درباره مرزها و جنبه هاى نقادى
نکته
۱- در ایران هر نوع نقد مستقیماً با اعلام حمله به «شخص» یکى گرفته مى شود. افراد واقعاً وجود شخصى شان را با هویت نمادین شان معادل «این همان» فرض مى کنند و دچار این توهم ابتدایى اند که انگار جایگاه نمادین آنها بناست ابدى بماند و ذره اى تغییر نکند.
۲- امروزه، کلمه «نقد» در شکل مجرد و عریان اش، تقریباً کنار زده شده و جاى خود را یکسره به «نقد منصفانه» داده است. اصولاً کارکرد «حُسن تعابیر» ها چیزى جز این نیست: مخفى نگه داشتن و طفره رفتن از دلالت واقعى (و لاجرم آزاردهنده و تروماتیکِ) مفاهیم و اصطلاحات.
• قلم در مقام اسلحه
نقد اساساً کنشى بورژوایى و مربوط به شهر است. به رغم محافظه کاریِ ذاتى طبقه متوسط، رادیکالیسم در نقد فقط از دل مناسبات بورژوایى برمى خیزد. یک روزنامه نگار منتقد و رادیکال که مطابق کلیشه اى معروف بنا است اسلحه اش قلم اش باشد، صرفاً وقتى ظاهر مى شود که درک جامعه از مبارزه فقط به نوع فیزیکى و تن به تنِ آن محدود نباشد. آنجا که توحش، در اشکال بى واسطه و مهلک اش، حاکم است، قلم نه تنها اسلحه نیست، بلکه از یک شىء کوچک سودمند نیز کمتر است. چه چیزى یک قلم را به تراز نمادین «اسلحه» ارتقا مى دهد؟
روزگارى وجود داشته که در آن قلم هیچ نبوده است، هنوز نیز جاهایى در کره خاک هست که قلم چیز مزخرفى است. استعاره «قلم در مقام اسلحه» فقط در آن جایى بامعنا است که آنچه با قلم نوشته مى شود در مقیاسى وسیع خوانده شود و تغییرى در عرصه نمادین، و متعاقباً در خودِ واقعیت، به وجود آورد. (اصولاً جامعه اى که مردم اش زیادى به تصویر علاقه مند ند و کمتر به نوشته، جامعه اى هنوز بدوى است و از ایده به دور). پس استدلال فوق بسیار ساده است: در جامعه اى که درجه اى از تمدن و فرهنگ در آن حاکم است و مردم چیز مى خوانند و روزنامه ها اجازه دارند چاپ شوند، مى توان تا حدودى از استعاره قلم در مقام اسلحه سخن گفت، و پاى نقد را وسط کشید. البته در چنین جامعه اى که ظاهراً در آن «همه چیز خوب است»، دیگر چرا باید به اسلحه نیازى باشد؟ پاسخ ساده است: در تاریخ بشر، تا این جاى کار، در پس تحقق همه چیزهاى خوب و خوشایند، خشونتى وسیع حضور داشته است، که بدون آن آدم ها احتمالاً همدیگر را خورده بوده اند.
نقادى یکى از دستاوردهاى متأخر بشر است، بسیار متأخر. نقد پیشاپیش متضمن نوعى اعتماد به خصلت ارتباطى زبان، یا اصولاً نفسِ ممکن بودنِ ارتباط است. تمام آن نظریه هایى که با شور و شعف فراوان از گفت وگو و کنش ارتباطى و به اصطلاح، تبادل آزادانه آرا سخن مى گویند، بنا را بر یک فرض بنیادینِ واحد گذاشته اند، فرضى که البته به سکوت برگزار مى شود، زیرا اشاره به آن ممکن است به غرور انسانى برخورد: این که آدم ها حیوان یا وحشى نیستند (یا دست کم سعى مى کنند نباشند). البته زمان درازى نگذشته است از آن وقتى که آدم ها به این نتیجه رسیده اند که «احتمالاً همه واجد عقل و شعورند و مى توان با بحث و گفت و گو به توافق رسید.» توافق براى همزیستى مسالمت آمیز و جلوگیرى از دریدنِ یکدیگر. به بیانى فنى تر و به روزتر، براى تحقق دموکراسى، تحقق چیزى به نام بازار آزاد، یا دست کم حضور آرمان آن ضرورى بود. (البته دموکراسى چیز خوبى است، و احتمالاً بهتر از چیزهاى دیگر موجود در شرق عالم). دموکراسى هم، در کلى ترین و ساده ترین معنایش- که امروزه از قضا همین معنا به نوعِ ملال آورى از ایدئولوژى بدل شده است- جایى است که در آن «هر کسى نظر شخصى خودش را دارد» و «نظر هر کس محترم است.» البته در تحلیل نهایى، عملاً قرار نیست نظر هیچ کس هیچ تغییرى در وضع موجود ایجاد کند. اتفاقاً آنهایى که عادت دارند مدام از عباراتى نظیر «خب، این نظر شماست» یا «من هم نظر خودم را دارم» استفاده کنند و بدین ترتیب اصولاً مفهوم «نظر» داشتن را به لجن بکشند، همان کسانى اند که در «عمل» از همه مستبدتر و خودراى تر خواهند بود.
پیش از خود نقد، تحقق امکان یا زمینه مادیِ نقد است که اهمیت دارد و مبین میزان مدرن بودن و درجه تمدن یک جامعه است. به واقع «این که» مى توان یا نمى توان نقد کرد مهم تر است از این که چه چیزى را و از چه لحاظ باید نقد کرد. پس ما با نوعى خط کشى و ترسیم مرزهاى یک قلمرو روبه روایم: قلمرویى که در آن نقد اصولاً مجاز یا ممکن است. کل فلسفه مدرن پس از کانت بر اساس همین انتقال یا تغییر موضعِ کوچک و جزیى است که از تفکر سنتى تمایز مى یابد: به جاى این پرسش که جهان چیست، به جاى پرسش از ماهیت اشیا و امور، فلسفه مدرن این پرسش را پیش مى کشد که ما تحت چه شرایطى جهان را به این شیوه خاص درک مى کنیم. پس فلسفه انتقادى، به جاى «پرسش هاى ماهویِ بزرگ»، که زاده نحوه خاص تجربه بشرى اند، به شرایط پیشینِ تحقق خودِ این تجربه مى پردازد. تفکر انتقادى به نوعى تفکرى است صورى و معطوف به فرم؛ به جاى محتواى قاب (یا همان گستره دید بشرى) به خودِ قاب فکر مى کند.
خب، اکنون اگر همین شیوه کانتى فکر کردن را در مورد خود کنش نقد به کار بریم، این پرسش مطرح مى شود که اصولاً نقد تحت چه شرایطى ممکن است. زیرا، چه خوشمان بیاید و چه نه، قلمرو نقد نهایتاً جایى به پایان خواهد رسید، و انسان ها مجبورند (با تغییرى در عبارت مشهور مارکس) نه با واقعیت، بلکه با خود امر واقعى (the Real) به معناى لاکانیِ کلمه روبه رو شوند، یعنى همان نقطه اى که امکانات نمادین آدمى تَه مى کشد و تفکر، یا اصولاً خودِ فرهنگ، با حفره عظیم و خوفناک خویش، با آن مغاک دهان گشوده و پرناشدنى که در هر کلیت نمادینى حضور دارد، مواجه مى گردد.
آنجا که قلم دیگر یک اسلحه نیست، اسلحه واقعى، براى بسیارى، همان اسلحه واقعى است. و در این نکته حقیقتى هست. آن کسى که به راستى و با صداقت تمام از قلم در مقام اسلحه به اسلحه در مقام اسلحه گذر مى کند، درک روشن ترى از مفهوم نقد و مرزهاى آن دارد تا آن فردى که کورکورانه و به نحوى انتزاعى از صلح و دوستى و یکرنگى سخن مى گوید. مثلاً یگانه راه بحث با فاشیست ها، آنجا که مى روند تا دست به عمل بزنند، همان برخورد فیزیکى است. زیرا نمى توان همه چیز را به بحث گذاشت، نه تنها نباید چنین کرد، بلکه در اصل، فرصتِ آن نیز وجود ندارد. فکر کردن در مقام نوعى مبارزه ضرورتاً نیازمند درجه اى شتاب، و گریز از تنبلى و به اصطلاح دست دست کردن است. جایى هست که باید بحث را قطع کرد. این نوع ایجاد وقفه یا گسست در روند یک ارتباط نمادین نظیر گفت و گویى عقلانى، در برخى موارد، یگانه راه وفادار ماندن به عقلانیت است. این یک تصمیم ارادى و حساب شده نیست، بلکه خود جامعه آن را تحمیل کرده است. نقد پذیرى را خود جامعه است که تعیین مى کند، مرزها و جنبه هاى آن را نیز. در اینجا «جنبه» همان معناى عوامانه اش را هم دارد: جنبه یا ظریفتِ نقد را داشتن. در جامعه اى که جنبه نقد را ندارد، قلم را باید، دست کم موقتاً، دور انداخت و از ستایش کلیشه اى آن دست برداشت. وقتى تیراژ هاى کتاب هاى جدى، کتاب هایى که سرشان به تن شان مى ارزد و صرفاً یک «یار مهربان»ِ بى خاصیت و سترون نیستند، حداکثر دو هزار تاست، آیا پیشاپیش در چنین وضعیتى قرار نگرفته ایم؟
• اسطوره «نظر شخصى»
آیا هر کس واقعاً «نظر شخصى خودش» را دارد؟ وقتى مى گویند نظرِ «هر» کس براى خودش محترم است، در واقع تلویحاً این واقعیت را بیان مى کنند که نظر هر شخص چیزى بیشتر از «محترم» نیست، و وقتى قرار باشد نظرها هیچ تاثیرى نداشته باشند، چه اشکال دارد فقط کمى «محترم» باشند؟ حالا چرا هیچ چیز دیگرى این قدر محترم نیست و بر اهمیت اش تأکید نمى گذارند که بر«نظر»؟ درست به خاطر سترون بودن و بى اهمیتى آن. معمولاً بحث هاى ایرانیان یا این پایان بندیِ ملال آور خاتمه مى یابد: «خب، نظر شما این است، هر کس نظرى دارد». اصلاً نظر شخصى یعنى چه؟ نظر شخص چه اهمیتى دارد؟ درست به دلیل ستایش ریاکارانه از «نظر شخصى» و به اصطلاح تکثر عقاید است که نقد هم عملاً اتفاق نمى افتد. این یکى از اسطوره هاى دموکراسى است. معلوم است که باید در تقابل با عقل ستیزان شبه فاشیست، از این تکثر و تنوع، حتى در امیال عادى و پست، دفاع کرد، اما مسئله این است که تأکید افراطى بر صرفِ «نظر داشتن»، آن هم از نوع شخصیِ آن، در نهایت دقیقاً نفسِ اعتقاد را زیر سؤال مى برد و آن را سترون مى سازد. این تأکید و ستایش، که امروزه از فاشیست مشربان مستبد گرفته تا لیبرال هاى تر و تمیز مجبورند هوادار آن باشند تا وجهه مردمى خویش را از دست ندهند، نه تنها به تکثر یا تنوع راه نمى دهد و تفاوت را به رسمیت نمى شناسد، بلکه اساساً در تلاش است تا خودِ اختلاف نظر (dispute) را پنهان سازد و به هر قیمتى از بروز آن جلوگیرى کند. کلیشه «نقد کنید، اما نقد منصفانه» یا «اختلاف ها را کنار گذارید، و با گفت و گو حل و فصل شان کنید»، در خدمت سرکوب و مخفى نگه داشتن ستیز ها و اختلاف نظرهاى اساسى است. غایت نقد هم بنا است ستایش از وضع موجود باشد، در غیر این صورت دیگر نه حتى «نقد»، بلکه «سنگ اندازى» نام مى گیرد. در تقابل با چنین فضایى، باید خطر کرد و همان عنوان «سنگ انداز» را پذیرفت. اختلاف نظر به واقع «هست». توسل به اسطوره «نظر شخصى» فقط در خدمت پنهان نگه داشتن و مخدوش ساختن این اختلاف نظر هاى بنیادین است. پس در تقابل با نظر شخصى باید تحلیل مشخص و انضمامى را پیش کشید که بسى فراتر از تصورات شخصى فرد مى رود. تفکر انضمامى جاى ابراز سلایق شخصى و «دوست دارم/ دوست ندارم»ها نیست. گذشته از اهمیت و اعتبار فردیت، اینجا دیگر باید دل به دریا زد و با مارکسیسم ارتدوکس همدلى کرد که هر نوع ذهنى گرایى بورژوایى را، که اسطوره «نظر شخصى» نمونه اى از آن است، بى رحمانه پس مى زد.
امروزه، کلمه «نقد» در شکل مجرد و عریان اش، تقریباً کنار زده شده و جاى خود را یکسره به «نقد منصفانه» داده است. اصولاً کارکرد «حُسن تعابیر» ها (euphemism) چیزى جز این نیست: مخفى نگه داشتن و طفره رفتن از دلالت واقعى (و لاجرم آزاردهنده و تروماتیکِ) مفاهیم و اصطلاحات. یکى از مثال هاى جالب حسن تعبیر را مى توان در گفتار صدا و سیما یافت: «پوزش خواستن». در دهه شصت شمسى که معمولاً فیلم ها، به دلیل نقص و فقر تجهیزات فنى، وسط پخش ناگهان قطع مى شدند، مجرى تلویزیون ظاهر مى شد و از وقفه در پخش فیلم سینمایى «پوزش مى خواست». هیچ وقت نشنیده ایم که مجرى تلویزیون (یا هر ارگان رسمى دیگر، بابت هر خطایى) «معذرت» بخواهد، بلکه همه فقط «پوزش» مى خواهند. از این قبیل حسن تعابیر در گفتار رسمى نمونه هاى بى شمارى یافت مى شود. در خود حوزه نقد نیز، جامعه ریاکار از فرد منتقد همین را مى خواهد. نه «توهین» بلکه باید «منصفانه» نقد کرد، و حیطه مصادیق توهین را هم آن قدر گل و گشاد مى گیرند که عملاً چیزى نمى توان گفت. عجیب است که، به رغم وجود این همه وقاحت در خیابان ها و دیگر عرصه ها، چرا همگان این همه در این عرصه تنگ و حقیر «تفکر» و «فرهنگ» از آداب دانى دم مى زنند، آن هم از سطحى ترین و بزدلانه ترین نوع آن. بارى، در این شرایط، خود نقد نیز مجبور است دقیقاً از ریاکارى و تملق گوییِ آنچه نقدش مى کند پیروى کند. نقد به تذکراتى مملو از حسن تعابیر بدل مى شود، و ریاکارى تداوم مى یابد. البته این مسئله ریشه در چیز دیگرى هم دارد، در نوعى احساس بیمارگونه که همواره نقد را اعلام نبرد مى داند و نقد شدن را با متزلزل شدنِ جایگاه ناچیز خودش یکى مى گیرد، خاصه وقتى این نقد از سوى یک «جوانک خودآموخته و هیجان زده و جویاى شهرت» صادر شده باشد: احساس عمیق ناامنى. مراد فرهادپور در جایى پیشنهاد کرده است براى تحلیلى مشخص از برخى سویه هاى بیمارگونه خلق و خوى روشنفکرى در ایران، از دو مفهوم احساس ناامنى و کینه توزى، در معناى دقیقِ نیچه اى/ شلریِ کلمه، استفاده کنیم، همان کینه و حس انتقام جویى اى که به قول ماکس شلر، از فرط تلنبارشدن و شدت یافتن، دیگر متعلق یا ابژه اى خاص ندارد، و بالقوه مى تواند هر چیز و هر کسى را نشانه رود. بارزترین شکل تجلیِ این دو در عرصه نقد ظاهر مى شود. واکنش هاى بیمارگونه بسیارى از ما به هر نوع حمله اى که ظاهراً جایگاه «متزلزل» نمادین مان را در قلمرو «فرهنگ» هدف گرفته است، واکنش هایى که صفحات روزنامه ها و مجلات آکنده از آنها است، ریشه در حس عمیق ناامنى دارد، حسى که ما آن را حتى به مردگان مان نیز فرافکنى مى کنیم. دلیلِ دیگر بروز این احساس، نوعى اصل اسطوره اى است که افراد، از سیاستمداران گرفته تا والدینى که دوست دارند یکى یک دانه شان دکتر شود و نه چیز دیگر، آن را پیش فرض گرفته اند: تقدس خدشه ناپذیرِ دانایى و علم، و ستایش انتزاعى از متفکر عالم و فاضل. البته طبق معمول، این کار فقط نوعى ژست است، نوعى خوى کورکورانه، زیرا به واقع نوشتن و کار فکرى، به همان اندازه که در عرصه نظر تقدیس مى شود، در عمل به هیچ گرفته مى شود.
در چنین شرایطى، وقتى کسى را نقد مى کنى و مى گویى در فلان چیز «بى اطلاع هستى»، او طورى واکنش نشان مى دهد که انگار به او توهین شده است. طبیعى است، اسطوره علم آدمیان را وامى دارد درکى اخلاقى/ حقوقى از تفکر و آگاهى داشته باشند. در جامعه اى که ندانستن در حکم «قاعده» است، اتهام به ندانستن مستقیماً معادل توهین است. همواره آن چیزى آرمانى مى شود که وجود عینى ندارد. هر ایدئولوژى اى مدیون این فرمول است.
• نقد و احساس ناامنى
فقط آن کس که شأن (dignity) را هنوز منزلتى عینى و حقوقى در عرصه نمادین مى داند، ممکن است همچون پادشاهان قدیم از ذره اى متزلزل شدن و مورد تهدید قرار گرفتنِ آن سراپا بلرزد. در روم باستان، مفهوم dignitas به جایگاه یا منزلتى عینى در سلسله مراتب حقوقى دلالت داشت، چیزى شبیه رتبه یا پست ادارى. بنابراین برخى افراد خاص واجد دیگنیتاس بودند، درست همان طور که برخى تیمسار یا وکیل مجلس اند. بعدها این مفهوم بعضاً با خود اشخاص و کارمندان نیز یکى مى شد. پس ریشه لاتینى کلمه شرافت یا شأن مستقیماً به جنبه عینیِ جایگاه افراد در عرصه نمادین مربوط بود. به بیان دیگر، خودِ شأن از حامل جسمانى اش، یعنى کسى که واجد آن بود، جدا نبود. در دوره قرون وسطا، در درون سلسله مراتب کلیساى کاتولیک، این مفهوم اندکى انتزاعى تر شد، اما همچنان وجه عینى و انتسابى خود، و پیوند ش با یک فرد یا حاملِ خاص را حفظ کرد. اما فقط در عصر مدرن است که مفهوم شأن تقریباً به تمامى بارِ حقوقیِ خود را زمین مى گذارد و به مفهومى سیال بدل مى شود، مفهومى انتزاعى و رهاشده از حاملان خاص و رتبه هاى اجتماعى خاص، که هر کسى مى تواند صرفاً با تلاش فردى و از طریق رفتارش بدان دست یابد. این قسم فاصله فرد با جایگاه یا هویت نمادین اش در عرصه اجتماعى به واقع یکى از مهم ترین مشخصه هاى مدرنیته است. در جامعه سرمایه دارى مدرن، من جایگاهى ثابت یا مرتبه اى تغییرناپذیر (همان مفهوم هگلى/ مارکسیِ stand) ندارم، بلکه به اصطلاح موجودى «ازجادررفته » ام و همواره میان وجود شخصى و جایگاه اجتماعى ام شکافى هست. («طبقه» همان چیزى است که این شکاف را نمایندگى مى کند.)
مهمترین و به تعبیرى، بدیهى ترین پیامدِ این ازجادررفتگى و شکاف ساختارى، سرنگونى نظام کاستى (طبقات ثابت و همیشگى) است. از این لحاظ، مضمون کلیشه ایِ «خواستن توانستن است» یا «با کار و تلاش مى توان مراتب موفقیت را طى کرد» (موفقیتى که منظور از آن همواره فقط موفقیت مالى و شغلى است)، به رغم فریب کارانه و عوامانه بودن اش مضمونى کاملاً مدرن و برخاسته از جامعه اى است که در آن، جایگاه سخت و استوار آدم ها مرتب در حال دود شدن و به هوارفتن است. گذشته از این که ایده «کار و تلاش» اسطوره اى بیش نیست و پیشرفت شغلى و مادى به این سادگى ها دست نمى دهد، نفسِ این ازجادررفتگى ازقضا معرف نوعى آزادى است: این که من بتوانم از جایگاه و هویت نمادین ام در جامعه فاصله بگیرم نشان از آزادیِ من دارد، و به گفته آدورنو، اصولاً آزادى چیزى جز این نیست. و البته بهاى این آزادى، بهاى این واژگونیِ کاست ها و مرتبه هاى تثبیت شده و ابدى، نیز چیزى نیست مگر حس بى خانمانى و آوارگى. سوژه مدرن باید این بها را بپردازد و از آه و ناله کردن دست بردارد. کارى که بسیارى از ما از آن دل نمى کَنیم.
عدم درک این شکاف، و خلط بى وقفه «وجود شخصى»ِ فرد و «چهره یا هویت نمادین» او، منشأ همه نوع سوءتفاهم و کینه توزى و زود رنجى و احساس ناایمنى است. مى دانیم که نقد بنا است به همین هویت هاى نمادین حمله برد، بناست نشان دهد که دیگنیتاس رومى نباید وجود داشته باشد، و شأن و منزلت به هیچ رو انتسابى نیست و نمى توان جایگاهى «عینى» براى آن برپاساخت. پس یک تفکر انتقادى، برخلاف مشى هاى فاشیستى که به رنگ و نژاد و ابعاد چانه و اندازه مو کار دارند، وجود شخصى/ تجربى را با هویت نمادین یکى نمى گیرد. به همین دلیل، نقدِ فلان کس نه به معناى نقدِ «شخصِ» او، بلکه به معناى حمله به جایگاه یا کنش نمادین اوست. و این به هیچ رو نباید و نمى تواند مفهومى اخلاقى باشد. فقط در یک جامعه قرون وسطایى ممکن است جایگاه اجتماعیِ افراد جایگاهى اخلاقى و لاجرم «مقدس» تلقى شود.
ولى در ایران اوضاع به قرار دیگرى است. هر نوع نقد مستقیماً با اعلام حمله به «شخص» یکى گرفته مى شود. افراد واقعاً وجود شخصى شان را با هویت نمادین شان معادل و این همان فرض مى کنند و دچار این توهم ابتدایى اند که انگار جایگاه نمادین آنها بناست ابدى بماند و ذره اى تغییر نکند، انگار این جایگاه را (مثلاً جایگاهِ یک مترجم، یک استاد دانشگاه، یک روشنفکر، یک وزیر و…) به ارث برده اند، و آدمى چیزى را به ارث مى برد که خودش فاقد آن است و شاید هم هرگز نمى تواند به اتکاى خودش بدان دست یابد. پس وقتى روشنفکر یا متفکر یا استاد دانشگاه (بگذریم از سیاستمداران و مسئولین) نقد مى شود (به ویژه از سوى یک «جوان») گویى به تمام داروندار او حمله شده است، و طبیعى است که به خود بلرزد و عمیقاً احساس ناامنى کند. زیرا چیز دیگرى ندارد. جوابیه هایى که بعضاً در مطبوعات به نقدهاى «جوانان تندخو» داده مى شود کاملاً معرف همین نوع ترس و حس ناامنى است، حسى که ریشه در تصورى بدوى از هویت نمادین/ اجتماعى دارد. این افراد، به معنایى که آدورنو مى گوید، به هیچ رو آزاد نیستند. واکنش سراسیمه و وحشت زده و توهین آمیزِ یک استاد دانشگاه یا یک روشنفکر به یک نقد تند و تیز (که هیچ اشکالى هم ندارد تند و تیز باشد) نشانگر درک ماقبل مدرن او از «جایگاه» اجتماعى افراد، و وحشتِ از دست دادن موقعیت حقیر و ناچیز خویش است. او به اصطلاح نقد را زیادى «به خودش مى گیرد». درجه صفر نقد اساساً چیزى نیست مگر حمله به «شأن» در گسترده ترین معناى آن و تقدس زدایى از آن. از این حیث، نقد با آزادى به معناى آدورنوییِ کلمه پیوند عمیقى دارد. نقد همواره در شکاف میان وجود شخصیِ آدمى و هویت نمادین او حرکت مى کند. روشنفکرى که مى ترسد شأن خود را از دست بدهد حتى به اندازه شارعان کاتولیک قرون وسطى هم مدرن نیست که همواره، گویى با تصدیق شکاف فوق، تأکید داشتند: «شأن نمى میرد.»
منبع: روزنامه شرق