اگر فرهنگ یک جامعه را به مانند ادوارد ت. هال Edward T. Hall)1 )مجموعه قواعدی بدانیم که نخستین هدفش تنظیم ارتباط (communication) میان افراد متعلق به آن فرهنگ باشد، میتوان گفت که یکی از مهمترین مشکلات فرهنگی جامعهی ما به محدودیتهایی برمیگردد که بر سر راه “فرا-ارتباط” (métacommunication) در رابطه میان افراد وجود دارد. فرا-ارتباط را میتوان در یک عبارت سخن گفتن از رابطه در ارتباط تعریف نمود.
هدف من در این مقاله بیان چرایی چنین امری در فرهنگ ما نیست. پی بردن به دلایل پیدایش چنین ویژگیای در فرهنگ نیاز به مطالعات تاریخی و جامعه شناسانه دارد. اما آنچه من میخواهم در این جا به بررسی آن بپردازم توصیف چگونگی و همینطور برخی نتایج و تاثیراتی است که دشواری برقراری فرا-ارتباط بر روابط میان افراد برجا میگذارد.
فرا-ارتباط
برای تنظیم رابطه باید از خود رابطه سخن گفت. از سطح گفتگوهای روزانه فراتر رفتن و در مورد خود رابطه به گفتگو پرداختن، از دیدگاه نظریهپردازان ارتباط، فرا-ارتباط (métacommunication) نامیده میشود. فرا-ارتباط در یک کلام یعنی از رفتارها و گفتارهای همیشگی و روزانه پیشتر رفتن و در مورد خود ارتباط – که در واقع به تمامی این رفتارها سازمان و معنا میبخشد – سخن گفتن. فرا-ارتباط، صریح ترین و همچنین سریعترین راه برای تنظیم رابطه است. با این وجود در هیچ فرهنگی سخن گفتن از رابطه امری ساده به نظر نمیآید.
فرا-ارتباط البته همیشه و همه جا به بهبودی ارتباط میان افراد منجر نمیشود و میتواند موقعیت شخص را در رابطه به خطر اندازد، موجب واکنشهای پیشبینیناشده گردد و عواطف غیر قابل کنترل را در طرفین گفتگو آزاد نماید.
فرد با سخن گفتن از آنچه در مورد خود و دیگری میاندیشد، در حقیقت سعی دارد تا جای خود و دیگری را در رابطه یادآوری نماید. در فرا-ارتباط فرد خود و دیگری را همزمان از نو تعریف میکند. ثمر بخشی چنین تبادل نظری، هم به شرایط پیرامونی و هم به تواناییهای فرد در نحوهی بیان و کنترل احساساتش (بدون آنکه موجب سوتفاهم و یا رنجش شخص مقابل گردد) بستگی دارد.
در مقایسه با جوامع مدرن، در جوامع گروه باور و همگرا (holiste) نیاز کمتری به فرا-ارتباط احساس میشود چرا که تنظیم روابط در درجه نخست بر عهده ی گروه گذاشته شده است. این گروه است که نقش و وظایف فرد را در قبال دیگری (همسر، فرزند، والدین، خویشان، همسایگان و غیره) تعریف و تعیین میکند و چنانچه مشکلی میان دو نفر پیش آید باز این نمایندگان رسمی و شناخته شده گروه هستند که با “پا در میانی” و همچنین به نمایندگی از گروه، سعی در یافتن راه حل دارند.
قضاوت و چارهجویی در چنین جوامعی بیش از آنکه بر اساس خلق و خوی اشخاص باشد، با توجه به نقشی صورت میپذیرد است که هر کدام در رابطه برعهده دارند. بدین ترتیب اگر رفتار فرد با نقشی که گروه برای او از پیش در نظر داشته هماهنگ نباشد، این اوست که خطاکار قلمداد میشود.
در جوامع همگرا هویت فرد بر اساس نقشهایی تعریف میشود که در قبال دیگری (بعنوان شوهر، زن، پدر، مادر، فرزند و غیره) برعهده دارد. به همین دلیل نیز هست که برای تنظیم رابطه بیش از مذاکره و گفتگو این دانش گروهی است که تعیین کننده میباشد.
یکی از ویژگیهای مشترک میان تمامی جوامع مدرن غربی، کاهش تدریجی نظارت مستقیم گروه بر رفتار فرد در دو فضای عمومی و خصوصی است. کاهش نظارت گروه بر رفتار فرد نیز به نوبهی خود به ایجاد فاصله میان هویت فردی و نقش اجتماعی انجامیده است. از اواسط قرن بیستم به بعد و با ورود جوامع غربی به فاز دوم مدرنیته (که برخی برای القای ایدهی گسست با دوره ی اول مدرنیته بر آن نام “پستمدرنیته” نهادهاند) روندهای هویتیابی روز به روز از مکانیسمهای جامعهپذیری (که توسط سیستم آموزشی و زیر نظر حکومتها طراحی شده بود) فاصله گرفتند و بقول فرانسوا دوبه “قرارداد ضمنی میان جامعهپذیری و فردبنیادی (subjectivité)” پایان یافت.
در جوامع همگرا درست برعکس، هویت فردی در نقشهایی که شخص در اجتماع برعهده دارد ذوب شده و اساساً تفکیکی میان این دو مفهوم وجود ندارد. فرد سوای نقشش و در نتیجه در خارج از کادر روابطش با دیگران وجود ندارد. تعیین کادر و مرزهای بیرونی چنین نقشی تماماً برعهدهی فرهنگ جامعه قرار دارد. در جوامع مدرن با رشد فردگرایی بر اهمیت موضوع هویت روز به روز افزوده گشته است. هویت، دیگر نه مانند نقش ساخته و پرداخته جمع بلکه نتیجه فرایندهای ویژه ای است که در درجه اول به قابلیتهای خود فرد برمیگردد. بر همین اساس میتوان گفت که به میزانی که در یک جامعه فردگرایی رشد کند، مفهوم هویت نیز از اهمیت بیشتری برخوردار میگردد. در چنین شرایطی امر تنظیم روابط با دیگری نیز به مرور بر عهدهی فرد گذاشته میشود. چنین امری البته ناممکن میبود اگر که با آموزش از کودکی و ترغیب مدام شخص به تمرین گفتگو، شناسایی و سپس ابراز عواطف و احوالات درونی اش همراه نمیگشت.
با گذار از جامعه گروهباور به جامعه مدرن، هویت نقشمدرانه نیز به تدریج جای خویش را به هویت بازتابنده (identité réflexive) داده روز به روز بر نقش ارتباط در شکل بخشی و سپس قوام و پایداری هویت افزوده میگردد. در این حالت مهارت در برقراری ارتباط و در نتیجه توانایی در بکارگیری کلام، نه تنها به مهمترین ابزار برای تنظیم رابطه تبدیل میشود بلکه همزمان فرایند ارتباطگیری و تعامل با دیگری، به وسیلهای برای کشف و شناسایی خود و دیگری (هر دو) مبدل میگردد. قدرت فرد در تنظیم روابطش به تنهایی و بدور از دخالتهای گروه، به تواناییهای او در برقراری فرا-ارتباط و سخن گفتن مستقیم از رابطه بستگی دارد.
فرا-ارتباط در خدمت فرایند هویتیابی
در فرهنگ ما ارتباط کلامی صریح و روشن، در مورد آنچه در باره خود، دیگری و مهمتر از همه ارتباط خود با دیگری می اندیشیم، امری معمول نیست. بیان صریح و روشن در مورد روابط خود با دیگران نیاز به آن دارد که نه تنها فرد از آزادی اندیشه برخوردار باشد بلکه بتواند آن اندیشه را در فضای عمومی و در حوضه روابط جمعی مطرح سازد. چنین امری تنها در شرایطی امکان پذیر است که امر تنظیم روابط نه برعهده ی گروه که بر دوش افراد باشد.
لازمه ی سخن گفتن از رابطه، سخن گفتن از خود است. از اینکه فرد خود را در رابطه با دیگری چگونه میبیند. در نتیجه به هنگامی که از رابطه سخن میگوییم همزمان به دادن تعریفی از خود نیز مبادرت میورزیم. اما با دادن تعریفی از خود، در واقع هدفمان اینست که به دیگری بفهمانیم که چگونه میخواهیم تا او ما را ببیند. اینکه دیگری ما را همانطوری میبیند که ما میخواهیم یا خیر، معمولا یکی از مهمترین دلایل تقاهم و یا کشمکش میان ما و دیگران است. هویت فرد و درکی که از خود دارد تا حد بسیاری تحت تاثیر نگاهی است که اطرافیانش به او دارند. اهمیت رابطه و تاثیر تعیین کننده اش بر هویت فردی در ابتدا از آنجا معلوم میشود که هر هویتی تنها در رابطه با هویتی دیگر است که تعریف میشود: هویت مردانه در رابطه با هویت زنانه است که شکل میگیرد و هویت ایرانی در برابر هویت غیرایرانی. نکتهی اما مهمتر اینست که چنین هویتی وقتی خود را در رابطه با دیگری تعریف کرد، در قدم بعدی و به شکلی همیشگی به تایید این دیگری محتاج و وابسته باقی خواهد ماند. بدین ترتیب یکی از عملکردها و چالشهای مهم ارتباط، تایید متقابل تصویری است که هر یک از طرفین ارتباط از خود به دیگری ارائه میدهد. همانطور که لیپیانسکی میگوید:”پیدایش حس آگاهی به خود، در ذاتش، به تعامل با دیگری بستگی دارد.”۲
اما همزمان سخن گفتن در باره رابطه، سخن گفتن از دیگری نیز هست. از اینکه او را در رابطه با خود و یا حتی کلا به عنوان یک انسان چگونه درمییابیم و میفهمیم. بدین ترتیب سخن گفتن از رابطه، همزمان یعنی آشکار ساختن افکار و احوال درونی فرد در رابطه با دیگری. چنین امری در هیچ فرهنگی، کاری ساده و به دور از مشکل نیست. در بعضی از جوامع به کمک آموزش سعی میشود تا هر چه بیشتر سخن گفتن از رابطه را برای افراد مهیا نمایند و برعکس در بعضی دیگر از جوامع نه تنها به آن توجه نمیشود بلکه حتی با بکارگیری روشهای مختص به فرایند جامعهپذیری، مانع از پدیداری آن به طور مستقیم و از طریق کلام میشوند.
تعارف و اصل جدایی میان دو دنیای درون و بیرون
چگونه فرهنگی میتواند ارتباط کلامی برای تنظیم رابطه را محدود سازد؟ از نظر من مهمترین راهکار برای دستیابی به چنین مقصودی، ایجاد مرزی نفوذ ناپذیر میان دنیای درون فرد با دنیای بیرون از اوست.
در فرهنگ ایرانی از آن جایی که کنترل امیال و خواسته ها و پنهان داشتن افکار و نظرات یکی از اصلهای مهم برقراری ارتباط میباشد، لذا فرد نه بیان آزاد افکار و امیال بلکه نحوه ی پوشاندن و مخفی ساختن آنها در منظر عمومی است که میآموزد.
چنین امری در فرهنگ ما با ایجاد جدایی کامل میان دو فضای خصوصی و عمومی است که متحقق گشته است. هر چقدر قواعد “ظاهر” شدن در اجتماع جمعیتر باشد و در نتیجه کمتر “باطن” را به نمایش بگذارد، در فرد فاصله میان دو دنیای درون و بیرون افزایش بیشتری مییابد.
مقولهی “تعارف” در فرهنگ ما یکی از نمونههای روشن چنین رفتاری است. با تعارف کردن در واقع ما یاد میگیریم که چگونه میان آنچه در درونمان احساس میکنیم با آنچه در بیرون نشان میدهیم، تفاوت بگذاریم.
تعارف در فرهنگ ما حوضهی بسیار گسترده ای دارد، در شرایطی کاملاً متفاوت به کار گرفته میشود و رفتارها، گفتارها و کدهای بیشماری را در برمیگیرد: به هنگام راه باز کردن و اجازه دادن به اینکه دیگری زودتر از ما به جایی وارد یا از آنجا خارج شود، هنگام سلام و احوال پرسی کردن، به وقت اهدای خوراکی به آشنایی دور یا نزدیک، زمانی که دیگری را به منزل دعوت میکنیم و غیره، همگی موقعیتهایی هستند که در فرهنگ ایرانی، جزو حوزهی تعارف قرار میگیرند.
در فرهنگ ما، رعایت و یا عدم رعایت قواعد مربوط به تعارف، نشانگر طبقهی اجتماعی، تربیت خانوادگی و در یک کلام “شخصیت” فرد است. تعارف در جامعه ما یکی از مهمترین روشهای ایجاد پیوند میان افراد در اجتماع است و تبعیت از قواعد آن در دو فضای عمومی و خصوصی اجباری است. تنها در درون محیط کوچک خانوادهی هستهای (میان زن و شوهر و یا والدین و فرزندانشان) است که چنین رفتاری اهمیتش را دست داده جای خود را به واحدهای معنایی دیگری در فرهنگ (مانند “احترام”) میسپارد.
نکته مهم در ارتباط با بحث ما در اینجا اینست که در این مجموعه قواعد رفتاری، “ظاهر” فرد و آنچه با رفتارش در بیرون به نمایش میگذارد، به کل از دنیای درون و “باطنش” مستقل عمل میکند. در واقع در چنین موقعیتی نوعی گسست، اگر که نگوییم تضاد، میان دنیای درون فرد با رفتار بیرونیاش بوجود میآید. مسلماً در ارتباط، چنین گسستی میان ظاهر و باطن، بر اساس نوعی توافق میان طرفین گفتگو است که صورت میپذیرد. بدین ترتیب فرهنگ با آموزش راهکارهایی جهت پنهان داشتن امیال درونی، همزمان امکان سخن گفتن از رابطه را نیز بسیار کاهش میدهد.
فرهنگ گروهباور
چنین انتخابی در شیوهی آموزشی همزمان نگاه فرهنگ به رابطهی میان فرد و گروه اجتماعی اش را نیز آشکار میسازد. در فرهنگ فرد باور (individualiste)، از آنجایی که کنترل مستقیم فرد توسط گروه اجتماعیاش بسیار کاهش یافته است، امر تنظیم رابطه در نهایت بر عهدهی خود فرد گذاشته شده است. این فرد است که به ابتکار خود و بر اساس تجربیات و آموزه هایش روابطش را با دیگران تنظیم مینماید. در حالیکه در جوامع گروهباور (holiste)، تنظیم رفتار فرد در قبال دیگران برعهدهی گروه نهاده شده و در نتیجه از پیش معین و روشن است.
در این حالت یکی از نقشهای مهم فرهنگ پیشبینی تمامی وضعیتهای گوناگون و مهمی است که در آن فرد با دیگران در تعامل قرار میگیرد. بدین ترتیب خلاقیت شخص در ساخت و پرداخت روابطش با دیگران به حداقل میرسد و قواعد و کدهای رفتاری از پیش، ساختار اصلی تعامل میان دو نفر را بدون توجه به ویژگیهای شخصی آن دو، تعیین میکنند. (به مقالهی من تحت عنوان “زبان در دو فضای عمومی و خصوصی” مراجعه کنید) همین امر موجب میشود تا در این گونه فرهنگها، خصوصیات فردی در پس رفتارهایی یکسان پنهان گردد. چنین امری همزمان شباهت ظاهری میان افراد متعلق به آن فرهنگ را افزایش میدهد. افزایش شباهت ظاهری که در فرهنگ ما با مقولاتی مانند “احترام”، “تعارف” و “آبرو” ممکن میشود، با کاهش امکان بروز خصوصیات فردی در روابط، همزمان امکان شناخت متقابل را در روابط جمعی به شدت کاهش میدهد.
بدبینی ایرانی
بدبینی در روابط اجتماعی، یکی از عواقب مهم جدایی میان ظاهر و باطن است. در یک فرهنگ، هر چقدر دیوار میان دو دنیای درون و بیرون، و یا آنچنانکه در فرهنگ ما نامیده میشود، میان “ظاهر و باطن” محکمتر و عبورناپذیرتر باشد سخن گفتن از رابطه دشوارتر است. فرهنگی که با برقراری مرزی عبورناپذیر میان باطن و ظاهر، اصل را بر پنهان کاری و کنترل امیال درونی میگذارد، نمیتواند از داشتن نگاهی بدبینانه و مشکوک به روابط میان آدمها خودداری نماید. هر چقدر از بروز امیال درونی در فضای عمومی ممانعت بیشتری به عمل آید این فکر که دو دنیای درون و بیرون از یکدیگر متفاوت و در نهایت حتی با یکدیگر متضاد میباشند بیشتر تقویت میشود. فرهنگی که فرد را به پنهان داشتن امیال و افکارش ترغیب میکند همزمان دنیای بیرون را به او خطرناک جلوه میدهد.
بدبینی حاکم بر روابط فردی در فرهنگ ما را گاهی به شرایط سیاسی و اجتماعی حاکم بر اجتماع ربط دادهاند. بعنوان نمونه مقوله احتیاط در شعر شاعران ما را (اعم از قدیمی و یا جدید) که در زبان به غایت نمادین و دیریابشان منعکس گشته به خطری ربط داده اند که ایشان از جانب محتسب و فقیه در گذشته و امروز احساس میکردهاند. با این حال بدبینی و احتیاطی را که من در اینجا از آن سخن میگویم بسیار عمومی تر و عمیقتر بوده نگاه ما را نسبت به کل دنیای بیرون و تمام انسانهای پیرامونمان در برمیگیرد. بدبینیای که تنها در ارتباط با قدرتمندان و حاکمان خلاصه نمی شود و نسبت به نزدیکان و یا افراد کاملاً ناشناس به طور یکسان عمل میکند.
این بدبینی نهفته و عمیق نسبت به دنیای بیرون، در فرهنگ ما خود را از طریق ضربالمثلها (“خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو”)، انگارهها (“دروغِ مصلحتآمیز”)، رفتارهای اجتماعی (تعارف) و حتی نظامهای فکری ریشهدار مانند عرفان (بویژه در آنجایی که تفاوت میان درون و بیرون را به تضاد میان “ظاهر” و “باطن” مبدل میسازد) نشان میدهد. نکته جالب در مورد عرفان (به مثابه یکی از جلوههای مهم فرهنگ ما) در اینست که از یک سو تمام توجه خود را به سمت “باطن” برمیگرداند و آنرا بسیار ارج مینهد و از سوی دیگر بدبینی نسبت به “ظاهر” را به امری وجودی تبدیل کرده امکان هرگونه انتقال معنا از درون به بیرون را دشوار و حتی ناممکن میداند.
در اینجا بدبینی نسبت به دنیای بیرون با نوعی احساس ناتوانی “هستی شناسیک” (ontologique) در انتقال منویات درونی همراه است که سرخوردگی فرد در امر برقراری ارتباط را در ستیز و دشمنی کینهتوزانهاش نسبت به مهمترین ابزار ارتباط (communication) یعنی زبان، به خوبی مینمایاند.
نکته مهم دیگر در اینجا توجه به این امر است که چگونه فرهنگ از یک سو با کشیدن دیواری بلند میان “ظاهر و باطن” خود موجبات بدبینی به ظاهر را فراهم میآورد در حالیکه از سوی دیگر در عرفان، به مثابه یکی از فرآورده هایش، چنین تضاد خودساخته میان ظاهر و باطن را به عالم هستی ربط داده آن را امری “ذاتی و ازلی” جلوه میدهد.
آنچه گفته شد در فرهنگ ایرانی خود را به صورت یک پارادوکس مینمایاند: در سیستم آموزشی و تربیتی ما، از یک سو کنترل و مخفی داشتن افکار و امیال درونی و در نتیجه حفظ “ظاهر” شدیداً ترغیب میشود، در حالی که از سوی دیگر، در همین سیستم و در غالب فرآورده های فرهنگیاش، مانند عرفان، از “باطن” در ضدیت با چنین ظاهری بسیار تجلیل میشود.
ایجاد تضاد میان ظاهر و باطن، درون و بیرون، اندرونی و بیرونی و … از آنجایی موجب بدبینی است که با کاهش امکان شناخت دیگری در رابطه در واقع بیمناکی فرد را نسبت به دنیای بیرون افزایش میدهد. وقتی رفتار فرد نه بر اساس آنچه میاندیشد بلکه تنها از روی ادب و رفتار مناسب شکل گرفته باشد، امکان دسترسی به احساسات و افکار درونی وی شدیدا محدود میشود. همین محدودیت و ناآگاهی نسبت به آنچه در درون دیگری میگذرد، به خودی خود احتیاط در روابط و حس ظن را بیشتر میکند. جدایی میان دو وجه “نمایاندن” و “بودن” گاه میتواند بدبینی را تا حد روان پریشی (پارانویا) افزایش دهد. پارارنویا در رابطه معنایش اینست که از ابتدا و بدون شناخت دیگری، او را بالقوه مضر و با مقاصد پنهان غیر دوستانه تصور کنیم. وقتی بدبینی به پارانویا مبدل میشود، احتمال این که شخص با رفتار مضنون و فاصلهگذار خویش وقوع رفتارهای غیردوستانه را نزد دیگری افزایش دهد بسیار است. امری که به خودی خود از نگاه فرد موردنظر ما تاییدی است بر آنچه از ابتدا میپنداشته است. بدین ترتیب شخص برای احتراز جستن از وقوع احتمالی کشمکش در ارتباط، روابط اجتماعیاش را بر اساس اصل “دوری و دوستی” تنظیم مینماید.
۱. Edward T. Hall, La dimension cachée, Seuil, Paris, 1971.
۲. Edmond Marc Lipiansky et col., Stratégie identitaires, puf, Paris, 1990, p. 74.