گابریل گارسیا مارکز و اصولا ادبیات جهان از طریق واسطه ها به ما می رسد و «صد سال تنهایی»، شاهکار مارکز، از طریق مرحوم فرزانه به دست ما رسید. بنده به واسطه نوع مسئولیتم در فارابی، فرزانه را دیده بودم. در سال هایی که اقتباس ادبی برای سینما نفسی می کشید، مرحوم فرزانه از ایتالیا آمده بود که رقم ناچیز حق الترجمه خود را بابت رمانی که ترجمه کرده بود از ما بگیرد. سیگار پشت سیگار روشن می کرد و زاویه دیدی نادر به سینما و ادبیات داشت؛ مثلا سینمای کیارستمی را نمی پسندید. او از رمان کوتاهی که نوشته بود دفاع جانانه می کرد و وقعی به کلیات روشنفکری زمانه خود نمی گذاشت. (برای مثال راجع به مجرد ماندن خودش عقاید غریبی داشت و صد البته از تجردش دفاع می کرد، با وجود حتی پیری...).
در آوریل ۱۹۲۸ ارنست میلر همینگوی همراه همسر دومش، پائولین فایفر، برای اولین بار پا به هاوانا گذاشت. آن دو با کشتی انگلیسی اُریتا از لا روشل به کیوست می رفتند، نزدیک یازده ماه بود ازدواج کرده بودند و هیچ علاقهی به شهر کارائیبی نداشتند الاٌ این که بعد از زمستان سخت فرانسه و دو هفته سفر روی آن اقیانوس بیکران، دو روز در منطقه ی حاره توقف کنند.
گابریل گارسیا مارکز در رمان صد سال تنهایی به شرح زندگی شش نسل خانواده بوئندیا می پردازد که نسل اول آنها در دهکده ای به نام ماکوندو ساکن می شود. داستان از زبان سوم شخص حکایت می شود. طی مدت یک قرن تنهایی پنج نسل دیگر از بوئندیاها به وجود می آیند و حوادث سرنوشت ساز ورود کولیها به دهکده و تبادل کالا با ساکنین آن رخ دادن جنگ داخلی و ورود خارجی ها برای تولید انبوه موز را می بینند.
آنهنگام که تاریخ اقوام به تمامیت میرسد یا تمدنی دقایق احتضار خود را تجربه میکند، ادبیات مردمان از یک سو به ابتذال و سطحیت و بیمایگی و غریزهگرایی میگراید و از سوی دیگر اسیر اضطراب و عبثگرایی و یأس و پوچاندیشی و مرگگرایی بیمارگونه میشود. این قاعده در خصوص تمامی تمدنهای محتضر صدق میکند. زیرا به تعبیر “لئون تروتسکی”، “ادبیات هر قوم آئینة زندگی آن قوم است”.