ویتگنشتاین استدلال میکرد که فرگه و راسل، تفاوتِ میان قضایای منطقی و قضایای تجربی را دست کم گرفتهاند، زیرا به اعتقاد فرگه و راسل، این دو نوع قضیه با همه تفاوتی که ممکن است داشته باشند و با همه تفاوتی که میان انواع متعلّقات آنها وجود دارد، هنوز اشتراک قابل توجهی دارند و آن این است که هر دو بیانگر چیزی هستند. نظر خود ویتگنشتاین این بود که قضایای منطق بیانگر چیزی نیستند. این قضایا هیچگونه اطلاعی در خصوص عالم نمیدهند. همانگویی محضاند. ویتگنشتاین میگوید: «برای مثال، در صورت علم به اینکه یا باران میباشد یا نمیبارد، من هیچ علمی درباره آب و هوا نخواهم داشت»، «... همه قضایای منطق یک چیز را میگویند، یعنی هیچ را»
ﻫﻨﮕﺎﻣﻲ ﻛﻪ ﻟﻮﺩﻭﻳﮓﺟﻮﺍﻥ ﺗﺮﺍﻛﺘﺎﺗﻮﺱ ﺭﺍ ﻣﻲﻧﻮﺷﺖ، ﺗﺤﺖ ﺗﺎﺛﻴﺮ ﺁﻣﻮﺯﻩﻫﺎﻱ ﻓﺮﮔـﻪ، ﺭﺍﺳـﻞ ﻭ ﻛﺎﻧـﺖ ﻣﻲﻛﻮﺷﺪ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺷﺮﻭﻃﻲ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﺮﮔﻴﺮﺩ ﻛﻪ ﺳﺨﻦ ﮔﻔﺘﻦ ﻣﻌﻨﺎﺩﺍﺭ ﺭﺍ ﺍﻣﻜـﺎﻥﭘـﺬﻳﺮﻣـﻲﻛﻨﻨـﺪ. ﺑـﻪ ﺗﻌﺒﻴـﺮﺑﺮﺧـﻲ ﺍﺯ ﺷـﺎﺭﺣﺎﻥ ﺗﺮﺍﻛﺘ ﺎﺗﻮﺱ، ﻭﻳﺘﮕﻨ ﺸﺘﺎﻳﻦ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺍﻳ ﺎﻡ ﭘــﺮﻭﮊﻩﺍﻱ ﺍﻧﻘﻼﺑـﻲ ﺭﺍ ﭘــﻲﮔﺮﻓ ﺖ، ﭘــﺮﻭﮊﻩﺍﻱ ﻛــﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺍﺯ ﻣﻔﺎﻫﻴﻤﻲ ﭼﻮﻥ ﻭﺿﻌﻴﺖﻫﺎﻱ ﺍﻣﻮﺭ، ﺍﻣﺮﻭﺍﻗﻊ، ﻫﻢﺭﻳﺨﺘﻲ، ﻓﻀﺎﻱ ﻣﻨﻄﻘﻲ، ﺳﻮﮊﻩ ﻣﺘﺎﻓﻴﺰﻳﻜﻴﻮ ـ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺟﻬﺎﻥﺷﻤﻮﻝ ﻣﻲﻧﻤﻮﺩ. ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﻭﻳﺘﮕﻨﺸﺘﺎﻳﻦ ﻛﺜﺮﺕ ﻏﻴﺮﻗﺎﺑﻞ ﺗﺤﻮﻳـﻞ ﺑـﻪ ﻭﺣـﺪﺕ ﺯﺑـﺎﻥﻫـﺎﻳﻲ ﺭﺍ ﻛـﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥﻫﺎ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﻣﻊ ﮔﻮﻧﺎﮔﻮﻥ ﺑﺮﺍﻱ ﺳﺨﻦ ﮔﻔﺘﻦ ﻭ ﺗﻌﻴﻴﻦ ﻣﺮﺍﺩ ﻛﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﻛﺎﺭ ﺑـﺴﺘﻪﺍﻧـﺪ، ﻧﺎﺩﻳـﺪﻩ ﻣـﻲﮔﺮﻓـﺖ ﻭ ﻣﻔﺎﻫﻴﻤﻲ ﭼﻮﻥ ﻣﻌﻨﺎﻱ ﻣﻨﻄﻘﻲ، ﺗﺼﻮﻳﺮ ﻣﻨﻄﻘﻲ ﻭ ﺗﻔﻜﻴﻚ ﻣﻴﺎﻥ ﻣﻌﻨﺎ ﻭ ﻣﺪﻟﻮﻟﺼﺒﻐﻪ ﺟﻬـﺎﻥﺷـﻤﻮﻝ ﺩﺍﺷـﺖ ﻭ ﺑـﺮ ﻫﻤﻪ ﺯﺑﺎﻥﻫﺎ ﺑﻪ ﻧﺤﻮ ﻳﻜﺴﺎﻥ ﺍﻃﻼﻕ ﻣﻲﺷﺪ. ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺳﺒﺐ، «ﺳﻮﮊﻩ ﺗﺠﺮﺑﻲ» ﻛـﻪ ﺑـﺮﺍﻧـﺴﺎﻥ ﺍﻧـﻀﻤﺎﻣﻲ ﺍﻳﻨﺠـﺎﺑﻲ ﺩﻻﻟﺖ ﺩﺍﺭﺩ، ﭘﻴﺶ ﭼﺸﻢ ﺳﻮﮊﻩ ﻣﺘﺎﻓﻴﺰﻳﻜﻲ ﺭﻧﮓ ﻣﻲﺑﺎﺧﺖ ﻭ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﺩﺭ ﻧﻈﺮﻳﻪﭘﺮﺩﺍﺯﻱ ﻓﻠﺴﻔﻲ ﺑﻪ ﻛﺎﺭ ﮔﺮﻓﺘـﻪ ﻧﻤﻲﺷﺪ.
هابرماس در سال ۱۹۷۶ مقاله ای نوشت با عنوان « پراگماتیک همگانی چیست ؟۱» این مقاله ی مهمی است، زیرا جهت گیری تازه ای در اندیشه ی هابرماس را نشان می دهد، که سرانجام منجر شد به نگارش کتاب ِ نظریه ی علمی ِ ارتباطی. او نشان داد که فلسفه ی مدرن زبان به این نتیجه رسیده است که بررسی زبان نمی تواند و نباید به تحلیل جنبه های واج شناسانه، نحوی و معناشناسانه ی جمله ها محدود بماند، بل باید سویه های پراگماتیک ِ آن ها را نیز مطرح کند. یعنی در حد زبان باقی نماند، بل از راه کنش گفتاری که سرل و پیش از او ویتگنشتاین مطرح کرده اند، بخث را تا حد سخن پیش ببرد. سخن ادراک متقابل و تفاهم زبانشناسانه «و صلاحیت زبانی» را نشان می دهد و راهگشای ادراک متقابل و تفاهم ارتباطی ِ «صلاحیت پراگماتیک» می شود .
در قرن ۱۷ لایپنیتس فیلسوف آلمانی در فکر آن بود تا از طریق منطق زبانی را سامان دهد که برای همگان قابل فهم باشد تا دیگر دچار اختلافات عدیده و مهم نگردند.اشکالاتی که اگر زبان منطقی را در برابر شان بکار اندازیم تاب نخواهند آورد. لایپنیتس در این راه ( ساختن زبانی جهانی ) جبر را پایه گذاشت و حتی جدولی از نشانه های ریاضی نیز ساخت با این حال با هدفش فرسنگ ها فاصله داشت.پس از وی کانت بزرگ با بی علاقگی به این موضوع راه حل مشکل چندگانگی صدق را در صورت شناسایی و ساز و کار آن تشخیص داد . وی با استدلالاتی قدرتمند که در (( سنجش خرد ناب )) ترتیب داد به جنگ سختی های بشر شتافت. در دستگاه وی عقل استعلایی چاره ای جز اتکا به شهود های حسی نداشت تا خود را اثبات کند و از آن طریق به جهان بیرون پل بزند . منطق و ریاضی هر دو جز قالب هایی جزمی بودند که همانگویه می کردند. منطق از نظر وی از ارسطو جلوتر نیامده بود و در جا میزد و ریاضی نیز جز بازی نشانه گذار عقل نبود که راه را برای طبقه بندی تجربیات باز می کرد. افکار کانت که انسان را از بند قدرت متافیزیک می رهاند و فعلیت را به او باز می گرداند ...
تفکر ویتگنشتاین از یک جهت تاثیر بسیار اندکى در حیات فکرى این قرن به جا نهاده است. همان طور که او خود به درستى دریافته بود، اسلوب فکر کردن او با اسلوب غالب تفکر در زمانه ما ناسازگار است. پویش فکرى او، به قول خودش، با «روحى که جریان عظیم تمدن اروپایى و آمریکایى را که همه ما در آن دم مى زنیم شکل داده» سر ستیز دارد. حال که نزدیک به نیم قرن از مرگ وى مى گذرد، مى توان روشن تر از همیشه دید این احساس او که فکر مى کرد برخلاف جریان آب شنا مى کند درست بوده است. اگر مى خواستیم بر این جریان غالب برچسبى زنیم مى توانستیم آن را «علم زدگى» بنامیم، این دیدگاه که هر مسئله معقول یا قابل فهمى یا راه حل علمى دارد یا اصلاً راه حل ندارد. در برابر این دیدگاه بود که ویتگنشتاین علم پیکار برافراشت.
یکى از نوابغ فلسفه که به حق مى توان او را فیلسوفى مولف در قرن بیستم نامید «لودویگ ویتگنشتاین» است. نابغه اى که در مدت زندگانى اش دو دوره فلسفى متفاوت را پشت سر گذاشت و آثارش در فلسفه زبانى و تحلیلى تاثیرات عمیقى در میان فیلسوفان هم عصر و بعد از خودش به وجود آورد. ویتگنشتاین در 1889 در وین چشم به جهان گشود و در سال 1908 به انگلستان رفت تا دانشجوى بخش مهندسى دانشگاه منچستر شود. در آنجا به تحقیق در علوم هوانوردى پرداخت اما مطالعه ریاضى لازم براى آن تحقیق باعث شد به مبانى ریاضیات علاقه مند شود. در سال 1911 به کمبریج آمد تا زیر نظر «راسل» مبانى ریاضیات بیاموزد و همانجا تحت تاثیر او به فلسفه روى آورد. اولین مقاله فلسفى او را که «راسل» خواند شکى برایش نماند که با نابغه اى روبه رو است.