نگاهی به آثار و اندیشهی آلبر کامو
آلـبـر کـامـو (۱۹۱۳-۱۹۶۰) نویسندهی شاخص فرانسوی که در الجزایر متولد شد. والدین کامو کمابیش پرولتاریا بودند و مدتها در محافل روشنفکری با تمایلات انقلابی شرکت میکردند و علاقهی بسیاری به فلسفه داشتند. کامو در سن ۲۵سالگی به فرانسه آمد. ورود او به فرانسه کمابیش با اشغال فرانسه به دست آلمان نازی مصادف شد؛ کامو به جنبش مقاومت پیوست و پس از آزادی فرانسه تا مدتی مقالهنویس روزنامهی لو کومبا (نبرد Le Combat) بود. زمان چندان درازی نگذشت که کامو روزنامهنگاری سیاسی را کنار گذاشت و در کنار نوشتن داستان و مقالات ادبی در مقام تهیهکننده و نمایشنامهنویس به تئاتر روی آورد. جدای از نوشتن آثار خود، کامو آثار دیگر نویسندگان بزرگ را هم اقتباس کرد، منجمله دینو بوتزاتی و فاکنر.
در دوران داغ مربوط به استقلال الجزایر از فرانسه که جنجالهای بسیاری را در فرانسه برانگیخت، کامو عقایدی دیگرگونه داشت که به همین سبب هیچ کدام از طرفین، نه فرانسویان و نه الجزایریها، آن را برنتابیدند. کامو در سال ۱۹۵۷ جایزهی نوبل ادبی را از آن خود کرد که در آن تاریخ جوانترین فردی بود که چنین جایزهای را گرفته .
آلبر کامو در چهارم ژانویهی ۱۹۶۰ بر اثر تصادف اتومبیل جان خود را از دست داد.
پی بردن به پوچی زندگی پایان راه نیست؛ آغازی برای زندگی است. کامو در سالهای نخستینِ دههی بیستِ عمرش کوشید در خود زندگی پاسخی برای مسئلهی فاجعهآمیز بجوید. زندگی را اگر بپذیریم، بهتمامی تجربهاش کنیم و در زمان حال از آن لذت ببریم، چه بسا به توجیه دیگری نیازمند نباشیم. برای واگرداندن وسوسههای هیچانگاری (نهیلیسم) و خودکشی، آیا همین بس نیست که تا بیشترین حد ممکن زندگی کرد؟ کامو در افسانهی سیزیف توضیح میدهد که نه انسان و نه جهان هیچکدام پوچ نیستند. پوچی در همزیستی انسان و جهان نهفته است.
مورسو ضدقهرمان رمان بیگانه شخصیتی بسیار بدیع و نو است که از قیدهای دوسویهنگری بیرون است. او میل به زیستن، میل به استفاده از لحظهها، میل به ابدیت و جاودانگی و میل به حقیقتبینی و پرهیز از بازی و دروغ را بهشدت تصویر میکند. کامو دربارهی راستگویی شخصیتش در مخلوق خود، بیگانه، میگوید: «مورسو از دروغ گفتن سر باز میزند. دروغ نه تنها آن است که چیزی را که راست نیست بگوییم، بلکه همچنین و بهویژه، آن است که چیزی را راستتر از آنچه هست بگوییم. این کاری است که همهمان هر روز میکنیم تا زندگی را ساده کنیم. مورسو برخلاف آنچه مینماید، نمیخواهد زندگی را ساده کند. مورسو میگوید او چیست، از بزرگ جلوه دادن احساسهایش سر باز میزند، و جامعه بیدرنگ احساس خطر میکند.»
ذهن کامو در آثارش پرسشگر است. پرسشهایی ایدئولوژیک پیرامون مفاهیم زندگی همچون آزادی، تنهایی، صداقت، خوبی، اخلاق، طبیعت و مرگ در سراسر آثار او چه در لایههای بیرونی و چه در لایههای درونی به ذهن خوانندهی آثارش متبادر میشود. این پرسشها با نوای درونی کلمات و روند داستان شدیداً همخوانی دارد. لحنی که در رمانها و نمایشنامههایش دیده میشود، بسیار اضطرابآور و به سمت مقصدی خطرناک و پرتگاهمانند است؛ لحنی که داستان را روایت میکند انگار همهچیز را سرابگونه میبیند.
صداقت و راستی در رمان بیگانه آنقدر خالص و بیغلوغش میشود که خواننده و جامعهی درون داستان را به احساس خطر وامیدارد. چطور میشود انسان کسی را بخواهد، چون او میخواهد حاضر به ازدواجش شود، ولی او را دوست نداشته باشد و اصلاً در مقابل این سؤال که چون مرا دوست داری پس آیا حاضری با من ازدواج کنی، ارتباط معنایی نبیند. به نظر میرسد همهی اینها از این نشئت میگیرد که روسو معتقد است در سرنوشتش توفیری ندارد. مورسو در لحظهلحظهی داستان عشق، دوست داشتن، عادت کردن یا هرچه اسمش باشد را درک میکند و میبیند، ولی در سرنوشتها بیتأثیر مییابد.
در بیگانه عشق مورسو به ماری، عشق به مادرش، عشق مادرش به پرزِ پیر، سالامانو به سگش در حد زن مردهاش همه و همه بهوضوح این مفهوم را میرساند که عشق و دوست داشتن جزء لاینفک زندگی است؛ ولی آنچه از نظر او مهم است خود زندگی، آزادی انسانها در آن و سرنوشت ما آدمهاست.
با این صداقت، مورسو در بین آدمهای اطرافش احساس زیادی بودن میکند؛ حتا در دادگاه، اطرافیان را تا هنگام دانستن نامها و جرمها بازنمیشناسد. او روحش احساس دارد (نه احساسی رمانتیک) و بهواسطهی آن تمام این تحولات را در آن میبیند. غرق شدن در این روحیات و حسیات که با سرمای جسم از آن خارج میشود گواه این مطلب است. او صادق و راستگوست. مثل بقیه روح خود را فریب نمیدهد. حتا زمانی که مجرم است باز هم به عیسی و به خدا رو نمیآورد. بلکه در برابر فشارها و ملاطفتهای دلالانهی کشیش زندان چیزی در درونش میترکد. و این دمی آگاهانه است که در آن روسو ارزش زندگی را میفهمد. روسو
تازه هنگام مرگ، ارزش زندگی را درمییابد و میفهمد چرا مادرش در آن آسایشگاهی که زندگیها در آن خاموش میشد
نامزد گرفته. مورسو و مامان تازه به ارزش ازسرگیری زندگی آن دم که مرگ را حس میکنند و گریز از آن بیحاصل است، پی میبرند. و آنجاست که خود را سعادتمند میدانند و زندگی را برادرانه در آغوش میکشند.
مورسو ضدقهرمانی آرمانگراست. بهعنوان نمونه این جمله در طاعون که میگوید: «با وجود اینکه گاهی از آن راضی میشد، به این نتیجه میرسید که این جمله هنوز عین واقعیت نیست»، بیانگر نوعی از آرمانخواهی روح انسان است. یا به کشیش زندان میگوید نمیداند چه چیز برایش جالب است، ولی میداند چه چیز برایش جالب نیست. تنهایی و فردگرایی و ابتلای او به چیزی که در عصر رمانتیسم «بیماری قرن» نام داشت، او را قهرمانی رومانتیک نشان میدهد. ولی درست به دلیل همان آرمانگرایی (که رومانتیکها در مقابله با کلاسیکها فاقد آن بودند) و از سوی دیگر به دلیل همان گفتهی آغازین این مطلب که پوچی زندگی را آغازی برای زندگی میداند، از رومانتیکها فاصله میگیرد. آلبر کامو اگزیستانسیالیست هم نیست. بعد از انتشار بیگانه، اگزیستانسیالیستها و بهخصوص ژان پل سارتر او را همبینش خود خطاب کردند. بیگانهی کامو در نتیجهگیری پایانی در نقطهی مقابل دیوار سارتر قرار دارد. در پایان بیگانه، قهرمان زندگی را با همهی هیچیها و پوچیها دوست میدارد و با اعتقادی راسخ و خیاموار به زمان حال، آن را پی میگیرد. ولی در پایان داستان کوتاه دیوار، قهرمان با نیشخندی زهرآلود به زندگی و مرگی که از آن جسته است، مینگرد. کامو در افسانهی سیزیف دلیلهایش را بر دروغ دانستن نتیجهگـیـریهای اگزیستانسیالیستها پیش میکشد. با این حال کامو به دلیل بیزاریاش از انتزاعیات فلسفه به دلیل پویش هشیارانهاش در عرصهی تجربهی بیمیانجی خویش و به جهت دلمشغولیاش به مضمونهایی چون تنهایی و آزادی و مسئولیت آدمی در جهانی که از توضیحهای سنتی روگردان شده است، به آن جریان گستردهی اندیشه و احساس وجودی (اگزیستانسیل) که گویای صفت شناسانندهی روزگار ماست تعلق دارد.
آدم اول، داستان نیمهتمام کامو، که به نوعی زندگی خودنوشت او نیز به حساب میآید، کتابی است که از سهـ چهار نسل روایت میکند و رمان صد سال تنهایی را به یاد میآورد. گذر زمان، یادآوری خاطرات دوران کودکی، شادیها و بازیهای بچگی، لحنی گذرا و سرانجام در پس همهی اینها پوچی. فانی بودن و غم و یأس فلسفی. نوعی بیهدفی و بیثباتی دنیا و زندگی در ورای آن لذتها ساختار این اثر را شکل میدهند. خود کامو در پایان آدم اول میگوید جایی نیست که در آن زیبایی نمیرد و کسی پیر نشود. جهانبینی او برای خوانندگان در همهی نسلها باری سهمگین دارد. پذیرش نگاه کامو در عین حال که صادقانه است، مستلزم انکار بسیاری از مفاهیم دستساز بشر است. چطور بدون امید به آینده میتوان به زندگی ادامه داد؟ پس در اینجا مفهوم «هدف» چه تعبیری پیدا میکند؟ با این حال زیباییهای زندگی در حال، نه حال بی قید و بند، بلکه حالی که در آن هر دم مالامال از وجدان و اخلاق است در آدم اول رخ مینماید. شکار در کوهستانها و دشتهای حومهی الجزیره، بادهای خنکی که با خود بوی دریا و ماهی را به همراه میآورد، تابش آفتاب سوزان الجزیره که در داستانهایش عامل وسوسهگری است، بوسه، دراز کشیدن روی سواحل خنک و آفتابزدهی الجزیره، نگاهی از بالا به رفت و آمد بیهودهی ترامواها و مسافران انبوه آن، ماهیگیری، و سادگی و بیخبری انسانهای اطراف خود را در چهرهی مادر ژاک که نه تیپ میزند و میفهمد عشق یعنی چه و نه اشتیاق به دیگری یعنی چه و نه از سینما و بورس سردرمیآورد، بیان میکند. در آنجا که مادر ژاک در حین تماشای فیلم از روی لباسهای بازیگران و سبیلشان در مورد خوب یا بد بودنشان قضاوت میکند، به صداقت و راستگویی نویسنده در نماد کودکی ژاک که به سر کار رفته و نمیتواند به کارفرمایش بابت دلیل انصراف از کار دروغ بگوید، بار دیگر میتوان اندیشید.
در پایان آدم اول بنبست ادراک میشود. بنبست زندگی که آینده، عشق، صداقت، زیبایی، خواستن و دوست داشتن، همه و همه فانی و زودگذر تلقی میشود. انگار که بخواهد به خواننده بگوید: همین است دیگر. حالا چه میخواهی بکنی. پس با تجربهی بیواسطه و راستگویی زندگی کن.
یکی از ویژگیهای این نویسندهی الجزایریالاصل قدرت تحلیل اوست که از منطق عمیق، قوهی استدلال، مغز ریاضیاتی و تخیل گسترده سرچشمه میگیرد. کامو بر سر موضوعاتی که به نظر ما شاید بیاهمیت جلوه کند، چنان حساب دو دو تا چهار تا میکند که با خود میاندیشم یک مسئله چقدر میتواند بُعد داشته باشد. این مسئله در میان آثار کامو در دو جا بهوضوح دیده میشود: یکی در اواخر رمان بیگانه که مورسو با خود بر سر کنار آمدن با حکم اعدامش درگیر است. آنقدر این مسئله از ابعاد گسترده و عمیقی برخوردار است که وقتی خواننده آن را مطالعه میکند از دنیای خارجی مغفول میماند. و زمانی که کشیش زندان برای صحبت با او میآید تازه احساس میکند از افکاری فرازمینی بیرون آمده است. دیگر در طاعون که پس از مرگ تارو، دکتر ریو (که بعدها اعتراف میکند خود نویسنده یعنی کامو است) با خود میاندیشد و طاعون و زندگی و جریانات به وجود آمده را تحلیل میکند و آن سؤال اساسی که ریو از خود میپرسد: «اگر تارو باخته بود چه بردی نصیب او شده بود؟»
بردن در دید کامو عبارت است از زیستن، تنها با آنچه انسان میداند (معرفت) و آنچه به یاد میآورد (خاطره) و محروم از آنچه آرزو دارد. زندگیهای بدون آرزو چقدر عقیم است. تارو و ریو هر دو انسانهایی مقدس که ریو برای سلامت انسانها نگران بود و تارو برای تقدس انسانها و کشیش پرپانلو برای رستگاری آدمیان. شنا کردن تارو و ریو نماد لذتی عمیق را دارد و این لذتی است در کنار همهی آلام و وقوف به آنها.
کامو لذت واقعی را در دل طبیعت میجوید. چون طبیعت زنده و پویاست و خود کامو هم به دنبال زنده و پویا بودن است. باد در دید او نماد آزادی، آفتاب نماد وسوسه، دریا نماد لذت و باران دربرگیرندهی لحظات حساس و افشاکنندهی حقایق است.
سقوط نیز پردهبرداری بیپردهای از زندگی و انسان است. ژان پل کلمانس، قاضی زبردست و قابل احترامی که از موقعیت اجتماعی خوبی بهره میجوید و حامی بیتردید نیکی است روزی در پشت خود خندهای را میشنود. این خنده فریاد انسانهایی است که به مقام رفیع و جایگاه او میخندند. خنده بر انسانی که هرچه را اراده کند به دست میآورد. از اینجاست که کلمانس درمییابد هرچه کرده نه برای نیکی و خدمت و مردم، بلکه برای ارضای تمایلات درونی خویش بوده است. تمایلاتی که در رأس آن عشق به خود و ستودن خود قرار دارد. رمان به عرصهی اگزیستانسیالیستی پای مینهد و تمام ارزشهای آدم را به شکبرانگیزترین شکل ممکن زیر تیغ خودپسندی میکشاند. هر عمل انسان ناشی از محبت او به مخلوقات دیگر نیست، که انگیزهای است برای حب ذات و ارضای قویترین نیاز انسان که همان عشقورزی به خود است. قاضی تصمیم به برملا کردن اسرار با زبان زخمدار و گزنده میکند و در جایی اعتراف میکند که «مرا برای افراطکاریهای شبانهام کمتر سرزنش میکردند تا برای تحریکات زبانیام.» آنگاه این حقیقت فاش میشود که همهی ما مقصریم و باید محاکمه شویم. و مردم برای گریز از محاکمه شدن مدام پیشدستی کرده و محاکمه میکنند. کلمانس تا قبل از شنیدن صدای خنده و تا قبل از خودکشی آن زن در رودخانه محاکمه میشد. او این حقیقت را یافت و مصمم شد با تلخزبانی و منفور کردن خود، خویشتن را از محاکمه رهانده و دیگران را به میز محاکمه بکشاند.
در این میان به ظریفترین وجه، مسئلهی عیاشی و الکل مطرح میشود. کامو از بازی و دروغ سخت بیزار است. از ابراز عشق ساختگی برای به دست آوردن زن هم متنفر است. اما باید بازی کرد. و این عیاشی است. مجبوری برای به دست آوردن عیاشی دروغ بگویی و ژان این کار را میکند. به این امید که زخمها را بپوشاند. چون نیاز دارد دیگران را دوست بدارد و دیگران هم او را. اما او دیگران را خسته میکند و دیگران هم او را. «خارج از لذت، زنها حوصلهی آدم را سر میبرند و من نیز حوصلهی آنها را سر میبرم.» و اینگونه درمییابد که آدم عیاشی هم نیست. توصیف کامو از عیاشی چنین است: «عیاشی بهخوبی جایگزین عشق میشود، خندهها را از میان میبرد، سکوت را باز میآورد و مخصوصاً جاودانگی میبخشد… روح بر سراسر زمان حکم میراند، درد هستی برای همیشه به آخر میرسد.»
همهی اینها برای التیام زخمهاست. زخم انسان بودن، زخم زندگی و زخم ندانستن. تمام این شکها و زخمها زمانی از میان میرود که ما از میان رویم. هنگامی شک در نظام هستی رفع میشود که دیگر نیستی. هستی چنین است. گنگ و مبهم، نه میتوان ایستاد و نه خوابید. باید خمیده ادامه داد. ما هر روز با خمیدگی، با عدم ایستادن و خفتن، با یاد مرگ، با محاکمه شدن، با ابرانسان شدن روی پایههای سست اگزیستانسیالیستی محاکمه میشویم. ما در دادگاهی که نمیدانیم به چه دلیل، محاکمه میشویم. و همهی بار سنگین آزادی را با صلیب خویش میکشیم. همه محکوم به مرگیم. دیر یا زود. کیفر این است. همین زنده بودن بیدلیل. و همین مرگ در انتهای زندگی. پس نباید در انتظار کیفر الاهی بود. انسان در عرق احتضار به رستگاری نایل میشود. در آن هنگام است که انسان از تقصیرات و گناهانش تبرئه میشود، زیرا دیگر دلیل این محاکمه و این بازی را میفهمد. و کامو بهخاطر همین ندانستن مسیح را دوست دارد. چرا که او هم انسان بود. او هم تقصیرکار و غیرمافوق بشر. و او هم بر این بیعدالتی هنگام احتضار فریاد کرد. و کامو عاشق این فریاد است. پس به مسیح عشق میورزد.
ما همه تنهاییم. در دادگاهی که همه محکومیم چقدر مسخره است که یکدیگر را محاکمه کنیم. همه دستهجمعی باید که این قصور و گناه، این مجرم بودن و محکومیت را با خود ببریم. ولی مرگ هرکدام از ما تنهایی است. ناگهان این گونه است که تصویر ژان پل کلمانس، تصویر ما و انسان معاصر را به خود میگیرد. کامو برای آیندهی ما نوید بردگی را میدهد ولی برای امروز فراموشی التیامبخش است. زیرا فراموشی توأم با آزادی است. در این بازی هرکه خویش را مقصرتر بداند آزادتر و کمقصورتر است. کامو همهچیز و همهکس را به تیغ بدبینی واقعبینانهی خود میکُشد. هستی و زمان و انسان و نظام خلقت و عمل را به انتقاد میکشد که خود را اصلاح کنیم. و این نتیجه را میگیرد که حالا که همه به یک درد مشترک دچاریم نیکی به هم لذت است. ایثار و از خودگذشتگی مقدس است.
رازی را که کامو در پایان فاش میسازد این است که یادمان باشد اگر روزی ابرانسان شدیم، اگر بعد از آن صدای خندهای و یا فریاد زنی ما را بیدار کرد و پس از آن اگزیستانسیالیسم و مسیحیت را گذراندیم و از پس مهها بیرون آمدیم و بر قلهی دنیای امروز صنعتی، بر بام دنیا، بر آمستردام و به میخانهی مکزیکوسیتی، پای نهادیم، آنجا مردی است که زودتر از ما این راه را رفته و منتظر است تا کسی نیز به نزد او برسد؛ آنگاه میتواند در وجود او عشق ورزیدن به خویش را متجلی کند و برای او پیغمبر باشد. باور کنید آقای عزیز، دوست عزیز، هموطن عزیز (عباراتی که خود کامو آنها را به کار میبرد)، اینگونه است.
منبع: سایت جشن کتاب bookfiesta.ir