«فیلسوفان بزرگ این قرن که از سنت هاى بسیار متنوع فلسفى برخاسته اند چندان قابل درک نیستند مگر آن که رابطه شان با هگل درک شود». این جمله از ریموند پلنت، استاد کرسى علم سیاست در دانشگاه ساوت همپتون است که کتاب مختصر و پر محتوایش درباره اندیشه دینى هگل با عنوان «هگل (درباره فلسفه) » اخیراً توسط اکبر معصوم بیگى ترجمه و از سوى نشر آگه منتشر شده است.
نظام فلسفى هگل، بسان دیگر منظومه هاى منسجم فکرى، به گونه اى بنیان و سامان یافته است که همه اجزاء و مؤلفه هاى آن در ترابط و تلائم با یکدیگرند، مانند دستگاه نظام مندى که اگر یک جز ازجاى خود برداشته شود یا خللى به آن وارد گردد، آثار آن در کل ساختار نمایان مى شود. نگاه هگل به هستى ونسبت موجودات عالم با یکدیگر و رابطه خدا و جهان و انسان، نگاهى جامع و فراگیر است نه جزئى نگرانه و فردى. از همین منظر، هگل کار فلسفه را نیز جمع و رفع گسست ها و پارگى ها و ترکیب تعارضها و تناقض ها در جهت رفع و گذر از آنها، بر مبناى یک تبیین عام وانسجام یافته تلقى مى کند. اما سازگارى و هماهنگى را هگل از یونان باستان به ارث برده است. در یونان قدیم، فرهنگ دولت شهر (Polis) ، اساساً فرهنگى همنوا و متناسب بود. همه جنبه ها و اضلاع حیات مدنى شهروندان ، متوازن و در سازگارى با هم شکل گرفته و هیچ امرى از امور ملى در تعارض و بیگانه با دیگرى نبود. خدایان همواره در متن زندگى حضور داشتند ، هیچگاه متعالى و منزه پنداشته نمى شدند، باورها و عقاید دینى مشترک جامعه را متحد و یکپارچه نگه مى داشت، انسانها و طبیعت در صلح مى زیستند و همبستگى جمعى و اتحاد مدنى و اولویت دادن به مصالح و منافع عمومى از خصیصه هاى بارز زندگى شان بود.
در قرن هجدهم، متفکران و شاعران آلمانى، کسانى نظیر هولدرلین، شیلر و هگل التفات ویژه اى به این فرهنگ و سبک زندگى یونانى داشتند. هگل جوان به مسأله چندگانگى، چندپاره گى و انشقاق در فرهنگ و حیات اجتماعى دوره جدید و بخصوص در فرهنگ آلمان فکر مى کرد و در این اندیشه بود که فلسفه بتواند با عرضه تفسیرى از هستى به نحوى بر این ناسازه هاى فرهنگى مدرن و این اجزاى از هم گسیخته سبک زندگى فائق آید. او به ارتباط فلسفه و دین و هنر در قالب روایتى جدید از فلسفه و رویکردى نو به هستى مى اندیشید. هگل در مقاله «تفاوت میان دستگاه هاى فلسفى فلیشته و شلینگ» یادآور شده بود که «دو شاخگى سرچشمه نیاز به فلسفه است» (ص ۳۷) . از این رو درصدد ساختن و پرداختن فلسفه اى «جامع و نظام ند» و «تاریخى» (ص ۳۷ و ۴۰) بود که بتواند از عهده تفسیر و تبیین منظومه بلند حیات تاریخى انسان و نسبت آن با دین و خدا برآیند.
به همین منظور او بر آن شد که قرائت فلسفى کلى و فراگیرى از آموزه ها وتعالیم دینى مسیحیت همانند مفهوم خدا و شناخت ما از او، آفرینش، تجسد، هبوط ارائه دهد و نحوه پیوند اینها را با فلسفه و با جهات متعدد زندگى انسان مدرن آشکار سازد. از نظرگاه همین جامع نگرى، او هر دوى دین و فلسفه را حالاتى از شناخت مطلق مى شمرد و در «درسگفتارها درباره فلسفه دین» مى گفت او محتواى فلسفه، نیاز و علاقه اش ، عموماً با نیاز و علاقه دین مشترک است. موضوع دین نیز مانند موضوع فلسفه، حقیقت جاودانى و خداست» (ص ۶۶) . به نظر هگل، خداوند خودش را در طبیعت و در روح و سیر تاریخى آن ظاهر و جلوه گر ساخته است، و شناخت تاریخ روح که همان تاریخ انسانى در صور مختلف فرهنگى آن است و نیز شناخت، طبیعت، هر دو، در واقع آگاهى یافتن به ماهیت خداوند وشناخت اوست. او در یکى از آثارش به نام «فلسفه طبیعت» مى نویسد «ایده الهى دقیقاً این است: آشکار ساختن خود، فرا نهادن «دیگر» به بیرون از خود و واگرداندن دوباره آن به خود براى آن که ذهنیت و روح گردد» (ص ۵۰) . ریموند پلنت از این گفته هگل چنین نتیجه مى گیرد که «دریافتى از «دیگر» که در آن خدا تجسم مى یابد، یعنى جهان طبیعت و تاریخ انسانى در شکلهاى گونه گون آن، خود در حکم مطالعه چیستى خداوند است». (همانجا)
با همین رویکرد، هگل آموزه تجسد را هم به گونه اى مى فهمد که یگانگى طبیعت الهى و انسانى را از آن استنباط کند.
از دید هگل، خداوند با تجسد در مسیح «خود را به شکل انسان در دیگرى و با تن و با تاریخ صورت بیرونى بخشید»(ص ۵۵) ، و تجسد در واقع نشان دهنده این است که «تاریخ جهان و انسان جزئى از طبیعت خداست»(ص ۵۸).
هگل با این گونه قرائت از تعالیم مسیح در پى بیان این است که دین و فلسفه مى توانند به عنوان دو نوع شناخت از خداوند دانسته شوند و با این طرز تلقى، پیوند وثیقى با هم داشته باشند». دین و فلسفه در یک چیز تلاقى مى کنند. در واقع فلسفه خود خدمت خداست، همچنان که دین هست و هر یک از این دو، دین و نیز فلسفه، خدمت خدا به شیوه خاص خود است». (ص ۶۶)
بدین سان، اندیشه هگل، در این باب کاملاً در جهت مخالف خداشناسى تعقلى عصر روشنگرى است که خداوند را، بعد از خلق جهان، باز نشست و از کار برکنار مى کرد. اما رأى هگل با دیدگاه وحدت وجودى اسپینوزا و نیز نگرش مسیحیت ارتدوکس هم فرق دارد. تفکر دینى هگل احتمالاً با اصطلاح «همه دو خدایى» قابل بیان است، بدین معنا که «خدا درون مانایى جهان است ولى چیزى بیش از مجموع اجزاى جهان است»(ص۷۱).
هگل با چنین چشم فیلسوفانه اى به عالم و آدم، و ارتباط دین و فلسفه مى نگریست. در نگاه او، تاریخ بشر و تاریخ فرهنگ و دین و هنر و اندیشه او مبین تاریخ روح و تاریخ روح مبین تاریخ ظهور خداوند در سیر تاریخ روح وطبیعت است و هرکس با چنین نظرى بنگرد، همه این اجزا و عناصر را مرتبط و هم بسته و اندام وار خواهد دید، طورى که وجود هر کدام دلالت بر وجود دیگرى خواهد داشت. به هر حال، به عقیده پلنت، سعى هگل این بود که بر ناسازگارى و چندپاره گى حیات فرهنگى مدرن، از طریق عرضه تفسیرى جامع و نظام مند از پیوند هستى و خدا و انسان و نیز ارتباط فلسفه و دین، غلبه کند. اینکه چنین تفسیر جامع و وحدت گرا، یا به قول پوپر ، یکى از تندترین مخالفان هگل، تفسیر کل گرایانه (هولیستى) ، خودش درست و در درون سازگار است یا نه و نیز اینکه به پیامدهاى مطلوب و مفید منجر شد یا نه، بحثى دیگر مى طلبد. همین قدر معلوم است که فیلسوف دغدغه پیامدها و نتایج آراى فلسفى خود را چندان ندارد و این کار ایدئولوگ ها است که فقط نظر به نتایج و میوه ها مى کنند اما هگل فیلسوف بود.
منبع: روزنامه ایران ۱۰ مهر ۱۳۸۴