بینش های بنیادین میشل فوکو و دریافتهای اساسی وی پیرامون ماهیت و پویشهایِ گفتمان، قدرت و دانش در جوامع غربی ما را قادر خواهد ساخت که با توجه به وضعیت فعلیِ کشورهای جهان سوم، تحقیقات مشابهی را حداقل از دو حیث مهم به انجام برسانیم: {تحقیق درباره} بسط و گسترش سازوکارهای انضباطی و بهنجارساز[۱] غربی به کشورهای جهان سوم در حوزه های مختلف؛ همچنین {تحقیق درباره} تولید گفتمان هایی پیرامون کشورهای جهان سوم، که توسط کشورهای غربی به عنوان ابزارهایی برای اِعمال سلطه بر آنها مورد استفاده قرار گرفته است. این گفتمانها در طول چهار دهه گذشته در [هیئت] یک استراتژی با دامنه ای بیسابقه[۲] تبلور یافته اند؛ یعنی، یک استراتژی برای پرداختن به مشکلات «توسعه نیافتگی»، که در فاصله چند سال بعد از جنگ جهانی دوم به منصه ظهور رسیده و تثبیت یافت. بعد از مطرح شدن {ابلاغ و ارائه} مبانی و مقدمات این گفتمان توسعه، نتیجه این شد که تثبیت و استقرار توسعه[۳] نه تنها به نحو چشمگیری به حفظ سلطه و استثمار اقتصادی انجامیده است، لذا اگر کشورهای جهان سوم در پی تعقیب و اتخاذ نوع متفاوتی از توسعه هستند، خود این گفتمان باید کنار نهاده شود. در ادامه این بحث دلالتهای این امر برای {اتخاذ} استراتژیهای مقاومت به تفصیل مورد بررسی قرار میگیرند.
هگل در پدیدارشناسی روح مفهوم (Entfremdung) یا بیگانگی را طرح کرده بود و معتقد بود زمانی آگاهی خود را از این بیگانگی می رهاند که دریابد آنچه ظاهر شده طرح اندازی خودآگاهی بوده، یعنی آگاهی در بنیادش، خودآگاهی است و خودش را مد نظردارد. درنتیجه با نفی وجود ابژه ها که خود به منزله نفی آگاهی هستند، این باور شکل می گیرد که ابژه ها چیزی نیستند مگر آگاهی ازخودبیگانه یاشئ واره. مارکس در مقابل ادعا کرد که ابژه ها وجود دارند، اما آگاهی آنها را به صورت شئ و روابط میان اشیا را چون رابطه هایی واقعی و مستقل از خود میشناسد. هگل جهان عینی و واقعی را به جهان ذهنی و تخیلی تبدیل کرد و آگاهی را از خود بیگانه کرد و با انکار وجود مستقل ابژه ها، انسان را به ذهن تنزل داد و ذهنی گرایی را شکل داد و مارکس در مقابل سعی در اثبات عینی بودن ابژه ها داشت. بهر حال مارکس با طرح تضاد میان طبقه سرمایه دار و کارگر و ایجاد شکاف میان آن ها که نهایتاً منجر به انقلاب می شود، رسالت تاریخی طبقه پرولتاریا را متذکر میشود که نه به عنوان یک طبقه استعمارگر بلکه به عنوان منجی کل بشریت به منحصه ظهور می رسد.
برای بسیاری از ما میشل فوکو فیلسوف قدرت است. این درحالی است که بسیاری هم از اینکه نام فوکو را در میان فیلسوفان سیاست ببینند تعجب میکنند. در واقع کسانی که آثار فوکو یا شروح قدیمیتر ــ نظیر کتاب کلاسیک درایفوس و رابینو، یا شرح فارسی محمد ضیمران ــ را میخوانند، بیش از آنکه او را فیلسوف قدرت بدانند، فیلسوف تاریخ و دلالت میدانند. در پایان کتاب درایفوس و رابینو (میشل فوکو فراسوی ساختارگرایی و هرمنوتیک) فوکو مطلبی با عنوان سوژه و قدرت نوشته است. او در این مقاله کوشیده است خواننده را قانع کند که بحث اصلی او به هیچ وجه قدرت نیست، بلکه این بحث صرفاً پیامد مطالعاتش درباب شکل گیری تاریخی سوژه در غرب است. گروه اول خوانندگان، این مقاله را تأکیدی بر حرف خودشان میدانند که به هر حال فوکو حتی در همین مقاله هم دربارۀ قدرت بحث کرده است؛ این در حالی است که گروه دوم، اساساً تعجب میکنند که چرا فوکو چنین مقاله ای نوشته است، مگر کسی فوکو را فیلسوف قدرت هم میداند؟