علت انتخاب این موضوع، یکی آگاهی روزافزون ملت ما از مسائل سیاسی و اجتماعی است و دوم، کنجکاوی رو به افزایش ما نسبت به کیفیت و کمیت رابطه فکری با غرب است که از سیصد سال پیش آغاز شده و روز به روز هم رو به شدت و گسترهاش است. بنابراین برای این که آب را از سرچشمه بنوشیم، شاید امروز بیش از هر زمانی در گذشته، نیار داریم که به شالودههای تمدن غرب پی ببریم که نفوذ آن در همه جا گسترده است. چنانکه متفکران ما مدتهاست که میگویند باید تمدن و اندیشه غرب را محک بزنیم تا نسنجیده از آن اخذ و اقتباس نکنیم و اشتباهاتی را که احیاناً غربیها مرتکب شدهاند، ما مرتکب نشویم.
موضوع سخنرانی امروز، مبانی فلسفی اندیشه اجتماعی و سیاسی در غرب است که در این عبارت تکیه بر دو واژهی مبانی و فلسفی است. بنابراین مبانی مادی اندیشه، مانند شرایط جغرافیایی، فیزیکی، اقتصادی و امثال اینها از تعریف خارج میشوند. برای آگاهی از اینگونه مبانی مادی، باید به دانشهای دیگری مانند جغرافیا، اقتصاد، انسانشناسی و جامعهشناسی مراجعه کرد که از موضوع بحث ما خارج است. البته به مظاهر و جلوههای اندیشه در جامعه، سیاست و اقتصاد توجه خواهیم کرد، ولی بیشتر میخواهیم ببینیم آنچه امروز در جوامع بزرگ غربی در زمینه سیاستها، نهادها و قوانین و مناسبات اجتماعی دیده میشود، از چه ریشههایی جوشیده و چه چیزی سبب شده که دانشمندان غربی این چنین اندیشههایی را اختیار کنند و جوامعشان را به چنین راهی ببرند و در نهایت چنین آرایشی به امور سرزمینشان بدهند.
ما امروز به بررسی ریشهها و مبانی خواهیم پرداخت؛ آن هم از جنبه فلسفی که در واقع مادر هرگونه تفسیر و تحلیل بعدی است. بدیهی است که مشاهدات روزمرهی هر فرد عادی نشان میدهد که هر کل از اجزا تشکیل شده و جامعه هم به عنوان یک کل، متشکل از اجزاست. اختلاف از اینجا شروع میشود که آیا کل به راستی حاصل جمع عددی افراد است؟ یا علاوه بر مجموع آنها، کیفیت یا خاصیت دیگری هم ممکن است داشته باشد که فقط در نتیجهی گرد آمدن افراد پدید میآید. از نظر روانشناسی و جامعهشناسی میدانیم وقتی فردی تنهاست، یک گونه رفتار میکند، وقتی با یک یا چند نفر است، به گونهای دیگر و وقتی هم در یک جمع چند صد نفری است یک طور دیگر.
در اجتماعات بزرگ، ظاهراً قوهی تعقل و استدلال فردی کاهش پیدا میکند و افراد بیشتر متمایل به تقلید و پیروی از جمع میشوند و کارهایی را انجام میدهند که ممکن نبود به طور فردی انجام دهند. البته این امر ممکن است علل روانی داشته باشد نه فلسفی. فلسفی به این معنا که شاید جایز نباشد به جمع یا کل، شخصیت جداگانه و مستقلی از شخصیت افراد نسبت بدهیم.
کسانی که معتقدند کل فقط حاصل جمع افراد است و بس، به فردگرایان یا پیروان اصالت فرد معروفند. به عقیده آنان بالاترین واحد وجودی در جامعه فرد است. برای اینکه پی ببریم علت رویدادها و پدیدههای بزرگ تاریخی و اجتماعی چه بوده است، باید رفتارها، تصمیمها، نگرشها، خردمندیها و نابخردیهای افراد را تحلیل و بررسی کنیم.
قاعدتاً جامعه از افراد تشکیل میشود. پس علت فرایندها و رویدادهای اجتماعی را هم باید از اصول حاکم بر رفتار فرد و چگونگی وضعیت او نتیجه بگیریم. اگر چنین نکنیم، چیزی را که وجود خارجی و واقعی دارد، یعنی فرد را نادیده گرفتهایم و به چیزی رجوع کردهایم که وجودش انتزاعی است یا ساخته شده و معتبر از وجود فرد است، یعنی جامعه.
فردگرایان این روش و نگرش را بر اساس علوم طبیعی، مانند فیزیک و اخترشناسی توجیه میکنند. به عنوان مثال میگویند خواص مختلف یک گاز در سطح کلان مانند دمای آن از خواص مولکولهایش در سطح خرد تبیین میشود. اما کسانی که بر عکس فردگرایان، کل را اصل قرار میدهند و به پیروان اصالت کل معروفند، معتقدند که پدیدههای بزرگ اجتماعی را نمیتوان با فروکاستن آنها در سطح فردی تبیین کرد. و قوانینی در علوم اجتماعی و تاریخ وجود دارد که فقط در حد جامعه عمل میکند. به عقیده آنها علاوه بر ذهنهای فرد فرد مردم، نوعی ذهن و روان اجتماعی نیز وجود دارد که در رویدادهای اجتماعی و تاریخی وارد عمل میشود. به این جهت مسئولیت اینگونه وقایع بزرگ را نمیتوان به حساب یک شخص گذاشت.
نتایج عملی ایمان یا اصالت به کل:
دو تن از معروفترین فلاسفهی قائل به اصالت کل، هگل و مارکس هستند. هگل معتقد بود که هستی واقعی، نهایتاً به کل تعلق میگیرد و کسی که به این باور باشد که جزء یا فرد نیز برخوردار از وجود واقعی و مستقل است، دچار پنداری پوچ است. کل موجودی زنده است و جزء اگر واقعیت هم داشته باشد، تنها به عنوان جنبه یا وجهی از کل است. هگل به این کل با همه پیچیدگی و تکثرش، امر مطلق میگوید و امر مطلق هم چیزی روحانی و معنوی است نه مادی و فیزیکی. جزء اگر آگاهی و معرفتی داشته باشد، آگاهی جزئی و ناقصی است. بالاترین و کاملترین علم و آگاهی از آن کل یا همان امر مطلق است که بر همه چیز معرفت دارد و اصولاً چیزی خارج از خودش وجود ندارد که بخواهد بداند و علم داشته باشد.
حقیقت به معنای کل حقیقت است و هیچ جزئی کاملاً حقیقت ندارد. وقتی این اصل فلسفی به قلمرو جامعه و سیاست تعمیم داده شود، این نتیجه به دست میآید که اولاً بین دولت و افراد جامعه هیچ گونه جدایی حقیقی وجود ندارد و ثانیاً فرد در مقابل دولت یعنی جزء در برابر کل اصلاً دارای وجود حقیقی نیست. وجود فرد وابسته به وجود دولت و فقط سایهای از آن است. بنابراین ارزش، فقط به کل یا دولت تعلق میگیرد.
ارزش دست یا چشم، فقط به برکت وجود کل بدن است. دست یا چشم به خودی خود ارزشی ندارد و اصولاً بدون بدن نمیتوان گفت وجود دارند. فلسفه جامعه و سیاست یک نظر ارگانیستی است. ( ارگان به معنی اندام)
از نظر هگل هیچ مفهومی به تنهایی کامل و تمام نیست. مثل مفهوم هستی. هگل میگوید هستی بسیط، عدم تعین محض است. هیچ، نیستی است؛ زیرا شما نمیتوانید هستی محض را درباره آن در نظر بگیرید و متعلق اندیشه خود قرار دهید. پس اگر هستی محض را تز قرار دهید، میبینید تبدیل به آنتیتز خود یعنی نیستی میشود.
هستی و نیستی هم ضد همدیگرند و هم با کمال تعجب عین یکدیگرند. حقیقتشان حرکت به درون یکدیگر و به دور از یکدیگر است یا به عبارت دیگر شدن است و صیرورت است. این تبدل بر اساس یک حرکت دیالکتیکی صورت میگیرد، اما دیالکتیک به همین جا ختم نمیشود و باز هم به حرکت ادامه میدهد و میرسد به مفهومهای دیگر تا سرانجام برسد به ایدهی مطلق که به گفتهی هگل کل هستی و حیات جاوید و کل حقیقت است. ایدهی مطلق همه چیز است؛ به این معنا که محتوی هر چیز متعین یا متمایز است.
یعنی انسان، درخت، کوه، طبیعت و ذهن وجوه مختلف تجلی ایدهی مطلق و صورتهای مختلف آن هستند. هنر، دین و فلسفه راههای مختلف درک ایده مطلقاند یا به تعبیر هگل، راههای مختلفی که ایدهی مطلق به وسیله آنها خود را درک میکند. چون از یک طرف جز ایدهی مطلق، چیز دیگری وجود ندارد که درک شود و از طرف دیگرف ایدهی مطلق جویای درک خویشتن است.
نظریات هگل از طریق پیروانشان از جناح راست به ایدئولوژی فاشیسم و نازیسم در قرن بیستم انجامید و از جناح چپ، مستقیماً به کارل مارکس رسید و به کمونیسم منجر شد. در هر دوی این ایدئولوژیها یعنی فاشیسم و مارکسیسم، محوریت با کل است. در فاشیسم خون، نژاد و هویت جمعی است که سرنوشت کل ملت را رقم میزند و در دیگری قوانین آهنین ماتریالیسم تاریخی و طبقهی پروتالیاست که مقدرات جهان را تعیین میکند و نهایتاً تاریخ را به سرمنزل مقصود میرساند.
در هیچ یک از این ایدئولوژیها، فرد و فردیت به حساب نمیآید؛ در هگل، دولت تجسم ارادهی کلی و حاصل سیر پیروزمندانه عقل در تاریخ است و در مارکس نیز پروتالیاست که باید عالیترین مرحلهی خودآگاهی بشر را با انقلاب سوسیالیستی به تحقق برساند و رسالت تاریخی خود را با برچیدن بساط تقسیم کار و بهرهکشی از کارگر و برانداختن حکومت طبقاتی انجام دهد. بنابراین چون دولت در هگل و پرولتاریا در مارکس در حقیقت عاملان تاریخاند و به رسالت تاریخی مقدر خودشان عمل میکنند، همهی حقوق متعلق به آنهاست و هیچ دِین اخلاقی به کسی ندارند.
اصولاً اطلاق مقولات ارزشی از قبیل اخوت به آنها، بیجا و بیمعناست و چون هدفشان بالاترین هدفها و عالیترین خوشبختی برای بشر است، برای رسیدن به آن هدف، توسل به هر وسیلهای جایز است و جزء در برابر کل از هیچ حقی برخوردار نیست.
مارکس از اینجا شروع میکند که آدمی موجودی واقعی و ملموس است و برای بقا، نیازهایی دارد که به تنهایی قادر به تأمین آنها نیست. بنابراین محکوم به وابستگی به خارج از خود است و آنچه در خارج به آن محتاج است، ممکن است یا سایر آدمیان باشد یا عالم طبیعت. انسان برای برآوردن حاجتهای خود، با دیگران و با جامعه در تعامل یا کنش و واکنش قرار میگیرد و جز از این راه هم نمیتواند استعدادهایش را از قوه به فعل برساند.
پس انسان جزیی از یک کل سازمان یافته است؛ ولی در عین حال هیچ چیز مانند آزادی و خلاقیت خاطر آدمی را شاد نمیکند و به نیازهای طبیعی او پاسخ نمیدهد. برای رسیدن به این هدف یعنی آزادی و خلاقیت، انسان باید تولید کند، اما نه به منظور تأمین معاش و یا از راه بهرهکشی از دیگران، بلکه برای رسیدن به مقام آفرینندگی و تصرف بر سرنوشت خیدش. اما با همهی تأکیدی که مارکس بر شأن و کرامت انسان دارد، هرگز در مقام تبیین سیر تاریخ و فرایندهای اجتماعی، جایگاهی برای فرد و فردیت در نظر نمیگیرد و معتقد است که نظریههایی که فردگرایان عرضه کردهاند، صرفاً خواستهاند حقیقت مناسبات اجتماعی را پنهان کنند که در واقع تعیین کننده همه چیز بوده و هست.
مارکس در یکی از کتابهایش در طعنه به اینگونه نظریهپردازان قائل به اصالت فرد مینویسد: انسان موجودی انتزاعی نیست که خارج از جهان چمباتمه زده باشد.
در سراسر نوشتههای مارکس، به ندرت دیده میشود که او چیزی در باب روانشناسی فردی، روابط شخصی و یا مناسبات دولت و فرد گفته باشد و تبیین وقایع و فرایندها را همیشه در سطح کلان یا ماکرو در نظر میگیرد و فرد محصول جامعه معرفی میشود.
در مارکسیسم از یک طرف، رگهی آرمانگرایانه وجود دارد که هدف آن نجات بشر از جبر علّی یا دترمینیسم تاریخی و اسارت اقتصادی و نیز شکوفایی استعدادهای فردی و شخصیت آدمی است و از طرف دیگر، درونمایههایی که در آنها همواره تأکید بر جبر علّی و مراحل جبری تکامل و مادیت و جامعهشناسی است.
رویه آرمانگرایانه بیشتر در مارکسیسم غربی مشهود است. مارکسیسم ارتدوکس ماده را اصل میداند، ولی در عین حال به ضرورت، عامل آرمانگرایانه ایدهآلیستی را نیز به میدان میآورد و میگوید ماده یا جنبه مادی امور، آماده همگامی با آرمانهای مترقیان است.
وجوه مشترک دیگری نیز میان این دو رگهی مارکسیسم وجود دارد. طرفداران هر دو فرق بین حق و باطل را به نحوی که معمولاً مطرح میشود انکار میکنند و میگویند حقیقت هدفی تاریخی است و شناخت چیزی نیست مگر پیشرفت به سوی حقیقت مطلق. که این قسمت مستقیماً از هگل گرفته شده و به این معناست که حقیقت از آن کل است و جزء، هر حقیقتی که داشته باشد، نسبی و در گرو مرحله خاصی از تکامل است و تا سیر تکاملی به پایان نرسد، نمیتوان گفت حقیقت چیست؟
این مفهوم نسبیگرایانه در کلیهی تحولات فلسفه مارکسیسم از انگلز تا گرامسنی و لوکاچ دیده میشود. از این گذشته هر دو مکتب مارکسیستی بر این عقیئه هستند که واقعیت نهایی وجود دارد، ولی یکی این واقعیت نهایی را ماده میگوید و دیگری تاریخ. البته تفاوت میان این دو چندان بزرگ نیست؛ زیرا ماده چون به شیوهای دیالکتیکی تکامل پیدا میکند، پس هدف و غایتی را دنبال میکند و از این جهت شبیه تاریخ است.
مارکسیسم از این مبدأ شروع کرد که هر چیز و هر رویدادی در دنیا، بخشی از یک فرایند تکاملی است که با چیزها و رویدادهای دیگر در تعامل یا کنش و واکنش قرار میگیرد.
در نظریه ماتریالیسم یا مادیت تاریخی، تأکید بر این است که تا کنون از این تعامل غفلت شده است و مارکسیسم این نظریه را به زمینه فلسفه تعمیم میدهد و میرسد به مفهوم کلیت یا تمامیت امور که آن هم پیوسته در تکامل است و هر چیزی یا هر جزئی در برابر آن نسبی است و در درون آن، نسبت به سایر اجزا دارای رابطهی دیالکتیکی است.
عاملان تاریخ، یعنی دولت و پرولتاریا در انجام رسالت تاریخیشان نه مشمول ارزشها هستند و نه به منظور رسیدن به هدف، مشمول هیچ محدودیتی از نظر انتخاب وسیلهاند و نه مجاز به تحمل هر گونه تعدد و کثرت عقاید و آراء – زیرا حقیقت یکی است و جز یک راه حل برای مسئله وجود ندارد – و نه قادر به سرپیچی از قوانین آهنین حاکم بر سرنوشت تاریخی هستند که مسئله جبر و اختیار را به میان میآورد.
مسئله ارزش:
اصطلاح ارزش که از استعمال آن در زبان فارسی به معنای کنونی چند دهه بیشتر نمیگذرد، در اصل در غرب از اصطلاحات اقتصادی است که مراد از آن، قدر و قیمت هر چیزی است. فلاسفه از زمان افلاطون همواره درباره اموری از قبیل زیبایی، خوبی، حق، تکلیف، فضیلت و مانند اینها بحث میکردند، اما در قرن نوزدهم این فکر به وجود آمد که به راستی همهی این امور اعضای یک خانوادهاند؛ زیرا در همه آنها سر و کار ما با چیزی است که بایسته یا شایسته است، نه با آنچه که فیالواقع هست. با آنچه که باید باشد، نه با آنچه که هست. بنابراین از آن زمان به بعد در زمینههایی مانند جامعهشناسی، زیباییشناسی، اخلاق و آموزش و پرورش تحت عنوان کلی ارزش و ارزشگذاری بحث میشود و علمی به عنوان ارزششناسی به وجود آمده است.
به طور کلی ما چیزی را ارزشمند میدانیم که به نظر ما خوب است و به این اعتبار، ارزش به معنای خوبی است. هر نظریهای درباره ارزشها باید نشان دهد که خوب و بد چیست و به علاوه چه درجاتی از خوبیها وجود دارد، چه چیزی بهتر از چیز دیگری است و سرانجام باید نشان دهد که خوبی نهایی کدام است؛ یعنی آن چیزی که در نفس خودش خوب است، نه به عنوان وسیلهای برای رسیدن به چیزی دیگری است.
اختلاف بین فلاسفه و معلمان اخلاق و اهل ادیان و مصلحان اجتماعی از قدیمالایام از همین جا سرچشمه میگرفته که خوب نهایی یا خیر اعلا چیست. عدهای گفتند خیر اعلا، لذت است؛ خواه مادی و خواه معنوی. جمعی گفتند سعادت و خوشبختی است؛ خواه دنیوی و خواه اخروی. ارسطو میگفت زندگی توأم با فعالیت ارزنده و روحبخش است. نیچه میگفت قدرت است. اباکلیسا میگفتند اتصال و رابطه با خداوند است و بعضی معتقد بودند فعلیت بخشیدن به استعدادهای شخصی است. پس ملاحظه میشود که از جهت ماهیت خیر اعلا، تا چه اندازه میان خردمندان و متفکران اختلاف بوده است.
دو موضوع اختلاف برانگیز دیگر نیز در زمینه ارزشها وجود داشته است. اول اینکه ارزشها یعنی هر ارزشی که شما و دیگران به آن قائل باشید، مطلق است یا نسبی؛ یعنی من و شما میتوانیم هر یک، ارزشهای خودمان را داشته باشیم و هیچ معیاری نیست که بگوید ارزشهای شما بهتر و برتر است یا ارزشهای من یا بر عکس. معیاری وجود دارد که نشان دهد ارزشهای من – مطلقاً و نه به طور نسبی – از ارزشهای شما بهتر است؟ مسئله دوم اینکه آیا فقط یک ارزش یا یک نظام ارزشی معتبر و صحیح است و بقیه باطلاند یا نظامهای مختلف میتوانند همزمان با هم وجود داشته باشند؟ به این موضوع میگوییم مسئله وحدت و کثرت ارزشها.
مسئله هدف و وسیله:
در دو زمینه به مسئله هدف و وسیله اشاره شد؛ اول در بحث جزء و کل؛ آنجایی که گفته شد کل وقتی جامع جمیع افراد دانسته شود. مانند دولت در هگل یا پروتالیا یا ماتریالیست تاریخی در مارکس، مجاز به استفاده از هر وسیلهای برای نیل به هدف است و به قول معروف، هدف، وسیله را توجیه میکند. دوم در بحث ارزشها اجمالاً یادآور شدیم که خوب نهایی یا خیر اعلاء، آن چیزی است که فینفسه خوب باشد، نه به عنوان وسیلهای باشد برای رسیدن به چیز دیگری.
این مسئله از ایام قدیم نه تنها خاطر فلاسفه و متفکران بزرگ و رهبران دینی را، بلکه خاطر عادیترین افراد را هم به خود مشغول کرده و اغراق نیست اگر بگوییم تا کنون میلیونها تُن کاغذ مصرف جدل و امر و نهی درباره جنبههای مختلف آن شده است.
در نهایت آیا رواست که برای رسیدن به هدفهای خوب، از وسایل بد استفاده کنیم؟ آیا رواست که در جنگ فرمانده لشکر جان افراد یک جوخه گشتی را فدای نجات یک هنگ کند؟ آیا رواست که برای رهانیدن یک ملت از شر یک دیکتاتور یا حاکم جبار، کسی را به قتل برسانند؟ آیا رواست برای تأمین خوشبختی آیندگان، نسل فعلی را قربانی کنیم؟ چنانچه استالین و مائو در زمان خودشان کردند.
در همهی این سؤالها مسئله هدف و وسیله مطرح است یا به اصطلاح فلاسفه، مسئله اخلاق مبتنی بر غایت در مقابل اخلاق مبتنی بر تکلیف. آیا ما هدف را اصیل و اصل بشناسیم یا تکلیفی را که صرفنظر از غایت و هدفی که برگزیدهایم، اخلاقاً برعهدهی ماست. کسانی که مثل کمونیستها یا عموماً انقلابگران که معتقدند هدف، وسیله را توجیه میکند، بزرگترین سلاحشان اینست که میگویند عقل و منطق عددی، حرفشان را تأیید میکند. میگویند هر آدم عاقلی که منطق میداند، میفهمد که سعادت هزاران یا میلیونها نفر انسان عقلاً به سعادت عده قلیلی ترجیح دارد. معمولاً کسی مثل کانت که تکلیف اخلاقی را محور قرار میدهد، در مقابل این استدلال ساکت میشود و قضیه همچنان به حالت اول باقی میماند.
خوشبختانه در روزگار ما و پس از قرنها کشمکشهای بیحاصل، تحلیل فلسفی راه حلی برای آن پیدا کرده است. اینکه گفته شده مدل ما اصولاً غلط است؛ مدلی که برای طرح مسئله هدف و وسیله به کار میرود، از اموری گرفته شده که هدف در آنها ساکت و ثابت است و عوامل خارج در آن تأثیر ندارد.
به عنوان مثال در یک مسابقه فوتبال، دروازه چیز ثابت و بیجانی است و میتوان کاملاً به بازیکنان هر تیم حق داد تا جایی که قواعد بازی را رعایت کنند، به هر تاکتیک و وسیلهای متوسل شوند تا توپ را وارد دروازه کنند. اما در اموری که از آنها بحث میکردیم، یعنی امور انسانی، چنین نیست و قیاس معالفارغ است.
فرض کنید شما و چند نفر شریک میخواهید یک مجتمع بزرگ کشت و صنعت تأسیس کنید که نفع آن عاید عده زیادی خواهد شد. اما چند نفر کشاورز یا خرده مالک محلی در اطراف شما حاضر به فروش زمینشان نیستند، اینکه شما چگونه زمینهای آنها را تملک میکنید و از دستشان بیرون میآورید، یعنی با زور و تبانی و تهدید یا جلب رضایت حقیقی آنها، به احتمال قوی در درازمدت در سرنوشت مجتمع شما تأثیر بزرگ خواهد گذاشت.
فرض کنید عدهای انقلابگر با کمال حسن نیت میخواهند اساس جامعهای را زیر و رو کنند و جامعهای به زعم خودشان بهتر و خوشبختتر به وجود بیاورند، اینکه این عده چگونه به هدف خود میرسند و به چه وسیلهای قدرت را به دست میگیرند و قدرتشان را تحکیم میکنند، مسلماً هم در سرنوشت خودشان و هم در سرنوشت جامعه، تأثیر کلی خواهد گذاشت. چنانچه در نمونه اتحاد جماهیر شوروی ملاحظه شد.
در زمینه اخلاق، معمولاً وسیله در هدف تأثیر میگذارد؛ چون هدف بیجان، ثابت و ساکن نیست و چیزی است مثل جامعه و انسانهای دیگر. چگونگی پیروزی در مبارزه، تعیین میکند که پس از پیروزی وضع چگونه خواهد بود. در وسایل مختلف رسیدن به هدف، آنچه به نظر میرسد این است که عاقبت معلوم میشود راههای مختلفی برای رسیدن به هدفهای مختلف بوده است.
کارل پوپر، فیلسوف و متفکر اجتماعی نامدار معاصر، اشکال دوم را به مسئله هدف و وسیله وارد میکند.
بحث پوپر درباره کسانی است که میخواهند مدینهی فاضله بنا کنند. جامعهی آرمانی، یعنی جامعهای که در آن عدل و خوشبختی به طور کامل حکمفرما باشد. پس هدف نهایی این کسان، جامعهای است آرمانی و برای رسیدن به آن، هدفهای متوسطی در نظر میگیرند که در حکم وسیله است و باز برای نیل به این هدفهای متوسط، هدفهای باز هم نزدیکتری برمیگزینند. اما اگر درست بنگریم هر یک از این هدفهای واسط یا میانی، فینفسه مجموعهای از وقایع در سلسلهای نامتناهی از مجموعههای وقایع است.
حرف پوپر اینست که اولاً هیچ دلیل خاصی وجود ندارد که برای یک مجموعه از این وقایع، برتری و امتیازی نسبت به سایر مجموعهها قائل بشویم؛ زیرا همه به طور مساوی نیازمند رعایت اصول اخلاق هستند. ثانیاً هرچه وقایع آینده از ما دورتر باشند، داشتن تأثیرشان در نیل به هدف نهایی دشوارتر است. چون جامعه دائماًً در دگرگونی است و غالباً در دگرگونیهای پیشبینی ناپذیر، مشخص نیست که آنچه امروز به عنوان وسیله انتخاب شده، فردا و پس فردا هم به درد رسیدن به هدف بخورد یا نه. بنابراین ممکن است ناگهان ما به خود بیائیم و ببینیم یک نسل را بیجهت و بیهوده فدای نسلهای آینده کردهایم که اساساً وضعیت و نگرش و احساس و افکار آنها تغییر کرده است. (همین شکافی که اکنون میبینیم بین نسلهای دوم و سوم و چهارم انقلاب پیش آمده که تبعاً اهدافشان هم دگرگون شده است.) پس جزمیت و انتقادناپذیری و گفتن اینکه مرغ یک پا دارد و اینست و جز این نیست، غیر از خسارتهای جبرانناپذیر، حاصلی ندارد و با این ملاحظه به مسئله وحدت و کثرت میرسیم.
صرفنظر از منطق و ریاضیات که به آنها علوم صوری میگویند و همهی قضایا در آنها از یک سلسله تعالی و اصول موضوعه به یقین و معرفت قطعی تبدیل میشوند، هر تجربهای به ما نشان میدهد که در بقیهی امور ممکن است اختلاف نظر وجود داشته باشد. همه چیز دو، دو تا چهار تا نیست و راه حلهای مختلفی برای حل مسائل پیشنهاد شود و تعدد و تکثر نظریات وجود دارد. حتی در علوم طبیعی مانند فیزیک و شیمی و زیست شناسی که استوارترین و فاخرترین دستاوردهای فکری بشر محسوب میشوند، هیچ نظریهای همواره ثابت نمانده و با اکتشافات و قوانین و نظریههای بهتر و جامعتر و کارسازتر منسوخ شده است.
بنابراین دانشمندان در هر یک از این علوم، هر نظریهای را موقت میدانند و تا هنگامی برای آن نظریه ارزش و اعتبار قائل هستند که نظریهی قویتر و بهتری نیامده باشد. هیچ فیزیکدان و زیست شناسی نمیگوید تا ابد این است و جز این نیست و هرگونه انتقاد و اظهارنظر ممنوع و همه ساکت باشند. به عبارت دیگر در این زمینهها، اصل بر کثرت نظریات است.
به طور کلی مراد از کثرتگرایی یا پلورالیسم، هر نظریهای است که در آن، اصل و ریشه یا عدد چیزها یا نوع آنها بیش از یکی دانسته شود. پلورالیسم تزی است که کثرت یا چندگانگی را در مقابل وحدت یا یگانگی اصل قرار میدهند. بحث وحدت و کثرت در ادیان مختلف، پیشینهی چند هزار ساله دارد و شرک و توحید در واقع تعبیر دیگری از همان معناست.
اما حوزه بزرگ دیگر، اخلاق و نظریات سیاسی و اجتماعی است. بزرگترین ایرادی که وحدتگرایان به کثرتگرایان میگیرند اینست که جامعه همواره با مشکلاتی روبرو میشود که باید در صدد رفع آنها برآئیم. حل مشکل نیازمند اراده قوی و رهنمودهای قاطع و وحدت روش و نگرش و همسویی همهی نیروهاست.
اگر اجازه بدهیم که پیوسته در مقابل هر عقیدهای، عقیدهی دیگری ابراز شود و مناظره و مناقشه به طور نامحدود ادامه پیدا کند، این خطر پیش میآید که اولاً عناصر خائن و بدخواه در صفوف مردم رخنه کنند و مشغول اعمال غرض شوند و ثانیاً عقاید مختلف، ولو ناشی از کمال خیرخواهی و حسن نیت، سبب تشتت افکار و پراکندگی نیروها و نهایتاً مخل سعادت جامعه شوند. از این گذشته، هر عقیدهای شایسته شنیدن و هر کسی صالح برای ابراز عقیده نیست و فقط عدهای نخبه و در رأسشان فرزانهای بزرگ یا به قول افلاطون حاکمی حکیم دارای شرایط و شایستگی لازم برای یافتن چارهی مشکلات و تصمیمگیری و اجراست. چنین مرجع عالیقدری ممکن است هیأتی مانند دفتر سیاسی حزب کمونیسم یا یک نفر به تنهایی همچون هیتلر باشد.
نباید پنداشت وحدتگرایان همیشه به انگیزهی قدرتطلبی و منافع شخصی، طالب اقتدار متمرکزند. دیکتاتور ممکن است با نهایت آرمانخواهی، دست به اقدام بزند و برای شخص خودش هم هیچ چیز نخواهد. البته تاریخ اغلب عکس این قضیه را نشان میدهد؛ ولی ضرورت منطقی بین استبداد و فساد وجود ندارد و عملاً رابطهای به وجود میآید که منطقاً وجود ندارد.
«محور بحث ما در اینجا کفایت یا عدم کفایت دیکتاتوری برای حل مسائل است.» اینها را وحدت گرایان میگفتند. کثرت گرایان در پاسخ میگویند: «ادارهی امور هر کشور، نیازمند سیاستگذاری و برنامهریزی است.» به فرض هم که گفتهی وحدت گرایان درست باشد و یک هیأت نخبه و یا یک تن به تنهایی بهتر از عدهای کثیر با عقاید مختلف قادر به سیاستگذاری باشد، از یک اصل، گزیری نیست و آن اینکه هر سیاستی، هر عملی و هر برنامهای، خواه فردی و خواه جمعی نتایجی به بار میآورد که به هیچ وجه قصد ایجاد آنها در میان نبوده است و به وجود آمدن نتایج ناخواسته یا نامقصود، نتیجه ناتوانی انسانها از کنترل جمیع عوامل است.
شاعری میگوید:
ما اگر صاحب ابریم اگر مالک باد
بند بر پای حـوادث نتـوانیم نـهاد
انسان نه دانای مطلق است و نه قادر مطلق؛ این صفات فقط به ذات اقدس الهی تعلق میگیرد. پس هر قدر در تنظیم و اجرای برنامه دقت کنیم و دانایی به خرج دهیم، بالاخره روزی با چیزهایی مواجه میشویم که ابداً قصد ایجادشان را نداشتهایم. هر قدر برنامه وسیعتر باشد، تعداد نتایج ناخواسته بیشتر میشود. بنابراین برای جلوگیری از زیان و خسارت، باید دائماً برنامهی اصلی را حک و اصلاح و تعدیل کنیم تا با شرایط جدید منطبق شود. اما چگونه؟
تجربهی چند هزار سالهی آدمی نشان میدهد وقتی که کسی خودش شخصاً برنامهای را طرح کند و تصدی آن را به عهده بگیرد، نوعی التزام و تعهد نسبت به آن پیدا میکند. این امر عواقبی دارد؛ اولاً آن شخص برنامهریز به حکم فطرت انسانی و چون غایت تلاش خود را در تنظیم و اجرای برنامه به کار برده، نواقص و معایب را به خوبی نمیبیند. ثانیاً به فرض هم که به عیوب کار پی ببرد، تبعاً تمایل دارد که آن عیوب و نواقص را ناشی از تأثیر عوامل زیانبار خارجی بپندارد و دیگران را مقصر بداند. ثالثاً چون راغب به شنیدن انتقاد نیست، به تبع از واکنش دیگران و اطلاع از نظریات اصلاحی، محروم میماند و رابعاً از همه مهمتر، پیوسته در جستجوی شواهد مساعد و معید نظر خویش است، نه در پی یافتن شواهدی که نواقص و احیاناً بطلان آن نظریه را نشان میدهد.
وحدتگرایان پیوسته به عقل استناد میکنند و میگویند روش آنها عقلی و عملی است؛ کما اینکه مارکس و مارکسیستها میگفتند مرام ما سوسیالیسم علمی است، نه سوسیالیسم خیالی. اما این نکته درست عکس ادعای ایشان را ثابت میکند. در علم ابداً مهم نیست که نظریه شما چند صد میلیون دفعه درست از آب درآمده است، این هیچ اهمیتی ندارد؛ به محض اینکه فقط در یک مورد درست از آب در نیاید، بطلشان ثابت میشود. به این جهت برخلاف علم قدیم، علم امروز به شما میگوید برای اثبات نظری که مطرح میکنی، در جستجوی شواهد ابطالکننده باش، نه شواهد تأیید کننده.
متأسفانه در جامعه و سیاست هنوز قضیه برعکس است و دست اندر کاران همهی کشورها با جدیت تمام شواهد معیده را به رخ مردم میکشند و از شواهد ابطالکننده یا بیخبرند یا سعی در اخفای آن شواهد دارند و یا به هر وسیلهای که شده، میکوشند تا آن شواهد ابطال کننده را پوچ کنند.
پس بنابراین و باتوجه به مطالب پیش گفته، حتی از نظر مشکلات و تأمین آسایش جامعه، کثرتگرایی کارآمدتر از وحدتگرایی است و به علاوه ارزانتر هم تمام میشود؛ زیرا اولاً بحث و انتقاد از برنامهها و سیاستها همواره پیش از اجرا آسانتر و کمخرجتر است و ثانیاً تعدیل برنامهها چه از نظر مادی و چه از نظر معنوی، هزینه کمتری در بر دارد تا برخورد با مشکلات عمده و به هم ریختن همه چیز و ساختن مجدد بنا از بنیاد، اصلاح کمهزینهتر از انقلاب است، اما شرط اصلی کثرتگرایی، بردباری و تأمل است. جامعهای که بخواهد از ابراز عقاید و انتقادها جلوگیری کند، باید تاوان سنگینی در ازایش بپردازد و این خطر را بپذیرد که حتی موجودیت خود را به خطر بیاندازد.
خطر دیگری که وحدتگرایان همیشه از آن میترسند، نسبیگرایی است. وحدتگرایان از این میترسند که سرانجام وضعی ایجاد شود که عدهای بگویند ارزش مطلق وجود ندارد و همهی ارزشها نسبی است و به قول پروتاهوراس، فیلسوف یونانی پیش از سقراط، انسان میزان و معیار همه چیز است.
نسبیگرایی یکی از کهنترین مسائل فلسفه است و گزاف نیست اگر بگوییم اصلاًً بخش بزرگی از فلسفه در اثر توجه و پاسخگویی به مسأله نسبیگرایی به وجود آمده است. اما کثرتگرایان از یک طرف چه جوابی به وحدتگرایان و از طرف دیگر به نسبیگرایان می دهند؟
به وحدتگرایان میگویند که آدمیان چون همه انسان هستند و در فطرت انسانی شریکاند، پس لزوماً ارزشهای مشترک دارند و مشاهدهی عادی هم آن را تأیید میکند و چون از سوی دیگر همه یکسان نیستند و مختلفند، پس باید دارای ارزشهای مختلف هم باشند؛ وگرنه دیگر مختلف نخواهند بود – که باز مشاهده نشان میدهد که مختلف هستند – پایهی فلسفی حقوق و آنچه که به حقوق بشر مربوط است و دولت ما هم بر آن صحه گذاشته است، همین اعتقاد به کثرت در عین اشتراک ارزشهاست.
در تعریف حقوق بشر چند اصل مسلم گرفته شده است. یکی خواست همهی انسانها برای مشارکت در قدرت، ثروت و میراث فکری جامعه است و طالب تساهل و بردباری در قبال تعقیب ارزشهای مختلف و برخورداری از حق داوری درباره مشروعیت قوانین. البته مشروعیت قوانین فقط این نیست که کسی یا عدهای بنشینند و گفته خودشان را به صورت قانون درآورند؛ بلکه معیار دیگری هم وجود دارد که آیا این قانون که حتی نوشته و چاپ شده، آیا مشروعیت دارد یا نه؟ کما اینکه حکومتها هم همین طورند. دوم، انعکاس طیفی از جهانبینیها و ارزشها است، البته نه فقط یک نظام ارزشی یا یک جهانبینی خاص. در اعلامیه حقوق بشر، فقط یک نظام ارزش یا جهانبینی منعکس نیست، طیفی از ارزشها در آن منعکس است. سوم، کلیت حقوق بشر و تسری حقوق بشر به همهی انسانها در همه جا و همه وقت، حتی آیندگان صرفنظر از نژاد و موطن و چهارم، محدودیت این حقوق در مورد هر فرد یا گروهی برای تأمین حقوق دیگران و منافع مشترک همگان.
در اینجا باید به دو نکتهی اساسی توجه کنیم. نخست اینکه جامعهی جهانی، این حقوق را به عنوان ارزش پذیرفته (حقوقی که در اعلامیه جهانی حقوق بشر آمده است) یعنی قبول کرده که این حقوق مطابق تعریفی که از ارزش کردیم، خوب و خواستنی است. دوم اینکه این ارزشها عینی است و میان جمیع افراد بشر در هر زمان و مکانی مشترک است، اگر قائل به وحدت یا به نسبیت بودیم، ممکن نبود به چنین ارزشهایی برسیم، اگر وحدتگرا بودیم، میگفتیم فقط ارزشهای ما صادقاند و بقیه جملگی کاذب. اگر نسبیگرا بودیم، میگفتیم هر کس ارزشهای خودش را دارد، ولی نمیتواند مدعی شود که حق با اوست. وقتی میتوانیم بر سر چیزی مثل حقوق بشر با هم توافق کنیم که بپذیریم بعضی از ارزشها در عین تعدد، بخشی از سرشت انساناند، نه جعلیات محصول هوا و هوس و مقتضیات زمان و مکان و فرهنگ.
بالاتر از همه اینکه در همهی این حقوق، به تصریح یا به تلویح مسلم شمرده شده که همهی آدمیان صرف نظر از نژاد، ملیت، قومیت، مذهب، فرهنگ و درجهی پیشرفت تمدن، بالتبع خواهان آزادیاند و طلب آزادی یکی از ثابتها در فطرت انسانی است. هیچ چیز مانند آزادی، قلب آدمی را شاد نمیکند و محرومیت از هیچ چیزی مثل محرومیت از آزادی، موجب تهی شدن هستی از معنا و زیبایی در زندگی بشر نمیشود. پس بنابراین آزادی عالیترین ارزشهاست و در قوانین همه جای جهان و در همه ادوار تاریخ، زندان و سلب آزادی بالاترین کیفر بعد از مجازات مرگ قرار داده شده است.
::
سخنرانی دکتر عزت ا… فولادوند در مؤسسه پژوهشی حکمت و فلسفه ایران در تاریخ ۲۴/۱/۸۴