مقدمه
این روزها پرسشی به تدریج قوت می گیرد؛ می پرسند چرا روشنفکران ایرانی دیگر از فقر نمی نالند و طبقات فرودست را فراموش کرده اند؟ پرسش تازه ای است. بعید نیست موج تازه ای از فکر روشنفکرانه در میان باشد. شاید نسل تازه ای از روشنفکران در راهند که دلشان برای فقرا و کارگان و زحمت کشان می تپد؛ روشنفکرانی که کوله باری از کینه نسبت به سرمایه داری را در پشت دارند. شاید زمانه روشنفکران لیبرال به تدریج به سر می رسد؛ کسانی که از آزادی و حقوق بشر سخن می گفتند، کسانی که فاصله های طبقاتی را طبیعی می انگاشتندن و به جای عدالت، دغدغه آزادی را در سر می پروریدند. ممکن است در موقعیتی قرار داشته باشیم که جنس تازه ای از گفتار سیاسی بسیج کننده در راه باشد. به فرض صدق این گمانه، حال که کار و بار کسانی به کسادی می گراید و کسان دیگری رونق بازار را به دست می گیرند، اجازه بدهید چند سؤال طرح کنیم. هم اینکه هواداران یک کلام، گرمای خود را از دست داده اند و هواخواهان کلام تازه هنوز گرم نشده اند، می توان سؤالاتی متفاوت مطرح کرد.
می پرسند چرا روشنفکران خواست عدالت را فراموش کرده اند و از اعتراضات طبقات فرودست حمایت نمی کنند. اجازه بدهید بپرسیم کارنامه روشنفکران در حمایت از طبقات فرودست در دهه های سی و چهل و پنجاه کجاست؟ چنان که کارنامه روشنفکران حامی طبقات ستمدیده از استبداد و خودکامگی سیاسی کجاست؟ کارنامه دفاع از حقوق بشر نیز؟ باید ببینیم آن همه که روشنفکران دهه های سی و چهل و پنجاه از فقر گفتند در نهایت چه کمکی به فقیران کردند؟ روشنفکران فقط از رنج فقر ننالیدند؛ از استبداد هم سخن گفتند؛ از کمبود معنویت نیز نالیدند؛ از فقدان آزادی نیز فریاد کشیدند. صد سال است که از این همه می نالند. حاصل چه بود؟ اینکه بار این آلام تا چه حد کم و زیاد شده، بحث دیگری است. اما کدام داور بی طرفی نشان داده که روشنفکران تنها از آلام کاسته اند و بر آلامی نیفزوده اند؟
این سؤالات برای تخطئه کار روشنفکری نیست. نمی خواهیم در کنش اخلاقی و مسئولیت پذیری آنان خدشه کنیم. نمی خواهیم رنج های آنان را نادیده بینگاریم. تحمل فشارها و مصائبی که بر آنان رفته بر کسی پوشیده نیست. سؤالاتی که طرح کردم برای ترغیب به گفت و گو درباره خود روشنفکری و کار روشنفکری است. روشنفکرانی که قادرند هر چیز را به موضوع گفت و گو و اعتراض تبدیل کنند و در ویترین تماشای خلق بیاورند، چرا از خود کمتر می گویند؟
پرسش از عالم روشنفکری
سر و کار روشنفکران با حرف و کلام است. آنکه می پرسد چرا روشنفکران از طبقات فرودست حمایت نمی کنند، بعید است مقصودش این باشد که چرا مثلا در تظاهرات کارگری شرکت نمی کنند تا شمار آنان بیشتر به نظر آید؟ مقصود این است که چرا در نوشتار و کلام خود از آنان سخن نمی گویند و مصائب طبقات فرودست را پیش چشم عموم نمی آورند؟ چرا با قدرت کلام خود، خلق را گرد هم نمی آورند تا نیرویی مؤثر برای حمایت از فرودستان فراهم کنند؟
بنابراین اگر مسئله، سخن گفتن و کلام است، سؤال از کارنامه کار روشنفکری به همین ابزار کار روشنفکری ارجاع می شود. به راستی کلامی که توسط روشنفکران برای پیش چشم آوردن استبداد، فقر، بی عدالتی و خشونت به کار بسته می شود، تا چه حد به زخم طبقات ستم کشیده ارجاع می شود. این سؤال به هیچ روی سؤال تازه ای نیست. سؤالی است که روشنفکران اروپایی از جنگ دوم جهانی به بعد از خود پرسیده اند. روشنفکران اروپایی به تدریج دریافتند همان زبانی که با بهره گیری از آن، به طرح آلام مردم همت می گمارند، آلام مردم را تثبیت می کند و تداوم می بخشد.
ممکن است مباحثی که فیلسوفان ساختارگرا و پساساختارگرای فرانسوی در میان نهاده اند، برای ما هنوز انتزاعی و فلسفی به نظر آید. اما واقع این است که روشنفکران، خود پدیده هایی انتزاعی اند. احساس انتزاعی بودن پرسش های فیلسوفان فرانسوی، تنها ناشی از آن است که روشنفکری هنوز همت و فرصتی برای تأمل بر خود نداشته است.
اگر به این نتیجه برسیم که کار روشنفکری طی صد و اندی سال تا کنون، چندان در کاهش آلام و طبقات فرودست یا استبدادزده مؤثر نبوده و حتی گاه بر آلام آنان نیز افزوده است، پرسش از کارنامه و کار روشنفکری در ایران موضوعیت پیدا می کند. به عنوان نمونه اجازه بدهید همین ماجرای فقر و مصائب طبقات فرودست را پیش رو قرار دهیم و به تبار این معنا در نظم گفتار سیاسی بسیج کننده توجه کنیم. من در این زمینه چندان بحث تتبعی و تاریخی نمی کنم. به خاطره زنده خود رجوع می کنم. من از اواخر دهه چهل و اوایل دهه پنجاه خاطره زنده دارم. اجازه بدهید به تبار مفهوم فقر در کارنامه کار روشنفکری بپردازیم.
تبار مفهوم فقر
مصائب طبقات فرودست در دهه های چهل و پنجاه دال مرکزی گفتار روشنفکرانه بود؛ کانون داغی که کل نظام سیاسی و اجتماعی و اقتصادی دوران پهلوی را به پرسش می کشید. هر چه رویت پذیر بود، در یک قفسه ذهنی دو طبقه جای داده می شد؛ یا در کنار طبقات فرودست قرار می گرفت یا در کنار طبقات فرادست. تاریخ اساسا ماجرای استثمار طبقات فرودست بود. گویی غایتمندی فلسفی و هستی شناسانه ارسطویی، زمینی شده بود. با این همه، استثمار طبقات فرودست پایدار نبود. تاریخ می رفت تا غایت راستین خود را به تدریج عیان کند: پیروزی نبرد میان فرودستان و فرادستان و در نهایت پیروزی فرودستان.
ما در داستانی که با دلالات فلسفی، تاریخی، اقتصادی و اجتماعی ساخته بودیم، فعالانه شرکت داشتیم. اما از شمار آن فرودستانی که با چشمانی تر شده از اشک به آنان می نگریستیم، کسی در میان ما نبود. آنان خود در مقابل کلام گرم و خونین ما سکوت می کردند و مبهوت به ما می نگریستند. بهت چشمان آنان را به همان جهلی نسبت می دادیم که نظام ستمشاهی و ساختار جامعه سرمایه داری به آنان تحمیل کرده بود. با خود تصمیم گرفته بودیم که به تدریج آنان را آگاه کنیم. به باور آنان بنشانیم که سرور تاریخ اند. با همه فقر و ضعف بدنی خود شهریاران فردا هستند. کافی بود بپذیرند ما تعیین کننده شهریاران فرداییم؛ با همین پذیرش صرف بازی ما آغاز می شد. لباس و کردار و رفتار فرودستان، نقطه کانونی نگاه ما به جهان بود. دین و وحی و علم و عقل و هنر و خلاقیت های گفتاری را یکسره به همین نقطه کانونی معطوف کرده بودیم. چون خودمان یکی از آن فرودستان نبودیم. این مخاطره وجود داشت که هر آن سراغ علایق طبقاتی خود برویم. به همین جهت توصیه می شدیم که هر چند روز یکبار به سراغ طبقات فرودست در حلبی آبادها و حومه های شهر برویم و با تماشای وضع آنان روحیه بگیریم، داغ شویم، پر از کینه شویم و پر از مسئولیت اخلاقی. از کوچه پس کوچه های تنگ و ویران گودها حلبی آبادها رد می شدیم. آنها در فقر روزمره خود غوطه می خوردند و ما در مفاهیم و کلماتی که در ذهنمان خلجان می کرد. آنان با چشمانی تحقیرشده و نیازمند به ما می نگریستند و ما با چشمانی پر از امید به فردایی که در ذهن برای آنان می ساختیم. اگر برای تکدی دستی به سویمان دراز می کردند، از انداختن سکه ای هم ابا داشتیم؛ چراکه شأن آنان را بالاتر از این می دانستیم. اساسا انداختن سکه در دستشان، همه موقعیت نمادین آنان را در ساختار ذهنی ما تخریب می کرد.
فقرا شأنی زیبایی شناختی در ساختار ذهنی ما داشتند. علامت صدق و صفا و راستی بودند. در الگوی لباس پوشیدن تلاش داشتیم فاصله خود را از آنان کم کنیم. از برخی رفتارهاشان تقلید می کردیم؛ مثلا روی خاک می نشستیم. خیلی اصرار نداشتیم بهداشت را رعایت کنیم. اگر هنرمند بودیم و طراحی و نقاشی از ما برمی آمد، تصاویر آنان را می کشیدیم و از دیدن چهره یک پیرزن گرسنه سرشار از لذت معنوی می شدیم.
ما در کلام، فقر را در کانون می نشاندیم و دیوار پرشکوهی از مفاهیم هستی شناختی، عدالت، تاریخ، دین، سیاست، عرصه جهانی، اقتصاد و فرهنگ و جامعه را گرداگرد آن دیوار می کردیم و کاخ پرشکوهی از کلام می ساختیم. چنین کاخی تنها از آن ما بود. رو به روی هر کس که قرار می گرفتیم و این همه مفاهیم را حلقه حلقه پیش او می گشودیم با نگاهی شگفت زده به ما می نگریست و ما یکباره در هاله نورانی از حقانیت جای می گرفتیم. فقرا حتی یک کلمه از این حرف ها را درک نمی کردند. آنان تن هایی بودند که از کلمه های ما پوشیده می شدند. ما گرم می شدم بی آنکه آنها حتی برای یک لحظه از سرمای روزگار امانی پیدا کنند.
انقلاب شد. انقلاب به واژگونی نظام انجامید. طرفداران سینه چاک فقرا به پیروزی رسیدند. در اولین فرصت برای رسیدگی به وضع فقرا از هم پیشی گرفتیم. سازمان ها و تشکیلات متعدد برای بهبود وضع فقرا که سروران ما بودند، ساخته شد. کسانی را هم که برای رسیدگی به وضع فقر دل در دلشان نبود در رأس این سازمان ها قرار دادیم. تنها یک مشکل داشتیم. فقرا عجول بودند. صبر نمی کردند. مرتب نامه می نوشتند و اعلام می کردند که خانه نداریم. نان برای خوردن نداریم. پس وعده کجا رفت؟ کارهایی کردیم. مثلا پول هایی میانشان تقسیم کردیم. خانه هایی برای تعدادی از آنها ساختیم. ثروت افرادی را برای آنان مصادره کردیم. امام راستش را بخواهید، اگر قرار بود به حرف فقرا گوش بدهیم، باید کار و بارمان را به مسائل روزمره اقتصادی آنان اختصاص می دادیم. روشنفکران صف خود را از این قصه سبک و بی نمک جدا کردند. کسانی هم در موقعیت رسیدگی به فقرا، نام و دکانی پیدا کردند و الحمدالله وضع آنان دست کم خوب شد؛ خیلی هم خوب! به نان و نوایی رسیدند و بالاخره نمایندگانی از فقرا بودند که از دشواری فقر برهند و به آرامش، ثروت و فراوانی دست یابند. دستاورد خوبی بود برای آن همه تلاش، نمونه های خوبی بودند برای ویترین موفقیت.
مسئولان محترمی که رسیدگی به کار فقرا را در دستور کار شب و روز خود قرار داده بودند، فقرا را در دستور کار شب و روز خود قرار داده بودند، فقرا را به استخدام درآوردند. نه اینکه برایشان شغل فراهم کنند، بلکه با اندک مایه نانی که برایشان فراهم می کردند، آنان را به سوژه های بسیج خود تبدیل کردند. به نام رسیدگی به فقرا، تشکیلاتی برای بسیج فقرا و شرایط اضطرار فراهم شد. نام فقرا هیچگاه از دهان نظام سیاسی نیفتاد و پشتیبانی فقرا، مشروعیت دهنده به هر کار و اقدامی در عرصه مدنی و سیاسی شد.
استخدام فقرا در منظومه مفاهیم مشروعیت بخش نظام سیاسی، کار و بار روشنفکران را سخت کساد کرد. روشنفکران، همه جهان نمادین پیشین خود را از دست دادند. هویتی پاره شده و گسیخته یافتند و در میدانی خالی از هر دستاویزی قدم می زدند. نظام سیاسی همه ظرفیت فقر برای نمادپردازی را به خدمت خود درآورده بود. روشنفکران از آن پس به نظام کلامی دیگری پناه بردند. مفاهیمی مانند دموکراسی، حقوق بشر، جامعه مدنی و امثالهم در کلامشان گل انداخت. همه چیز در دایره تازه ای آغاز به چرخیدن کرد. کار و بار روشنفکری از نو آغاز شد. همان طور که معلوم نبود فقر در کلام روشنفکران پیشین به رنج فقیران چه ربطی دارد، واژه های آزادی و دموکراسی نیز معلوم نشد کجا و چگونه به رنج محدودیت و فروبستگی سیاسی ارجاع می شوند.
زبان و ارجاع در عرصه سیاسی
روشنفکران فرانسوی از خود پرسیدند واژگانی که در عرصه زبان به کار می بندیم به کجا ارجاع می شوند؟ تردید نسبت به نقطه ارجاع واژگان، یک پرسش اخلاقی برای پایان بخشیدن به فرآیندی بود که تنها به کار هویت بخشی به جایگاه روشنفکری می آمد، دکانی را گرم می کردند و مشتریانی گرد می آوردند، اما از بار هیچ رنجی نمی کاستند. کسی چه می داند شاید بر آلامی نیز افزوده باشند.
روزی سید جمال الدین اسدآبادی همه تلاش عمر خود را بربادرفته دید. از خود پرسید حاصل این همه تلاش چه بود؟ با حسرت خود را سرزنش کرد که چرا همه سرمایه علمی و عملی خود را در شوره زار دربارها به هدر داده است. اما دشواری روشنفکران از آنجا آغاز شد که تصمیم گرفتند سرمایه های کلامی خود را در سرزمین حاصلخیز مردم بکارند. به راستی که حاصلخیز بود. از کاشت تخم های کلام چه ثمرها که برنیامد. پرسش سید جمال را باید تکرار کرد. اما در دایره ای متفاوت. تخم کلام کجا کاشته شد؟ چه کسی پرورش و داشت آن را بر عهده گرفت؟ برداشت را چه کسی انجام داد؟ سؤال سید جمال این بار، پاسخ هایی تراژیک تر در پی دارد. روشنفکران در سرزمین خود تخم کلام را کاشتند. پرورش و داشت آن را اقشاری از مردم آرزومند برعهده گرفتند. اما برداشت آن را کسانی که نه از شمار روشنفکرانند و نه از شمار مردم. جست و جوگران قدرت و مال از راه رسیدند و خیر بسیار نیز بردند. روشنفکران دست کم در این معامله از نعمت منزلت بهره مند شدند. این، مردم و به خصوص همان فرودستان بودند که اربابانی تازه اختیار کردند؛ تازه نفس و با آرزوهای بسیار.
منبع: هفته نامه آسمان