آنچه او را به پیش میبرد دیگر نه انتخابهای آزادانه (امکانات پیش رو) که نوعی جبر ناشی از رویارویی با مرگ است. او تا ابد چشمهای تاریک مرگ را ناظر بر خود میبیند و همین امر او را به پیش میراند. در اینجا دیگر نه تنها امکانات پیش رو، که ذات امکان به مثابهی امری گشوده بر انسان از دست میرود. به زبان سادهتر کسی که هنگام رویارویی با مرگ جان خود را از دست میدهد نسبت به کسی که هنگام رویارویی با مرگ جان خود را از دست نمیدهد، سرنوشت بهتری داشته است.
اما حالا که خصلتنمایی مفهومی واژهی «فاجعه» را به انجام رساندیم، وقت آن رسیده که دیگر بار به سؤال مطرح شده در آغاز مقاله بازگردیم؛ چرا این فاجعه رخ داد؟ سادهترین پاسخ برای این پرسش-که اتفاقاً دور از دستترین آنها هم هست- این است که بگوییم این فاجعه رخ داد چون چارهای غیر از این نداشت. یا به عبارت دیگر فاجعه رخ داد چون باید رخ میداد. این گفته البته به معنای سلب مسئولیت از عاملین این حادثه نیست، بلکه کلیت فاجعه به مثابهی امری ذاتاً رخدادگونه را تبیین میکند. با این حال نمیتوان به همین گزاره بسنده کرد. باید دید آن ناگزیربودگی چیست که فاجعه را به پیش رانده است. بنابراین فرم پرسش آغازین باید تغییر کند؛ ناگزیربودگی این فاجعه از کجا نشأت گرفته است؟
وقتی از یک امر محقق صحبت میکنیم-مثلاً از قلمی که در دست داریم- حق داریم دربارهی علل پدید آمدن آن پرسش کنیم. مثلاً در خصوص قلم میتوان پرسید: این قلم را چه کسی ساخته؟ این قلم برای چه منظور ساخته شده؟ این قلم از چه مادهای ساخته شده؟ و چه چیز باعث شده تا این قلم بدین شکل ساخته شود؟ پرسشهای چهارگانهی فوق در واقع پرسش از علل اربعهی ارسطویی در مثال قلم است. قلم به عنوان یک امر محقق علت فاعلی، علت غایی، علت مادی و علت صوری دارد. حال اگر ۱۳ نوامبر را به مثابهی یک امر محقق بپذیریم، حق داریم که در خصوص علل اربعهی آن پرسش کنیم-البته در این مقاله ما فقط با علت فاعلی و علت غایی سر و کار داریم.
اگر از علت فاعلی فاجعهی ۱۳ نوامبر بپرسیم، دم دستیترین پاسخ همان جملهای است که همهی گزارشگران تلویزیونی گفتند: «یک عده تروریست جهادی در خیابانهای پاریس فاجعه آفریدند.» اما به اعتقاد من این پاسخ کمترین بهره از حقیقت را دارد. و تنها کارکردش ساده جلوه دادن امری به نهایت پیچیده است. این که رسانهها با بیاحتیاطی بگویند «یک عده تروریست جهادی…» دقیقاً همان امری است که مایلم از آن به عنوان علت غایی فاجعهی ۱۳ نوامبر یاد کنم. و آن چیزی نیست مگر به رسمیت شناخته شدن به مثابهی یک «دیگری» توسط جامعهی جهانی. داعش-که از این به بعد بنا به دلایلی که در ادامه ذکر خواهم کرد آنها را سوژههای ژنریک (Generic subjects) میخوانم- ترور را نه به مثابهی حذف سیاسی، بلکه به معنای سنتی واژه که همانا ترسافکنی در عموم است، انجام میدهد. و ترسافکنی بهترین راه برای تبدیل شدن به یک «دیگری» است. سوژههای ژنریک بقای خود را تنها در «دیگری» بودن میبینند. و مادام که گزارشگران و روزنامهنگاران آنها را با نام «تروریستهای جهادی» خطاب کنند، دارند به این «دیگری» شدن و در نتیجه بقای آنها کمک میکنند. مادام که جنگندههای آمریکایی و روسی و فرانسوی و انگلیسی روی سرشان بمب بیندازند، دارند «دیگری» بودنشان را به رسمیت میشناسند. هویتیابی سوژههای ژنریک به مثابهی دیگری دقیقاً همان امری است که باعث هویتیابی جامعهی جهانی به عنوان «دیگری»ِ دیگر میشود. و ناگفته پیداست که رویاروییِ دو «دیگری» همواره به مخاصمه و جنگ میانجامد-چرا که من ذاتاً حاضر به پذیرش دیگری به عنوان غیر نیست.
سوژههای ژنریک میکوشند تا روز به روز به دامنهی این دیگری بیفزایند. آنها در ابتدا با برانگیختن احساسات ضد تشیع در عراق، سنیهای ناراضی را به مثابهی دیگریِ شیعیان بازتعریف کردند. سپس با برانگیختن احساسات عربستیز-البته به کمک ناسیونالیستهای اروپایی- در اروپا اعراب را تبدیل به دیگریِ اروپائیان نمودند. و در قدم آخر- که همین امروز در حال برداشته شدن است- با برانگیختن احساسات اسلامستیزانه در صدد تبدیل مسلمانان به دیگریِ جامعهی جهانی هستند. سوژههای ژنریک خوب میدانند که فرایند دیگریسازی یگانه راهی است که میتوانند طی آن بقای خود را تضمین کنند. اما در نقطهی مقابل اگر فرایند دیگریسازی از هم بپاشد و مثلاً اروپاییها مسلمانان را و مسلمانان اروپاییها را نه به عنوان دیگری، که به عنوان من-منِ انسانی- ببینند، دیگر هیچوقت فاجعهای شبیه ۱۳ نوامبر رخ نمیدهد. زیرا یک «من» هرگز حاضر نیست خودش را مورد اصابت قرار دهد. بر همین اساس عبارت سوژهی ژنریک تلاشی است تا هر چه بیشتر «دیگری» را تضعیف و به «من» قدرت ببخشد. پسوند ژنریک در واقع همهی آحاد انسان، اعم از مسلمان و اروپایی، را در برمیگیرد، و میکوشد تا با این جمع کردن به زیر یک چتر، در برابر فرایند دیگریسازی بایستد.
حال بیایید یک بار دیگر به پرسشمان نظر افکنیم؛ ناگزیربودگی این فاجعه از کجا نشأت میگیرد؟ پاسخ من به این پرسش چنین است: بخشی از آن از خودمان ناشی شده است. همهی ماهایی که خواسته یا ناخواسته به دیگری شدن سوژههای ژنریک به مثابهی داعش یاری رساندهایم، وقوع این فاجعه را ناگزیر ساختهایم. وقتی من خواسته یا ناخواسته به ساخته شدن یک دیگری یاری برسانم، نباید توقعی جز جنگ و نزاع با وی داشته باشم. و این دقیقاً همان چیزی است که هگل در دیالکتیک خدایگان و بنده مطرح میکند: «هر سوژه همواره خواهان حذف سوژهی دیگر است.» به عبارت دیگر برساخته شدن هویت «دیگری» است که وقوع فاجعه را ناگزیر میکند. و راه حل آن چیزی نیست مگر تلاش برای هویتدهی به دیگری به عنوان سوژهی ژنریک. به عبارت دیگر بمبافکن و توپ و تفنگ نمیتواند ریشهی این بحرانها را بخشکاند و از روی دادن فجایعی نظیر ۱۳ نوامبر جلوگیری کند، آنچه واقعاً عملی است تلاش برای متوقف کردن دیگری سازی است
۸ آذر ماه ۱۳۹۴
۲۹ نوامبر ۲۰۱۵
1 Comments
امید رضاپور
مقاله خوب و محکمی بود. یه کم سخت بود خوندنش اما لذت بردم