نوجوانی من در موسیقی پاپ گره می خورد. سال۱۹۶۸. سال اعتراض به جنگ ویتنام. در تظاهرات بزرگ لندن شرکت می کنم.همه را می بینم. همه را می خوانم. همه را می شنوم. دیگر تردید ندارم که شاعر خواهم شد. ترانه خواهم نوشت. به ایران بر می گردم و درنشریه های هفتگی می نویسم. برای رادیو تهران، صبح های جمعه برنامه هایی به نام«آوای موسیقی» می سازم. در تلویزیون، گوینده و ترانه نویس برنامه«زنگوله ها» می شوم. جایی برای کشف استعدادها. صداهای نو.
ترانه، انفجار کلمه است در هوا. انتشار درد است در غبار.غبار کوچه، درد با صدا. شکوه نفسگیر صداست در گلوگاه آدمی. ترانه، حقیقت ترانه نویس را آزاد مىکند. حقیقت خود او را، که هرچه هست زیباست. زیبا؟ یعنى که زشت نیست؟ وقتى زشت است که صورت خود را از کار دیگران بدزدد! «حقیقت» دیگران را کش برود و گمان کند که این شناسنامه خود اوست. ترانه، مىخواهد از زشتى به زیبایى برسد. ترانه نویس نمىتواند به بلنداى خود برسد، اگر همه سفر را تجربه نکرده باشد. به تنهایى. کلمه به کلمه. بیت به بیت. ترجیع بند به ترجیع بند. نمىشود زیرآبى رفت. دو کلاس یکى کرد. و به عادت شرقى، از ته به سر صف رفت. همه سفر را بایدتجربه کرد. ما از آغاز بى آن که بخواهیم دیگران را تقلید کنیم، آگاهانه دل به دریازدیم. نمىخواستیم تکرارى باشیم. کهنه باشیم. جهان، جوان بود و ما هم جوان بودیم.