میشل فوکو در کتاب «نظم چیزها» دو مشخصه حیات فکرى پس از کانت را تحت عنوان «بازگشت زبان» و «تولد انسان» به وادى نقد مى کشاند. در مبحث بازگشت زبان، فوکو معتقد است دو واقعه مهم در تاریخ فرهنگ غرب قدرت بیانى واستعارى زبان را تضعیف کرده است. او با نگاهى تحلیلى این زبان تضعیف شده را در ادبیات و گفتمان هاى علمى قرن نوزدهم و با این تفکر که ادبیات چیزى جز زبان نیست و زبان نیز به نوبه خود حقیقتى است که از هیچ چیز غیر از معناى خود سخن نمى گوید، به رابطه بین زبان و ادبیات پس ازآن دو واقعه فرهنگى مى پردازد.
میشل فوکو اظهارات بحث برانگیزى درباره گسستگى تاریخى زبان که در نیمه دوم قرن هجدهم میلادى رخ داد، دارد. در دوران کلاسیک، متافیزیکى معقول چارچوب گفتمان هاى علمى را شکل مى داد. متافیزیکى که بر مبناى آن طبیعت نمایانگر جدول بزرگى بود که در آن گونه ها و ارزش ها جاى داشتند. این جدول در عین حال بازتابى از نظام آشکار و معقول خداوند نیز بود. در این نظام آن هنگام که زبان به «این» اشاره دارد به «آن دیگرى» نیز باز مى گردد که نشانه ها را به چیزى خارج از معرفت، تعالى مى بخشد. فوکو معتقد است که در اواخر قرن هجدهم میلادى این معناى دوگانه نشانه آن را به دو بخش مجزا از قبیل گفتمان معقول خود و تجربه ادبى دیوانگى، جنسیت و مرگ تقسیم کرد.
اما در قرن نوزدهم دیگر گفتمان هاى علمى بازتابى از نظام معقول الهى که نشانه را خارج از زبان در خود داشت، نبود بلکه تنها بر سرنوشت و اثبات پذیرى خود متمرکزشد. از طرف دیگر، براى جبران زیانى که این تغییر در معناى گفتمان هاى معقول به وجود آورده بود، ادبیات دیوانگى در آثار نویسندگانى چون مارکوس دو سید، هولدرلین، گوستاو فلوبر، جورج باتاى و فردریش نیچه با عنوان خاطره ناهمساز ظهور کرد. از اواخر قرن هجدهم میلادى، ادبیات تمام نشانه هاى آن دیگرى از قبیل دیوانگى، جنسیت و مرگ را که گفتمان معقول استفاده از آن را منع کرده بود و آن ها را تابو مى خواند، به کارگرفت. در جهانى که نشانه تنها به یک شىء باز مى گردد ادبیات مبدل به فضایى شد که در آن از دیوانگى صحبت مى کرد. چه چیزى کارکرد نشانه ها را در فرهنگ اروپایى تغییر داد عوامل آن پیچیده و در کل به پروسه مدرنیته مربوط مى شود. اما نتیجه این تغییر منجر به ناتوان سازى زبان و تحلیل توانایى آن در بیان هر آنچه که در خارج از الگوى معقول و در قالب مفاهیمى غیر از دیوانگى و سرزنش قرار دارد، شد. فوکو معتقد است گسست ایجاد شده در قدرت بیانى زبان در نتیجه دو واقعه مهم تاریخى در فرهنگ غربى به وجود آمده است. ابتدا در نتیجه اعلام رسمى مرگ خدا توسط نیچه زبان از هرگونه معنا و مفهوم مقدس تهى شده و دوم اینکه در قرن نوزدهم زبان علمى به خواست اکثریت از ریشه هاى وصف ناپذیر و بى ساخت خود در زندگى فاصله گرفت و بیشتر به پارادایم هاى صورى و مدل هاى بسته زبان شناختى پوزیتیویسم نزدیک شد.
نقد فوکو از گفتمان معقول قرن نوزدهم سه مبحث مهم را دنبال مى کند. اولین آن به شکافى که بین خرد و دیوانگى در اوایل قرن هجدهم ایجاد شد، اشاره دارد. در مبحث دوم فوکو معتقد است که ساختار هاى نهادینه ناخشنودى، خوشکامى و اراده معطوف به قدرت در قرن نوزدهم گفتمان هاى معقول جدیدى را به وجود آورده است. و در مبحث پایانى به نظر فوکو ادبیات، مخرب اما از نظر فرهنگى معنا دارتر شده است. او در کتاب ها و مقاله هاى اولیه خود نویسندگانى چون نیچه، باتاى و فلوبر را تحسین مى کرد زیرا معتقد بود آن ها با جسارت تمام نشانه هاى دیگرى را- یعنى دیوانگى، جنسیت و مرگ را ـ در آثار خود بیان داشته اند. نشانه هایى که فرهنگ شان آنها را از گفتمان هاى معقول حذف کرده بود. اما در آثار بعدى خود این ادبیات را در تقابل با خرد مى داند و آن را با عنوان دیوانگى مى خواند. از منظر فوکو دیگر نشانه ها در ادبیات از ترکیب دستورى معقولى سرچشمه نمى گیرند. منشأ آنها اکنون احساساتى است که تجارب جمعى هستند و اجتماع را به هم پیوند مى دهند. ادبیات به جاى آنکه به تبیین نظام معقول و انتزاعى بپردازد به فضایى براى بیان نشانه هاى تابو و تجاربى که از دایره قانون، خرد و معرفت خارج شده اند، تبدیل گشته است. او معتقد است ادبیات رسالتى بالاتر از زنده کردن نشانه هاى غیرمعقول و مدفون دارد. ادبیات زبان را با احساسات پیوند مى دهد و آدمى را همراه با خود از حوزه معقول این جهان فراتر مى برد. فوکو آثارباتاى را از آن جهت که دایره زبان را مى درد و خواننده را به ترک مستانه هویت خود دعوت مى کند تا به هویتى که خارج از او و در دنیایى نورانى فراى این واژگان قرار دارد دست یابد، تحسین مى کند. او معتقد است زبان باید ما را از نظام سطحى به منظور دستیابى به منابع احساسى حیات رها سازد و او این خصوصیت زبان را بسیار جذاب مى داند. درباره گفتمان هاى علمى او در کتاب هاى «دیوانگى و تمدن»و «نظم چیزها» مى گوید: «از رنسانس یا بهتر است بگوییم از اواخر قرن هجدهم گفتمان هاى علمى به شدت سعى داشتند حقیقت را محدود به زبان کنند. زبانى که معقول، منطقى و از هر گونه مفهوم مقدس تهى شده بود و هیچ نقطه تاریک و مبهمى در آن یافت نمى شد. منطق براى گریز از دوپهلویى در نشانه ها، آن ها را با عنوان هاى صدق و کذب، «همان و دیگر» و نظم و آشفتگى از یکدیگر جدا کرد و تجارب ذهنى از زبان را با عنوان افسانه از حوزه حقیقت بیرون راند. بنابراین مى توان گفت علم قرن نوزدهم به دنبال نظامى واحد و کامل بود و سعى داشت گفتمان معقول را از نشان خداوند تهى کند.» از دیدگاه فوکو علم سعى داشت تا زبان را در جهت اثبات پذیرى خود به کار گیرد و هر چه را که در زبان با پارادایم هاى معقول آن همخوانى نداشت، از میان ببرد. در این میان ادبیات به عنوان نظام نشانه آن دیگرى و با هدف بازسازى قدرت بیانى زبان در گفتمان هاى معقول به طور مستقل پرورش یافت و همچنین با عنوان گفتمان ناهمسو قوانین منطق را تابو هاى اجتماعى خواند و اقدام به تخریب آنها کرد. علم قرن نوزدهم قصد داشت زبانى پرورش دهد که از هر ابهامى عارى است. در واقع با این اقدام سعى در کنترل نشانه ها و تحدید معناى آنها به نظام معقول بشرگونه داشت. اما علوم پوزیتیو حتى با این اقدام هم نتوانستند از کاربرد دوپهلوى نشانه ها بگریزند. زیرا آنها در پروسه اثبات پذیرى خود به طور ناخودآگاهى دوپهلویى نهادینه در نشانه ها را در سیستم کدهاى منطقى و اجتماعى-سیاسى خود مجدد کدگذارى کردند. در واقع آنها با این تغییر در زبان به دنبال کنترل و هدایت قابلیت بیانى زبان به سمت خشکاندن زندگى، تهى کردن آن از مفاهیم مقدس و تقلیل آن به یک زندگى بیولوژیکى محض بودند. از دیدگاه فوکو پس از این واقعه در قرن نوزدهم نظامى در جامعه طراحى شد که هدفش کنترل و سوء استفاده از جسم و روح بشر بود. به هر حال این راه هاى جدید کنترل و ادراک جهان که در گفتمان هاى علمى قرن نوزدهم نمود پیدا کرد از منظر فوکو هدفش ساختن گفتمانى بود که به نفى وعیب جویى از تمام «آن دیگران» مى پرداخت. دیگرانى که اگرچه ادبیات آن دوران ادعاى به کارگیرى آنها را داشت اما در حقیقت فرم نشانه هاى آن با زبان کلاسیک بسیار متفاوت و از آزادى اى حکایت مى کرد که بر هیچ بنیان منطقى و رسمى بنا نشده بود.
منبع: روزنامه ایران ۲ شهریور ۱۳۸۷