هگل در جوانی به رمانتیسم آلمانی، فلسفه یونان، خصوصاً دموکراسی یونان و دوره قرن پنجم قبل از میلاد یونان نظر و گرایش داشت و به فلسفه شلینگ نیز بسیار نزدیک بود. اما همه آنها با تاویل و تفسیرهای هگل از فلسفه کانت مورد سئوال قرار می گیرند. بنابراین می توان گفت: هگل توسط کانت از خوابی جزم گرایانه بیدار می شود. اما از طرفی هگل اعتقاد داشت کانت شناخت را محدود می کند و این محدودیت بدین خاطر است که کانت شناخت را در محدوده تجربه عین قرار می دهد و شناخت «نومن ها» را غیر ممکن می داند. این مسئله برای هگل غیر قابل قبول بود. به دلیل آنکه اعتقاد داشت شناخت باید به تمامیت جهان پاسخ دهد. بنابراین نمی توان آن را به صورت مثله شده پذیرفت. بدین خاطر نزد هگل ایده آلیسم کانتی، نوعی ایده آلیسم ذهنی بود. زیرا کانت اغلب بر روی تفکر سوژه تاکید داشت. اما هگل معتقد بود تفکر نه تنها باید تفکر سوژه بلکه لازم است جوهر واقعی چیزها نیز باشد. بنابراین می توان گفت: رابطه تنگاتنگی میان سوژه و عین، همچنین شناخت در مورد نومن ها وجود دارد. به همین دلیل هگل در فلسفه خود با دوگانگی ثنویت فلسفه کانت مخالفت می کند. یعنی به دنبال وحدت میان عین و ذهن است. هگل در ضمن اینکه ایده آلیست بود، رئالیست نیز هست. در واقع اندیشه دیالکتیکی هگل در بعد پدیدارشناختی، منطقی و تاریخی خود نوعی حرکت از بیرون به درون و از درون به بیرون یعنی از ذهن به عین و از عین به ذهن است. بنابراین نمی توان تنها در ایده آلیسم محض قرار گرفت. هگل نه عین را زندانی ذهن و نه ذهن را زندانی عین می کند در واقع تلاش دارد رابطه ای میان عین و ذهن در فرآیند و گردیدن پدیدارشناختی آگاهی پیدا کند.
هگل و گردش هستی :: رامین جهانبگلو
برای فیلسوف پساکانتی چون هگل، هدف فلسفه بازسازی جهان گم شده ای است که کانت آن را در ناشناخته قرار می دهد. زیرا معتقد است «نومن ها» را نمی توان شناخت. بنابراین مسئله هگل یافتن جهان گمشده از طریق شناخت است. هگل فلسفه خود را در روند و فرآیند شناخت از شناخت قرار می دهد و به همین دلیل افرادی که پدیدارشناسی را مورد مطالعه قرار می دهند با دو شخصیت آگاهی و فلسفی روبه رو می شوند. هگل به شخصیت فلسفی «مافلسفی» می گوید. «ما فلسفی» آگاهی یا سوژه ای است که پدیدارشناسی را یک دور طی کرده، سپس برگشته و اکنون به شکل مشاهده کننده (observer) آن نگاه می کند و چون مشاهده گر است به صورت فلسفی تر به آن می نگرد. در حالی که آگاهی در سیر تجربه خود قرار می گیرد و نمی تواند به شکل فلسفی نگاه کند. بنابراین کار فلسفه این است که شکل گیری پدیدارشناختی آگاهی به منزله ذهن یا روح را عملی کند.
تمام بحث علم منطق و پدیدارشناسی هگل این است که نمی توان به هستی به شکل بلاواسطه نگاه کرد. زیرا معتقد است آنچه هست در حال گردش، تغییر و تحول و حرکتی منطقی، پدیدارشناختی، فلسفی، تاریخی به خصوص دیالکتیکی است و هگل نام آنچه در حال گردش و حرکت است را عقل می نهد و بر این اعتقاد است که عقل در روند شکل گیری آگاهی قرار می گیرد. در واقع عقل هگل آگاهی است که با گذشت از مرحله خودآگاهی به حقیقت خود دست یافته است. تجربه عقل در تاریخ ، تجربه خودآگاهی از آزادی خود است. هگل عقل را به عنوان عنصری می داند که دائم در حال حرکت است و اعتقاد دارد در فراسوی بی حرکتی قوه شعور قرار دارد. هگل شعور را منفی تلقی می کند. زیرا براین اعتقاد است که هیچ گونه حرکتی ندارد و در تاریخ و منطق به بشر حرکت نمی دهد. شعور قوه ادراکه است و نمی تواند مانند عقل تاریخ ساز باشد.
او معتقد است که بشر نباید تنها زمان خود را زندگی کند بلکه باید زمان خود را بیندیشد. هگل می گوید: جهان تنها از راه قوه ادراک قابل فهم نیست بلکه لازم است که از طریق اندیشه فلسفی آن را شناخت و این تنها راهی است که می توان به وسیله آن به دانش مطلق که مرحله غایی پدیدارشناسی است رسید. برای او دانش مطلق دانستن این امر است که در وحدت، تضاد و در تضاد، وحدت وجود دارد و هگل می خواهد در تضادهایی که میان پدیده های گوناگون حتی نومن ها وجود دارد به وحدت برسد. البته ممکن است در وحدتی که بشر به آن می رسد تضاد باشد. به طور مثال هر دوره تاریخی وقتی به مرحله ای می رسد که گمان می کند آن مرحله، مرحله غایی است در آن، آنقدر تضاد وجود دارد که وارد مرحله دیگری از تاریخ می شود. این مسئله در تمام مراحل تاریخ بشریت به طور دائم اتفاق می افتد. برای هگل برخلاف کانت احکام معارض جواب دادند. بنابراین ضروری است که از آن عبور کرد و به فراسوی آن رفت و آنها را در فرآیند دیالکتیکی قرار داد و در حال گردش یا به حقیقت سوژه رساند، زیرا از نظر هگل چیزی حقیقی است که در حال حقیقی شدن است و آنچه در حال حقیقی شدن تنها ذهن است، برای او پدیده هایی که در تاریخ بشری ظهور می یابند صورت های گوناگونی از ذهن بشر است که با هم در تضاد هستند. به همین خاطر پدیدار شناسی روح یا ذهن هگل تحقیق در مورد پدیده های ذهنی و عینی است که در تاریخ تجلی می یابد. هگل اعتقاد دارد ذهن بدون قرار گرفتن در زمان تاریخی نمی تواند فعال و سیال باشد. در واقع واجب است ذهن با کلیت عینی خود در آشتی باشد تا به آزادی واقعی خود دست یابد، به همین جهت می توان گفت پدیدارشناسی هگل سرگذشت انسان در مراحل گوناگون فراگیری از ذهن خود از دوره توحش (ساده ترین درجه آگاهی از واقعیت) تا دوره تمدن مدرن است.بنابراین هگل فیلسوفی است که به پیشرفت عقیده دارد و از نظر او شرط لازم پیشرفت در اصل منفیت خلاصه می شود و این منفیت موجب می شود تا آنچه به طور بلاواسطه به بشر داده می شود و هنوز تحقق نیافته به درجات گوناگون تحقق یافتگی خود برسد. به طور مثال وقتی دختر یا پسربچه ای به سن بلوغ می رسند و سپس پیر می شوند. بلوغ و پیری فرد از دوران بچگی در سیر دیالکتیکی نهفته است. هر فردی از بدو تولد تا زمانی که از دنیا می رود همان آدم است و فقط تغییر می یابد. بنابراین می توان گفت پدیدارشناسی هگل هم تاریخ فرد جزیی و هم تاریخ فرد کلی است و این دو از یکدیگر جدا نیستند. اما به هرحال می توان این دو را از یکدیگر تفکیک کرد زیرا نیاز به هر دوی آنها وجود دارد. در نهایت روند انکشاف فرد کلی را قطع می کند و هگل می گوید: سوژه تبدیل به ذات و ذات تبدیل به سوژه می شود. زیرا از نظر او سوژه ذاتی است که تحقق نیافته و ضروری است ذات بشری در آن روند فراگیری به سوژه عقلانی تبدیل شود. به طور مثال همان طور که حقیقت کرم ابریشم در پروانه است، حقیقت ذات هم در سوژه است. پروانه در زبان هگلی خود دیگر است و کوشش هگل بر این است که خود و خود دیگر را در کل این فرآیند آشتی دهد و این آشتی در پدیدارشناسی نتیجه سفری است که روند و نتیجه سفر در آن جای دارد، به همین دلیل هگل عقیده دارد مطلق در پایان به دست می آید، زیرا تحقق یافته بشریت است.
هگل در علم منطق خود در پاسخ به پرسش ارسطویی که می گوید چه هست؟ این طور جواب می دهد: آن چه هست واقعیت فعلیت یافته است. منظور از واقعیت فعلیت یافته هستی فکر شده و در حرکت قرار گرفته است. برای آنکه هستی به مقام هستی فکر شده برسد لازم است به درجه مفهوم دست یافت. مفهوم، حقیقت و جوهر واقعی چیزهاست. هگل در این باره می گوید: وقتی مفهوم در حرکت قرار می گیرد برای خود واقعیت می سازد واقعیت نیز بر روی مفهوم تاثیر می گذارد. به همین خاطر می توان گفت هگل فیلسوف رئالیسم نیز است. شاید بدین خاطر است که تاریخ پدیدارشناسی ذهن یا روح، تاریخ وقایع نیست. بلکه تاریخی منطقی- پدیدارشناختی است که موضوع اصلی آن ذهن بشری است. هگل به عنوان مورخ به مسئله نگاه نمی کند و کوشش او تکوین و تحول ذهن از درجه آگاهی کودکانه و ساده اندیش تا شکل گیری اندیشه فلسفی است. به همین دلیل برخلاف پدیدارشناسی ذهن که نقطه حرکت آن ساده ترین و پایین ترین درجه آگاهی از واقعیت است، در علم منطق هگل هستی نقطه شروع است. اما مرحله اول پدیدارشناسی به هستی ربط دارد. زیرا سوژه یا فاعل شناسنده در مقابل واقعیت قرار می گیرد و به عنوان کودک اولین بیانی که به صورت منطقی دارد این است که می گوید این هست. هگل نام این مرحله را آگاهی حسی می گذارد. در این مرحله فقط واقعیت حس می شود و چیزها در کلیت و نسبیت به چشم نمی آیند. در بخش آگاهی که اولین بخش پدیدارشناسی است، سه مرحله قطعیت حسی، تجربه ادراکی و آگاهی شعور وجود دارد که از هر مرحله ای به مرحله دیگر ترفیع صورت می گیرد. (ترفیع تمام روند و دیالکتیکی هگل را توصیف می کند و نشان می دهد فرد از مرحله پدیدارشناسی به مرحله دیگری رسیده است.)
برای افرادی که فلسفه هگل به خصوص پدیدارشناسی را مطالعه می کنند این بخش مهم ترین بخش به حساب می آید؛ زیرا در آن دیالکتیک معروف خدایگان و بنده وجود دارد. خودآگاهی حقیقت آگاهی است، زیرا جوهر واقعی آگاهی است. این مسئله برای هگل بدین شکل مطرح می شود که خودآگاهی به نوعی می خواهد خود را به عنوان موضوع شناخت خود قرار دهد. این مسئله در فلسفه هگل از عنصری آغاز می شود که هگل به آن میل به بازشناسی می گوید. آگاهی زمانی که به خودآگاهی می رسد تمایل دارد به عنوان خودآگاه پذیرفته شود. این خودآگاه تنها زمانی ارضا می شود که توسط خودآگاه دیگر مورد قبول و بازشناسی قرار گیرد. هگل این وضعیت را چنین مطرح می کند. خودآگاهی برای آنکه معنای هستی شناسی خود را حفظ کند لازم است در آن واحد، سوژه و موضوع مفهوم خود باشد. همچنین در مقابل خود، خودآگاه دیگری را بیابد. خودآگاه دوم موضوع خودآگاه اول می شود و خودآگاه اول می خواهد خودآگاه دوم او را به عنوان خودآگاه قبول کند. هگل در این باره می گوید: اگر خودآگاه دوم چنین کند استقلال خود را از دست می دهد زیرا خودآگاه اول می خواهد تا خودآگاه دوم، خودآگاهی خود را نفی کند و خود را به عنوان فرد وابسته در رابطه با دیگری قرار دهد. یعنی خودآگاه دوم با نفی استقلال خود، استقلال خودآگاه اول را ثابت کند و با این کار آن را مورد بازشناسی قرار دهد. حالت دیالکتیکی این بخش از پدیدارشناسی که خدایگان و بنده نام دارد، پیکار میان این دو است. پیکاری که در آن مرگ وجود ندارد. زیرا در غیر این صورت بازشناسی غیر ممکن می شود. بنابراین خودآگاه دوم تبدیل به بنده می شود اما از میان نمی رود. به طور کل خدایگان مصرف کننده و بنده نیز برای خدایگان کار می کند. در چنین صورتی خدایگان در وضعیت عجیبی قرار می گیرد. به دلیل آنکه خود، بنده می شود. زیرا بنده باید برای او کار کند تا مصرف کننده شود. در واقع بنده خودآگاه دوم می شود. چون اگر او نباشد، نمی تواند آن را به عنوان خودآگاه بازشناسی کند. این مسئله مورد توجه است که وقتی هگل در مورد بندگی صحبت می کند منظور (نهاد بندگی نیست) زیرا اومسائل را در قالب فلسفی می بیند. در واقع می توان گفت: مطرح کردن این مسئله از طرف هگل بدین خاطر است که نشان دهد وقتی دو ذهنیت مقابل یکدیگر قرار می گیرند دچار این وضعیت می شوند. خودآگاه اول و دوم، همچنین خدایگان و بنده، دو نگرش مختلف نسبت به زندگی دارند و این برای هگل، بسیار حائز اهمیت است. اما مانند همیشه برای او تحولی صورت می گیرد. نمی توان از نظر تاریخی و منطقی در همین وضعیت قرار داشت. بنابراین باید آن را در پشت سر نهاد. برای انجام چنین کاری هستی بنده در حرکت دیالکتیکی قرار می گیرد و او متوجه این موضوع می شود که در واقع خدایگان اصلی خود اوست. زیرا متوجه می شود اوست که تولید می کند و در واقع خدایگان هستند که به او احتیاج دارند. برای آنکه به صورت خودآگاه مطرح شود ترس بنده از خدایگان در مرحله دوم تبدیل به خدمت و سپس تبدیل به پدیده کار می شود. این مسئله موجب می شود فرد به رابطه جدیدی میان این دو خودآگاه برسد. مرکز ثقل این رابطه جدید آزادی سوژه برای اندیشیدن در مورد جهان است. اتفاقی که می افتد این است که بنده علیه خدایگان انقلاب نمی کند. اما متوجه خودآگاهی خود می شود. بنابراین آزاد می اندیشد و آزادی خود را در ذهن به دست می آورد. اما به عنوان بنده باقی می ماند. بنابراین چنین آزادی، آزادی ذهنی است. پس از این مرحله، فرد به مرحله دیگری که هگل در مورد آن مثال تاریخی می آورد و نام آن را فلسفه «رواقی» می گذارد وارد می شود. در فلسفه رواقی دو شخصیت مهم امپراتور بنده وجود دارد. هردوی آنان در یک مرحله تاریخی به یک فلسفه معتقدند. آنان نه به آزادی واقعیت، بلکه به آزادی واقعیت، بلکه به آزادی و اندیشیدن آزاد اعتقاد دارند. یعنی آن بنده علیه امپراتور شورش نمی کند اما در جایی به یکدیگر می رسند. بنابراین هگل می خواهد بگوید: رواقیون نه در واقعیت، بلکه در اندیشه به دنبال مسئله حقیقت و نیکی هستند مانند همیشه در هر منزلگاهی بن بست منطقی وجود داشته و فرد در اینجا به بن بست می رسد. این بن بست آن است که هیچکدام مایل نیستند در مورد آزادی به شکل واقعی بیندیشند. زیرا چنین نمی خواهند و ذهن خود را از واقعیت مهم تر جلوه می دهند. هگل تلاش دارد در عصر مدرن فضای سیاسی را نشان دهد که ضرورت و آزادی با یکدیگر توام باشند. این همزیستی را در جوهر دولت مدرن می یابد و برای او دولت مدرن تجلی اخلاق عینی است. هگل معتقد است جامعه مدنی، جامعه «بورژواها» است. در واقع جامعه ای است که میان نهاد خانواده و نهاد دولت مدرن قرار می گیرد. لازم است روح مطلقی که درچارچوب روند حق شکل می یابد از سه مرحله «خانواده»، «جامعه مدنی» و «دولت» عبور کند که هر کدام به ترتیب در مراحل بلاواسطگی، واسطگی و کامل قرار گیرند و اخلاق عینی را کامل می کنند. این روند در نظام هگل از بلاواسطگی که خانواده است آغاز می شود و هگل معتقد است خانواده شکل بلاواسطه اخلاق عینی است که افراد را در قالب جامعه طبیعی قرار می دهد. زیرا اساس خانواده رابطه میان زن و مرد است و آنچه این رابطه را تعیین می کند، رابطه سیاسی و اجتماعی نیست بلکه کاملاً طبیعی و غریزی است. ثمره این خانواده بچه هایی هستند که موجب می شوند عبور و گذر دیالکتیکی صورت گیرد. زیرا وقتی بچه متولد می شود به آموزش و ارتباط با همنوعان خود احتیاج دارد.
بنابراین الزامی است به بیرون از خانواده قدم گذارد. اگر قرار باشد به عنوان انسان آگاه و آزاد به مرحله کامل تری قدم گذاشت لازم است وارد مرحله واسطگی شد. در این مرحله اخلاق عینی ناکامل است و برای شکل دادن به خود نیاز به عبور دیالکتیکی از مرحله خانواده به مرحله جامعه مدنی است. شخص در جامعه مدنی به همان صورتی که در خانواده است فردی خصوصی باقی می ماند. مسئله ای که در مرحله دولت مطرح نخواهد بود. اما هدف و غایت خصوصی او فراسوی خانواده قرار می گیرد. هگل معتقد است جامعه مدنی، دولت ناکامل است. جامعه مدنی از یک سو مجموعه ای از افراد با اهداف خاص است که به دنبال رفع احتیاجات اقتصادی خود هستند و از سوی دیگر تجلی نوعی کلیت کامل نشده است که ضروری است برای تکامل آن به دولت رسید. جامعه مدنی و دولت دو مرحله دیالکتیکی مختلف از روح عینی هستند و از نظر هگل دولت به مفهوم «فضای آزادی» و جامعه مدنی، به مفهوم «فضای ضرورت» است. هگل به جامعه معدنی، دولت بیرونی می گوید و این بیرون قرار گرفتن، وضعیتی است که کلیت در آن به کمال نرسیده است. جامعه مدنی تجلی بیرونی دولت است. زیرا هگل معتقد است که فاعل جامعه مدنی، فاعل اقتصادی است و فاعل دولت، فاعل سیاسی است. این حرکت دیالکتیکی تاریخی و پدیدارشناسی آگاهی ادامه می یابد تا فرد را به طرف ساختار دولت برساند. در واقع دلیل آن تضادی است که در شکل پدیدارشناسی ایجاد می شود، درست است که جامعه مدنی نظام احتیاجات شخصی است؛ اما نباید فراموش کرد، در جامعه مدنی افراد مجبورند در مورد احتیاجات دیگران نیز فکر کنند. بنابراین می توان گفت: جامعه مدنی حد وسط میان فرد منفرد و جمعی از افراد است.
برای هگل مؤسسات نقش بسیار مهمی را ایفا می کنند. در حقیقت نقش کلیدی آن چنین است که عبور از جامعه مدنی به دولت را برای فرد امکان پذیر کند. هگل در این باره می گوید: مؤسسه هم جزئیت ذهنی و هم کلیت عینی را در بردارد. زیرا در آن میل به امنیت فرد، تبدیل به حق جمعی و غایت جزیی فرد، به غایت کلی مؤسسه تبدیل می شود و مؤسسات موجب می شوند فرد از طریق کار جزیی به شأن کلی برسد. بنابر این تعریف می توان گفت: مؤسسات مرحله عبور از جامعه مدنی به دولت هستند. هگل بر این اعتقاد است که دولت فعلیت و تحقق یافتگی ایده اخلاق عینی است و فقط در نهاد دولت است که این ایده به کمال خود می رسد. زیرا دولت آزادی و عقلانیت فعلیت یافته است. در اینجا دیگر تضادی میان حقوق و وظایف شهروندان وجود ندارد. یعنی حقوق شهروندان به معنای احترام گذاشتن به قوانین است. احترام گذاشتن روندی عقلانی است زیرا با آگاهی از آزادی همراه است. هگل معتقد است فرد در صورتی به عینیت می رسد که عضوی از دولت باشد. بدین منظور که شهروند دولت باشد و با اراده دیگران اراده مشترکی را ایجاد کند. در نهاد دولت هگلی کلیت و فردیت در یکدیگر ادغام می شوند. به همین منظور هگل می گوید: سرنوشت عقلانی افراد زندگی اجتماعی در دولت است.
این مسئله باید در نظر گرفته شود که نظریه دولت نزد هگل، نظریه ای فلسفی است و این مفهوم برای او بیشتر منطقی _ پدیدارشناختی است و نه سیاسی.
منبع: روزنامه شرق