در حوزۀ اخلاق با پدیدۀ متناقضنمایی مواجهایم که طی آن فاعل به خاطر چیزی بازخواست میشود که وقوع آن کاملا در اختیار او نیست یا عواملی در سعادتمندی او دخیلاند که خارج از ضبط و مهار او بودهاند. گرچه این موضوع در مکاتب اخلاقی باستان نیز محل بحث بوده است، این تامس نیگل بود که آن را «بخت اخلاقی» نام داد. در نوشتار حاضر سوزان ولف که برجستهترین شاگرد نیگل به شمار میآید با تمرکز بر یک نوع خاص از بخت اخلاقی و ارائۀ مثالهایی برای وضوح بخشیدن به آن، به فضیلت بینامی اشاره میکند که در پذیرش بخت اخلاقی مستتر است و بنا به آن انسان باید با انجام اعمالی مانند عذرخواهی، پرداخت غرامت و... مسئولیت اعمال خود و پیامدهای آنها را در حوزهای وسیع بپذیرد، حتی اگر آنچه در نهایت «از آبدرمیآید» از عهدۀ او خارج باشد.
به نظر میرسد که متفکران زن، مرز بین عقلانی/ احساسی، بیرونی/ درونی را میشکنند و معتقدند که همه اینها با یک پیوندی میتوانند توسعه پیدا کرده و ادامه یابند و ادعای بزرگی که همه آنان مطرح میکنند این است که احساسات در فرآیند دستیابی به فهم اخلاقی باید تحسین شود؛ یعنی رشد اخلاقی احساسات از فضایل است و همین نگرش باعث میشود تا «نظریه اخلاق فضیلتگرا» نسبت به نظریه «تکلیفگرا» و «پیامدگرا» که به اصول، کلیات و عقلانیت بسیار وابسته بودند، در میان زنان طرفداران بیشتری پیدا کند.
آیا نیازی به اصول اخلاقی برای تنظیم روابط اجتماعی هست؟ آیا کسی در جهان بر مبنای اصول اخلاقی رفتار و برخورد میکند یا حتی اصلاً کسی میتواند بر آن مبنا رفتار و برخورد کند؟ آیا انسانها به خودی خود، در سازگاری با هنجارهای اجتماعی، درست و اخلاقی رفتار نمیکنند و نیازی به اصول قطعی جهانشمول دارند؟ به پرسشهایی اینگونه دربارۀ اخلاق همواره دو پاسخ یکسره متفاوت و در عین حال متضاد داده شده است و هیچگاه تشخیص پاسخ درست امری ساده نبوده است. هر دو پاسخ هم درست و هم نادرست به نظر میآیند و این بر پیچیدگی مسئله میافزاید.
پروفسور پل گایر، کانتشناس برجستهی آمریکایی، در مقدمهی کتاب خود دربارهی فلسفۀ کانت به طرح این مسأله میپردازد که چگونه کانت از یکسو میان برداشت موجبیت علیباورانهی خود از طبیعت و قوانین آن و اختیار که مقتضای غیرقابل انکار اخلاق است، جمع میکند. به نظر وی یکی از مهمترین اهداف نقد سوم کانت، یعنی نقد قوهی حکم، به دستدادن مبنایی برای گشودن این مسأله است. آنچه در زیر میخوانید ترجمهی بخشی از این مقدمه است.
برای بسیاری از ما، داوری درباره «اخلاق ماکیاولی»، کاری به غایت سهل و مختصر می نماید. این اندیشمند فلورانسی، عموماً به عنوان اصلی ترین مبین رویکرد غیراخلاقی به سیاست شناخته می شود که به «خشونت» و «فریب» مشروعیت می بخشد. او را آفریدگار این جمله بدنام می شناسیم که «هدف، وسیله را توجیه می کند» و نیز کسانی را که از این مشرب می نوشند، ملقب به «ماکیاولیست» می کنیم. اما در واقع، چیزی بیش از برداشت عرفی و تعبیر عامیانه از خلق و خو و شخصیت او وجود دارد.
نظر کانت درباره تصویر اخلاقی از جهان ارتباط تنگاتنگی با الهیات اخلاقی وی دارد. دیدگاه های کانت درباره الهیات اخلاقی متفاوت بوده است. او پیش از انتشار نقد اوّل از الهیات اخلاقی اول خود کناره گرفت. نظریه دوّم وی، که هنریش از آن به «نظریه میانی» تعبیر می کند، در فصول پایانی نقد اوّل مطرح شد. این نظریه بسیاری از ویژگی های نظریه اوّل را حفظ کرد. کانت در طول تألیف بنیاد مابعدالطبیعه اخلاق به ردّ کامل نظریه میانی پرداخت و زمینه را برای نظریه سوّم خود در باب الهیات اخلاقی فراهم کرد. این نظریه برای اوّلین بار در نقد دوّم بیان شد و در نقد سوّم ظهور بیشتری یافت.
افلاطون در کتاب جمهوری خود، جامعهای را ترسیم می کند که هر یک از گروه های جامعه، اعم از کارگران، فیلسوفان، جنگجویان و... تلاشی همه جانبه و در عین حال کار ویژه مستقلی را بر عهده داشتند و تنها در اثر کناکنش آنها بود که جامعه عدالت پیشه افلاطون شکل می گرفت. افلاطون از طبیعت این گروه بندی و اینکه چرا بعضی از انسانها در نقشهای خاصی قرار می گیرند، بحثی به میان نکشید؛ جز آنکه به حکم طبیعت هر کس در نقشی خاص قرار میگیرد. در واقع، با این بیان تمامی مکانیسم یا چگونگی عمل را در هالههایی از ابهام رها کرد.
فلسفه به معنای عام کلمه، مشتمل بر علوم گوناگون است. در اصطلاح قدما واژه فلسفه به مجموعه علوم حقیقی اطلاق می شود که خود به علوم نظری و علوم عملی قابل تقسیم است. منظور از علوم نظری آن دسته از دانش هایی است که هدف از فرا گرفتن آن ها خود دانش است؛ یعنی یاد می گیریم تا بدانیم. اما علوم عملی آن دسته از دانش هایی است که هدف از فراگیری آن ها عمل است؛ یعنی یاد می گیریم تا عمل کنیم. علوم نظری به طبیعیات، ریاضیات و الهیات (ما بعدالطبیعیه = متافیزیک) تقسیم می شوند و علوم عملی به اخلاق، تدبیر منزل و علم سیاست.
انقلاب صنعتی و دگرگونیهای ژرف اجتماعی اروپای سدهی نوزدهم، به گونهای «اینجهانی شدن» در گسترهی فلسفه نیز انجامید. آرزوی توضیح عقلی کل جهان از گذر متافیزیک رنگ باخت و دانشهای گوناگون خود را از اقتدار فلسفه رهانیدند. خوشبینی برای پیشرفت، با دانش و فنآوری گره خورد و به آنها دل بست. این سده را عصر افول نظامهای بزرگ فلسفی میدانند. آرتور شوپنهاور یکی از فیلسوفان این دورهی گسست است. ۲۲ فوریهی امسال، ۲۲۰ سال از تولد وی میگذرد. شوپنهاور تغییری در بنیاد فلسفهی پس از کانت که عمدتا معرفتشناسی بود ایجاد کرد و کوشید جهان را برپایهی قدرت اراده توضیح دهد. او معتقد بود که سرشت درونی جهان نه چیزی عقلانی، بلکه رانشی تاریک و ارادهای کور است. شوپنهاور خطوط اساسی جهان را در رنج، نامساعدت و بیمعنایی میدانست و بر این باور بود که از کشش درونی ارادهی جهان، تنها به یاری هنر، دلسوزی و قطع تعلق میتوان رهایی یافت.
ارسطو طرحی دارد که از برخی جهات شبیه طرح افلاطون در جمهوری است. یکی از نکات محوری افلاطون این است که استقرار نظمی سلسله مراتبی از مؤلفه های نفس مزیتی مهم دارد و وی نشان می دهد که چگونه فضایل سنتی می توانند مورد تفسیر واقع شوند تا نسبت میان عقل و مؤلفه های کمتر عقلانی نفس را هدایت یا بیان کنند.